فریدون مشیری..درون معبد هستی. بشر در گوشه محراب خواهشهای جان افروز .نشسته در پی سجاده صد نقش حسرتهای

درون معبد هستی
  بشر در گوشه محراب خواهشهای جان افروز
  نشسته در پی سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز ...
بدستش خوشه پر باد تسبیح تمنا های رنگارنگ
  نگاهی میکند سوی خدا از ارزو لبریز...
بزاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید
  شب و روزش دریغ رفته و ایکاش اینده است
  من امشب هفت شهر ارزوهایم چراغانی است
  زمین و اسمانم نور باران است
  کبوتر های رنگین بال خواهشها
  بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
  صفای معبد هستی تما شاییست
  زهر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزند
  جهان در خواب
  تنها من در این معبد در این محراب
  دلم می خواست بند از پای و جانم باز میکردند
  که من تا روی بام ابر ها پر واز میکردم
  از انجا با کمند کهکشان تا استانه عرش میرفتم
  از ان در گاه درد خویش را فریاد میکردم
  که کاخ صد ستون کبریا لرزد
  مگر یکشب از این شبهای بی فرجام
  زیک فریاد بی هنگام
  بروی پرنیان اسمانها خواب در چشم خدا لرزد
  دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
  خدا با بنده هایش مهربانتر بود
  از این بیچاره مردم یاد می فرمود
  دلم می خواست زنجیری گران از بارگاه خویش میاویخت
  که مظلومانه خدا را پای ان زنجیر
  ز درد خویشتن اگاه میکردند
  چه شیرین است اما من
  دلم می خواست اهل زر و زور ناگاه
  ز هر سو راه را بر مردم نمی بستند و زنجیر خدا را بر نمی چیدند
  دلم میخواست مردم در همه احوال با هم اشتی بودند
  طمع در مال یکدیگر نمی کردند
  کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند
  مراد خویش را در نا مرادیهای یکدیگر نمی جستند
  از این خون ریختن ها فتنه ها پر هیز میکردند
  چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر اکنده است
  چه شیرین است وقتی دوستی در اسمان دهر تابنده است
  چه شیرین است وقتی زندگی خالی زنیرنگ است
  دلم می خواست دست مرگ را از دامن امید کوتاه میکردند
  در این دنیا ی بی اغاز و بی پایان
  در این صحرا که جز گرد وغبار از ما نمی ماند
  خدا زین تلخ کامیهای بی هنگام بس میکرد
  نمیگویم بهر کس عیش ونو ش را یگان میداد
  همین ده روز هستی را امان می داد
  دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد
  دلم میخواست عشقم را نمی کشتند
  صفای ارزویم را که چون خورشید تابان بود میدیدند
  چنین از شاخسار هستیم اسان نمی چیدند
  گل عشقی شاداب را پر پر نمی کردند
  فریدون مشیری

فریدون_مشیری.بی تو ،مهتاب شبی،باز ازآن کوچه گذشتم،توبه من سنگ زدی،من نه رمیدم،نه گسستم...》

بی تو ،مهتاب شبی،باز ازآن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم،خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
درنهانخانه ی جانم،گل یاد تو،درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم ودرآن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی برلب آن جوی نشستیم.
تو،همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه،محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فروریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب 
شب و صحرا و گل وسنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ 
یادم آید،تو به من گفتی:
《از این عشق حذرکن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن،
آب،آیینه ی عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛
باش فردا،که دلت با دگران است!
تافراموش کنی،چندی از این شهر سفر کن!》
باتوگفتم:《حذر از عشق!؟ندانم
سفراز پیش تو؟هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول،که دل من به تمنای تو پرزد،
چون کبوتر،لب بام تو نشستم
توبه من سنگ زدی،من نه رمیدم،نه گسستم...》
باز گفتم که:《توصیادی ومن آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم 
حذر از عشق ندانم!نتوانم!》
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب،ناله ی تلخی زد و بگریخت...
اشک درچشم تو لرزید،
ماه برعشق تو خندید!
یادم آید که:دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم،نرمیدم.
رفت درظلمت غم،آن شب و شب های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بی تو،اما،به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
.
.

