احمد رضا احمدی.نمیدانم .من انتظار نداشتم با اين برف محض روبرو شوم.من انتظار نداشتم با اين عشق محض رو

احمد رضا احمدی
نمیدانم . . .
من انتظار نداشتم با اين برف محض روبرو شوم
من انتظار نداشتم با اين عشق محض روبرو شوم
اين مرغان خفته در لعاب کاشي ها به ما اعلام مي کنند
اين عشق محض در آن برف محض آب مي شود
اگر بدانيد که من چگونه تاک را سوختم
در روز آدينه ديدم
حتي فرصت نبود آن عشق محض را انکار کنم
از بس در عمر خرابه ها ديدم
گريه کودک در روز آدينه ديدم
از بس در عمر جاسيگاري هاي انبوه
از سيگار هاي سوخته ديدم
که صاحبان آنها مرده بود
از بس در عمر روز ويراني ديدم
که محتاج شهادت کسي نبود
گاهي ديده بودم
عمر يک شعله کبريت
از عمر ياران من بيشتر بود
گاهي ديده بودم
کسي در باران به دنبال نشاني خانه اي بود
پس از آنکه من نشاني را گفتم ناگهان
آتش گرفت و خاکستر شد
من در عمرم کساني را تسلي دادم که
سر انجام اين خيابان به پايان مي رسد
و آن کسان مرا تسلي دادند که در انتهاي اين خيابان
يک سبد انگور در انتظار من است.
اين عشق محض
اين برف محض را
در ميان ديوان حافظ
به امانت مي گذارم که بماند
تا کي بماند
نمي دانم
تا چند ساعت
نمي دانم
..........

احمد رضا احمدی.جمعه ها.این بعدازظهر های جمعه پایان و تمامی نداشت

احمد رضا احمدی
جمعه ها
انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را
بیاد دارم كه در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستیم
ما نه آواره بودیم ، نه غریب
اما
این بعدازظهر های جمعه پایان و تمامی نداشت
می گفتند از كودكی به ما
كه زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
این بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند
***************

http://seemorgh.com/culture/literature/poetry/182418-28/

شعرهای عاشقانه احمدرضا احمدی
احمدرضا احمدی، پس از آن به یكی از شاعران تاثیرگذار معاصر بعد از نیما و شاملو در میان شاعران پس از خود مبدل شد. حضور فعال وی در عرصه شعر ، ادبیات كودكان ، دكلمه شعر و هنر سینما ، از او چهره‌ای مؤثر در ادبیات و...

در كمین اندوه هستم.بانو...مرا دریاب .به خانه ببر.گلی را فراموش كرده ام.احمد رضا احمدی

در كمین اندوه هستم.بانو...
مرا دریاب .به خانه ببر.گلی را فراموش كرده ام
دکتر احمد رضا احمدی
در كمین اندوه هستم
بانو...
مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش كرده ام
كه بر چهره ام می تابید
زخم های من دهان گشوده اند
همه ی روزگارم پراز
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبا ن بستم
عمری گذشت
مرا از این خانه
به باغ ببر
سرنوشت من
به بدگمانی
به خوناب دل
خاموشی لب
اشك های من بسته
بر صورت من است
هیچكس یورش دل را
در خانه ندید
بانو
من به خانه آمدم
و دیدم
كه عشق چگونه
فرو می ریزد
و قلب در اوج
رها می شود
و بر كف باغچه می ریزد
بانو مرا دریاب
ما شب چراغ نبودیم
ما در شب باختیم

. احمد رضا احمدی.حقیقت دارد تو را دوست دارم در این باران می‌خواستم تو در انتهای خیابان نشسته باشی

. احمد رضا احمدی
حقیقت دارد 
تو را دوست دارم 
در این باران 
می‌خواستم تو 
در انتهای خیابان نشسته 
باشی 
من عبور کنم 
سلام کنم 
لبخند تو را در باران 
می‌خواستم 
می‌خواهم 
تمام لغاتی را که می دانم برای تو 
به دریا بریزم 
دوباره متولد شوم 
دنیا را ببینم 
رنگ کاج را ندانم 
نامم را فراموش کنم 
دوباره در اینه نگاه کنم 
ندانم پیراهن دارم 
کلمات دیروز را 
امروز نگویم 
خانه را برای تو آماده کنم 
برای تو یک چمدان بخرم 
تو معنی سفر را از من بپرسی 
لغات تازه را از دریا صید کنم 
لغات را شستشو دهم 
آنقدر بمیرم 
تا زنده شوم