از مجموعۀ «بهار را باور کن» زنده یاد فریدون مشیری.اشکی در گذرگاه تاریخ

اشکی در گذرگاه تاریخ
از همان روزی که دست حضرتِ «قابیل»
گشت آلوده به خون حضرتِ «هابیل»
از همان روزی که فرزندانِ «آدم»
صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید 
آدمیت مرده بود 
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزی که «یوسف»را برادرها به چاه انداختند 
از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند 
آدمیت مرده بود.
بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب 
گشت و گشت 
قرنها از مرگ آدم هم گذشت 
ای دریغ 
آدمیت برنگشت.
قرن ما 
روزگار مرگِ انسانیت است 
سینۀ دنیا ز خوبی‌ها تهی است 
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ابلهی است 
صحبت از «موسی»و «عیسی»و «محمد»نابجاست 
قرن «موسی چمبه»هاست
من که از پژمردنِ یک شاخه گل 
از نگاهِ ساکتِ یک کودکِ بیمار 
از فغانِ یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار 
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست 
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردنِ یک برگ نیست 
وای، جنگل را بیابان می‌کنند 
دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند 
هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا 
آنچه این نامردمان با جانِ انسان می‌کنند
صحبت از پژمردنِ یک برگ نیست 
فرض کن مرگِ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست 
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
در کویری سوت و کور 
در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور 
صحبت از مرگِ محبت، مرگِ عشق 
گفتگو از مرگِ انسانیت است.
فریدون مشیری
از مجموعۀ «بهار را باور کن»

زنده یاد فریدون مشیری..نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت

زنده یاد فریدون مشیری

نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت

نخستين كلامي كه دل هاي ما را به بوي خوش آشنايي سپرد

و

به مهماني عشق برد

پر از مهر بودي

پر از نور بودم

همه شوق بودي

همه شور بودم

چه خوش لحظه هايي كه دزدانه از هم

نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم

چه خوش لحظه هايي كه " مي خواهمت " را

به شرم و خموشي نگفتيم و گفتيم

دو آواي تنهاي سر گشته بوديم

رها در گذرگاه هستي

به سوي هم از دورها پر گشوديم

چه خوش لحظه هايي كه هم را شنيديم

چه خوش لحظه هايي كه در هم وزيديم

چه خوش لحظه هايي كه در پرده عشق

چو يك نغمه شاد با هم شكفتيم

چه شب ها ... چه شب ها ... كه همراه حافظ

در آن كهكشان هاي رنگين

در آن بي كران هاي سرشار از نرگس ونسترن ، ياس ونسرين

ز بسياري شوق وشادي نخفتيم

تو با آن صفاي خدايي

تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي

از اين خاكيان دور بودي

من آن مرغ شيدا

در آن باغ بالنده در عطر و رويا

بر آن شاخه هاي فرا رفته تا عالم بي خيالي

چه مغرور بودم

چه مغرور بودم

من وتو چه دنياي پهناوري آفريديم

من وتو به سوي افق هاي نا آشنا پر كشيديم

من وتو ندانسته دانسته ، رفتيم ورفتيم ورفتيم ...

چنان شاد ، خوش ، گرم ، پويا

كه گفتي به سر منزل آرزوها رسيديم

دريغا

دريغا نديديم

كه دستي در آن آسمان ها

چه بر لوح پيشاني ما نوشته است !

دريغا در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم

كه آب وگل عشق با غم سرشته است

فريب و فسون جهان را

تو كر بودي اي دوست من كور بودم !

از آن روزها آه عمري گذشته است ...

من وتو دگرگونه گشتيم

دنيا دگرگونه گشته است

در اين روزگاران بي روشنايي

در اين تيره شب هاي غمگين

كه ديگر نداني كجايم ...

ندانم كجايي ...

چو با ياد آن روزها مي نشينم

چو ياد تو را پيش رو مي نشانم

دل جاودان عاشقم را

به دنبال آن لحظه ها مي كشانم

سرشکي به همراه اين بيت ها مي فشانم ...

نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت

نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت

نخستين كلامي كه دل هاي ما را

به بوي خوش آشنايي سپرد و ...

به مهماني عشق برد

پر از مهر بودي ...

پر از نور بودم ...

همه شوق بودي ...

همه شور بودم ...

" فریدون مشیری "

شکوفه ای بر شراب..فریدون مشیری.چو از بنفشه بوی صبح برخیزد.هزار وسوسه در جان من برانگیزد

شکوفه ای بر شراب
فریدون مشیری
چو از بنفشه بوی صبح برخیزد
هزار وسوسه در جان من برانگیزد
کبوتر دلم از شوق میگشاید بال
که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد
دلی که غنچه نشکفته ندامتهاست
بگو به دامن باد سحر نیاویزد
فدای دست نوازشگر نسیم شوم
که خوش به جام شرابم شکوفه میریزد
تو هم مرا به نگاهی شکوفه باران کن
در این چمن که گل از عاشقی نپرهیزد
لبی بزن به شراب من ای شکوفه بخت
که می خوش است که با بوی گل درآمیزد

فریدون‌مشیری..بگـــذار تا ببــوسمت .بگـــذار تا بنــوشمت .ای چشمه یِ شــراب

بگـــذار تا ببــوسمت
ای نـــــوشخندِ صبح
بگـــذار تا بنــوشمت
ای چشمه یِ شــراب
بیمار خنده‌هایِ توام...
بیشتــــــر بخنــــــد
خورشید آرزویِ منی
گـرم تــر بتـــاب
فریدون‌مشیری

ای دل بکمال عشق اراستمت... زنده یاد فریدون مشیری .ای عشق ٬ شکسته ایم٬ مشکن ما را  

ای دل بکمال عشق اراستمت...

زنده یاد فریدون مشیری  

ای عشق  

ای عشق ٬ شکسته ایم٬ مشکن ما را  

این گونه به خاک ره میفکن ما را...

ما در تو به چشم دوستی میبینیم ...

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را  

ای عشق ٬ پناهگاه پنداشتمت٬  

ای چاه نهفته! راه پنداشتمت٬

  ای چشم سیاه٬ آه ای چشم سیاه٬

  آتش بودی٬ نگاه پنداشتمت  

ای عشق ٬ غم تو سوخت بسیار مرا٬  

آویخت مسیح وار بر دار مرا٬  

چندان که دلت سوخت بیازار مرا!

مگذار مرا ز دست٬ مگذار مرا !

ای عشق در آتش تو فریاد خوش است

هر کس که در آتش تو افتاد خوش است  

بیداد خوش است از تو٬ وز هستی ما  

خاکسترکی سپرده بر باد خوش است!

ای دل به کمال عشق اراستمت  

وز هر چه به غیر عشق پیراستمت  

یک عمر اگر سوختم و کاشتمت  

امروز چنان شدی که می خواستمت

فریدون مشیری..بیستون بود و تمنای دو دوست.آزمون بود و تماشای دو عشق.

بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که زعشق ،
ناله می‌زد " شیرین" ،
تیشه می‌زد "فرهاد"!...
نه توان گفت به جانبازی فرهاد: افسوس،
نه توان کرد ز بی جانی "شیرین" فریاد.
کار "شیرین" به جهان عشق برانگیختن است!
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است.
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین،
بی‌نهایت زیباست
آنکه آموخت به ما درس محبت می‌خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
به وصالش برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد یک نفسی...
فریدون مشیری

فريدون مشيري"به تو مي انديشم .همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب...

 

 به یاد اون شب وروزها ورسول که بارها این سروده زنده یاد فریدون مشیری رو بزیبائی دکلمه میکرد وتقدیم به من 

او میگفت به مشیری حسودیم میشه اینو باید خودم می سرودم وتقدیمت میکردم

هنوزم این سروده باشکوه ورمانتیک روحفظم..

یاد اون روزهای سرشار تکرار نشدنی شادیهای بی هزینه وبی بهانه بخیر..

به تو مي انديشم

همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب...

چیست در همهمه دلکش برگ

چیست در بازی آن ابر سپید،

روی این آبی آرام بلند،

که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوترها

چیست در کوشش بی حاصل موج

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ، نه به این آبی آرام بلند،

نه به این خلوت خاموش کبوترها، نه به این آتش سوزنده که لغزید به جام،

من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر، رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح، نبض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل، همه را می شنوم، می بینم،

من به این جمله نمی اندیشم! به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت، همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را، تنها تو بدان! تو بیا، تو بمان با من، تنها تو بمان!

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب! من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند!

اینک این من که به پای تو در افتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر، تو ببند! تو بخواه، پاسخ چلچله ها را، تو بگو! قصه ابر هوا را تو بخوان!

تو بمان با من، تنها تو بمان!

در دل ساغر هستی تو بجوش! من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست،

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش! "

فريدون مشيري"

فریدون مشیری.خورشید جاودانی.در صبح آشنایی شیرین مان.ترا گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود

خورشید جاودانی

در صبح آشنایی شیرین مان 
ترا گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی هنوز هم
می خواهمت چو روز نخست ولی چه سود
می خواستی به خاطر سوگند های خویش
در بزم عشق بر سرمن جام نشکنی
میخواستی به پاس صفای سرشک من
این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی
پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش میشود
پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز
درتنگنای سینه فراموش می شود
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی
من مانده ام که عشق ترا تا ج سر کنم
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شبچراغ عشق تو را نیز می برم
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ تست
خورشیذ جاودانی دنیای دیگرم


فریدون مشیری

فریدون مشیری..در ایوان کوچک ما.جز خنده های دختر دردانه ام بهار.باغ و بهاری ندیده ام

 

در ایوان کوچک ما

جز خنده های دختر دردانه ام بهار
باغ و بهاری ندیده ام
وز بوته های خشک لب پشت بامها
جز زهر خند تلخ کاری ندیده ام
بر لوح غم گرفته این آسمان پیر
جز ابر تیره نقش و نگاری ندیده ام
در این غبار خانه دود آفرین دریغ
من رنگ لاله و چمن از یاد برده ام
وز آنچه شاعران به بهاران سروده اند
پیوسته یاد کرده و افسوس خورده ام
در شهر زشت ما
اینجا که فکر کوته و دیواره بلند
افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما
من سالهای سال
در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط
در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز
یک چشمه یک درخت
یک باغ پر شکوفه یک آسمان صاف
در دود و خاک و آجر و آهن دویده ام
تنها نه من که دختر شیرین زبان من
از من حکایت گل و صحرا شنیده است
پرواز شاد چلچله ها را ندیده است
خود گرچه چون پرستو پرواز کرده است
اما از این اتاق به ایوان پریده است
شب ها که سر به دامن حافظ رویم به خواب
در خوابهای رنگین در باغ آفتاب
شیراز می شکوفد زیباتر از بهشت
شیراز می درخشد روشن تر از شراب
من با خیال خویش با خوابهای رنگین
با خنده های دختردردانه ام بهار
با آنچه شاعران به بهاران سروده اند
در باغ خشک خاطر خود شاد و سرخوشم
اما بهار من این بسته بال کوچک این بی بهار و باغ
با بالهای خسته در ایوان تنگ خویش در شهر زشت ما
اینجا که فکر کوته و دیواره بلند
افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما تنها چه میکند
می بینمش که غمگین در ژرف این حصار
در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط
در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز
یک چشمه یک درخت
یک باغ پرشکوفه یک آسمان صاف
حیران نشسته است
در ابرهای دور
بر آرزوی کوچک خود چشم بسته است
او را نگاه میکنم و رنج میکشم


فریدون مشیری

هزار سال به سوی تو آمدم.فریدون مشیری.شعرهای ماندگار

هزار سال به سوی تو آمدم 
فریدون مشیری
شعرهای ماندگار
افسوس 
هنوز دوری دور از من ای امید محال 
هنوز دوری آه از همیشه دورتری 
همیشه اما در من کسی نوید دهد 
که می رسم به تو 
شاید هزارسال دگر 
صدای قلب ترا 
پشت آن حصار بلند 
همیشه می شنوم 
همیشه سوی تو می ایم
همیشه در راهم
همیشه می خواهم 
همیشه با توام ای جان 
همیشه با من باش 
همیشه اما 
هرگز مباش چشم به راه 
همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ 
همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه

 

 

آقای فریدون مشیری شعر "یاد یار مهربان" که در آن به شماری از ترانه‌های او اشاره شده

آقای فریدون مشیری شعر "یاد یار مهربان" 
را در وصف استاد بنان سروده 
که در آن به شماری از ترانه‌های او اشاره شده
جویبار نغمه می غلتید، گفتی بر حریر
آبشار شعر، گل می ریخت، نغز و دلپذیر
مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟
پرنیان ناز، آواز سراپا حال او
نغمه را با سوز دل، این گونه سازش ها نبود
در نوای هیچ مرغی «این نوازش ها نبود
«بانگ نی» می گشت تا دمساز او
شورها می ریخت از شهناز او
در شب تاریک دوران، بی گمان
چلچراغی بود هر آواز او
برگ گل بود آن چه می افشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش «من، از روز ازل »
لطف را آموخته، چون دفتر گل از «صبا»
مرحبا ای آشنا ی حسن خوبان ، مرحبا
این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود
«بوی جوی مولیان» را ارمغان آورده بود
تا که می گرداند راه «کاروان» از «دیلمان»
کاروان جان ما می گشت در هفت آسمان
تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس
«دشمنش گر سنگ خاره او چو آهن » بود و بس
با تو پیوسته ست، اینک، با تو، ای «آه سحر»
نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر
ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین «ای آتشین لاله» بپوشان خاک او
بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند
شور این شیرین نوا در جان عالم افکند
اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند
جمع «مشتاقان» او اینک « پریشان » مانده اند
دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان
نیست خوش تر هیچ کار از «یاد یار مهربان »
فریدون مشیری

بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است..زنده یاد فریدون مشیری

بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است
بگذار تا سپیده بخندد به روی ما
بنشین ببین که : دختر خورشید صبحگاه
حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما
بنشین مرو هنوز به کامت ندیده ایم
بنشین مرو هنوز کلامی نگفته ایم
بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است ؟
بنشین که با خیال تو شب ها نخفته ایم
بنشین مرو که در دل شب در پناه ماه
خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست
بنشین مرو حکایت وقت دگر مگو
شاید نماند فرصت دیدار دیگری
آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری ؟
بنشین مرو صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین مرو مرو که نه هنگام رفتن است
اینک تو رفته ای و من ازره های دور
می بینمت به بستر خود برده ای پناه
می بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد
می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه
درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ
خواب از تو در گریز و تو ازخواب در گریز
یاد منت نشسته بر ابر پریده رنگ
با خویشتن به خلوت دل می کنی ستیز

(فریدون مشیری)با یاد حسن گل‌نراقی.خواننده‌ی ترانه‌ی «مرا ببوس»بوسه_و_آتش


با یاد حسن گل‌نراقی
خواننده‌ی ترانه‌ی «مرا ببوس»
۱۹ مهرماه سالگرد درگذشت اوست

بوسه_و_آتش

در همه عالم کسی به یاد ندارد
نغمه سرایی که یک ترانه بخوانَد،
تنها با یک ترانه در همه‌ی عمر؛
نامش این‌گونه جاودانه بمانَد!
◽️
صبح، که در شهر، آن ترانه درخشید
نرمیِ مهتاب داشت، گرمی خورشید
بانگِ: هزار‌آفرین! ز هرجا بر شد
شور و سروری به جان مردم بخشید.
◽️
نغمه، پیامی ز عشق بود و ز پیکار
مشعل شب‌های رهروان فداکار
شعله برافروختن به قلّه‌ی کهسار
بوسه به یاران، امید و وعده به دیدار.
◽️
خلق، به بانگِ «مرا ببوس» تو برخاست!
شهر، به سازِ «مرا ببوسِ» تو رقصید!
هرکه به هرکس رسید نام تو پرسید.
هر که دلی داشت، بوسه داد و ببوسید!
◽️
یاد تو، در خاطرم همیشه شکفته‌ست
کودک من، با «مرا ببوسِ» تو خفته‌ست
ملت من، با «مرا ببوسِ» تو بیدار
خاطره‌ها در ترانه‌ی تو نهفته‌ست.
◽️
روی تو را بوسه داده‌ایم، چه بسیار
خاک تو را بوسه می‌دهیم، دگر بار
ما همگی «سوی سرنوشت» روانیم
زود رسیدی! برو، «خدا نگهدار.»
◽️
«هاله‌ی» مهر است این ترانه، بدانید
بانگِ اراده‌ست این ترانه، بخوانید
بوسه‌ی او را به چهره‌ها بنشانید
آتش او را به قلّه‌ها برسانید.

(فریدون مشیری)

فریدون مشیری..روزگاری یک تبسّم، یک نگاه.خوش تر از گرمای صد آغوش بود

روزگاری چشم پوشیدم ز خواب
تا بخوانم قصه ی مهتاب را
این زمان – دور از ملامت های ماه –
چشم می بندم که جویم خواب را
روزگاری یک تبسّم، یک نگاه
خوش تر از گرمای صد آغوش بود
این زمان بر هر که دل بستم دریغ
آتش آغوش او خاموش بود
روزگاری هستی ام را می نواخت
آفتابِ عشقِ شورانگیزِ من
این زمان خاموش و خالی مانده است
سینه ی از آرزو لبریز من
فریدون مشیری

فریدون مشیری..درون معبد هستی.بشر در گوشه محراب خواهشهای جان افروز .نشسته در پی سجاده صد نقش حسرتهای

درون معبد هستی
بشر در گوشه محراب خواهشهای جان افروز 
نشسته در پی سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز ...
بدستش خوشه پر باد تسبیح تمنا های رنگارنگ
نگاهی میکند سوی خدا از ارزو لبریز
بزاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش اینده است
من امشب هفت شهر ارزوهایم چراغانی است
زمین و اسمانم نور باران است
کبوتر های رنگین بال خواهشها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تما شاییست
زهر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزند
جهان در خواب 
تنها من در این معبد در این محراب
دلم می خواست بند از پای و جانم باز میکردند
که من تا روی بام ابر ها پر واز میکردم
از انجا با کمند کهکشان تا استانه عرش میرفتم 
از ان در گاه درد خویش را فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد
مگر یکشب از این شبهای بی فرجام
زیک فریاد بی هنگام
بروی پرنیان اسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربانتر بود
از این بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم می خواست زنجیری گران از بارگاه خویش میاویخت
که مظلومانه خدا را پای ان زنجیر
ز درد خویشتن اگاه میکردند
چه شیرین است اما من
دلم می خواست اهل زر و زور ناگاه 
ز هر سو راه را بر مردم نمی بستند و زنجیر خدا را بر نمی چیدند
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم اشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی کردند
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نا مرادیهای یکدیگر نمی جستند
از این خون ریختن ها فتنه ها پر هیز میکردند
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر اکنده است
چه شیرین است وقتی دوستی در اسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی زنیرنگ است
دلم می خواست دست مرگ را از دامن امید کوتاه میکردند
در این دنیا ی بی اغاز و بی پایان 
در این صحرا که جز گرد وغبار از ما نمی ماند
خدا زین تلخ کامیهای بی هنگام بس میکرد
نمیگویم بهر کس عیش ونو ش را یگان میداد
همین ده روز هستی را امان می داد
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد
دلم میخواست عشقم را نمی کشتند
صفای ارزویم را که چون خورشید تابان بود میدیدند
چنین از شاخسار هستیم اسان نمی چیدند
گل عشقی شاداب را پر پر نمی کردند
فریدون مشیری

فریدون مشیری..تو كیستی، كه من اینگونه بی تو بی تابم؟


تو كیستی، كه من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم .
تو چیستی، كه من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
تو در كدام سحر، بر كدام اسب سپید؟ ...
تو را كدام خدا؟
تو از كدام جهان؟
تو در كدام كرانه، تو از كدام صدف؟
تو در كدام چمن، همره كدام نسیم؟
تو از كدام سبو؟
من از كجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه كرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
كدام نشاه دویده است از تو در تن من؟
كه ذره های وجودم تو را كه می بینند،
به رقص می آیند،
سرود میخوانند!
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یك سخن با تو:
به من بگو كه مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو كه برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر كوه قاف را بشكاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
كه صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من كوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.
فریدون مشیری

فریدون مشیری..دوران خشکسالی ست ، بی برگ ، بی جوانه.باران رحمتت کو ای جان جاودانه

دوران خشکسالی ست ، بی برگ ، بی جوانه
باران رحمتت کو ای جان جاودانه

ابر گران خروشید برق بلا درخشید
از آشیانه اینک آتش کشد زبانه

پرواز رفت از یاد آواز رفت بر باد 
تنها به جای مانده ست اندوه آب و دانه

همزاد آدمیزاد کوه غم است ای داد
در دره های فریاد بر دوش او روانه

جویندگان نوریم در روزگار ظلمت
گم کردگان صبحیم در شام بی کرانه

نوری به دل بیفروز ای پرتو رهایی
شوری ز جان بر انگیز با خوش ترین ترانه

این صبر بی ظفر را بیرون کن از دل ما
وین شام بی سحر را بردار از میانه

گلواژه ی بهاریم در فصل برگریزان
پیغام گوی مهریم در عصر تازیانه

ماییم و حق پرستی گیرم گناه باشد
ما بت نمی پرستیم چون مردم زمانه

سیمرغ وار اینک باید به قاف رو کرد
کز مردمی نمانده ست روی زمین نشانه

رازی نهفته خواندیم در پرده خموشی
حرفی نگفته گفتیم در گریه ی شبانه

فریدون مشیری

محمد رضا شجريان » جام تهي (پر كن پياله را) ترانه سرا : فريدون مشيري..تقدیم دوستان همیشه همراه

محمد رضا شجريان » جام تهي (پر كن پياله را) 
ترانه سرا : فريدون مشيري
آهنگساز : فريدون شهبازيان
تکنواز: حبیب الله بدیعی

پركن پياله را 
كه اين آب آتشين 
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها 
كه در پيم مي شود تهي 
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سركش و جادويي شراب 
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا
تا شهر يادها 
ديگر شرابم جز تا كنار بستر خوابم نمي برد
پر كن پياله را
هان 
اي عقاب عشق 
از اوج قله هاي مه آلوده دور دست 
پرواز كن
به دشت غم انگيز عمر من 
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تقلا و تشنگي 
با اين كه ناله ميكشم از دل
كه آب
آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را

 

https://www.youtube.com/watch?v=alHCXeAJubM