نوشتم باران باران بارید- داستان کوتاه از احمد رضا احمدی

نوشتم باران باران بارید- داستان کوتاه از احمد رضا احمدی
وقتی پدرم به سفر رفت بهار بود. عطر اقاقیا به من فرصت نداد که بدانم پدرم رفته است. پدرم برای ما – من و خواهرهایم – مداد رنگی، یک مداد پاک‌کن، یک قفس، و یک گنجشگ گذاشت. وقتی پدرم لبخند خداحافظی میزد، گنجشگ غمگین و قهوه‌ای بود. او می‌دانست که وقتی پدرم نباشد کسی نیست که قفسش را کنار حوض بگذراد تا رنگ آب و ماهی را فراموش نکند. مادرم در خانه را ب...ست تا دیگر کسی چیزی از پدرم نگوید. یک روز جمعه گنجشگ از من خواست که یک گنجشگ دیگر نقاشی کنم تا او در قفس تنها نباشد. جمعه تعطیل بود. شنبه به کوچه رفتم روی دیوار سفید خانه‌ی همسایه با مداد سبز یک گنجشگ کشیدم. قفس را به کوچه بردم. گنجشگ در قفس بود. در قفس را باز کردم، گنجشگ بیرون آمد، رفت کنار تصویر گنجشگ روی دیوار. دیوار را نوک زد. آن‌قدر نوک زد تا گنجشگ دیگر رها شد و پرواز کرد. دو گنجشگ با هم دوست شدند، رفتند توی قفس. قفس را به خانه آوردم. روز بعد یکشنبه بود. دو گنجشگ در قفس بودند. با هم بودند. ولی تنها بودند. گنجشگ من زبان گنجشگ دیوار را نمی‌دانست. گنجشگ‌ها از من خواستند که روی دیوار سفید همسایه یک جاده نقاشی کنم با درخت‌های فراوان. من با مداد سبز روی دیوار یک جاده کشیدم. هنوز به درخت آخر جاده نرسیده بودم که مداد سبز تمام شد. درخت آخر را زرد کشیدم. تمام درخت‌های روی دیوار سبز بهاری بودند، اما درخت آخر زرد پائیزی بود. گنجشگ‌ها درخت اخر را نگاه کردند، غمگین شدند. می‌دانستند که درخت زرد هم غمگین است. ‌گنجشگ‌ها از قفس بیرون آمدند. روی درخت آخر نشستند. درخت‌های سبز غمگین شدند که چرا گنجشگ‌ها روی درخت زرد نشسته‌اند. باد وزید و برگ‌های درخت‌های سبز را ریخت. آنقدر ریخت که درخت زرد زیر برگ‌های سبز گم شد. گنجشگ‌ها هم زیر برگ‌‌های سبز گم شدند. همسایه از صدای باد به کوچه آمد. باد آنقدر تند بود که کلاه همسایه را با خود برد. همسایه در کوچه دنبال کلاهش دوید که باد در خانه او را بست. همسایه تا آخر خیابان دنبال کلاهش دوید. اما کلاه رفته بود. همسایه غمگین بازگشت. در خانه‌اش بسته بود. می‌توانستم برای همسایه یک کلید نقاشی کنم که با آن در خانه‌اش را باز کند. کلید را نقاشی کردم به همسایه دادم. همسایه در خان‌هاش را باز کرد و به خانه رفت. روی دیوار نوشتم: باران. باران بارید، روی برگ‌های سبز. آنقدر بارید که برگ‌های سبز سفید شدند. آن وقت دو گنجشگ را میان برگ‌ها دیدم. همسایه از صدای باران به کوچه آمد. چتر و کلاه نداشت. روی دیوار یک چتر نقاشی کردم. گنجشگ‌ها چتر را برداشتند و به همسایه دادند و همسایه چتر را روی سرش گرفت. به خانه رفتم. قفس را به تنها درختی که در خانه ما بود آویزان کردم. در قفس باز بود. گنجشگ‌ها از قفس بیرون آمدند، منار حوض رفتند و در شاخه‌های نسترن باغچه که عطرش به کوچه هم می‌رسید، به خواب رفتند. نمی‌دانم چه خواب می‌دیدند؟ شاید مرا خواب می‌دیدند که کودک بودم، یا مداد رنگی‌ها را که رنگی بودند. یا خواب قفس را که باز بود، یا خواب کشتی را که در دریا بود و دریا آبی بود. شاید هم خواب پدرم را می‌دیدند که به سفر رفته بود. گنجشگ‌ها روی شاخه‌های نسترن خواب بودند و من دلم می‌خواست خواب گنجشگ‌های روی دیوار را نقاشی کنم

احمد رضا احمدی.ما فقط کنجکاو باران و صدای سنتور بودیم...

 

احمد رضا احمدی
ما از کنجکاوی درباره‌ی ابر گذشته بودیم
ما فقط کنجکاو باران و صدای سنتور بودیم...
ما
نه عمق را دوست داشتیم
نه امید را
ما ساکنان خانه را
گُم
در صدای سنتور
دوست داشتیم...

احمد رضا احمدی.مگر تو نسیم ابر بودی؟که تو را در باران گم کردم ؟

احمد رضا احمدی

هر دارو که علاج بود 
در خانه داشتم 
اما تنم در باد 
به تماشای غزلهای آخر می رفت 
امروز را بی تو خفتم 
فردا که خاک را به باد بسپارند 
تو را یافته ام 
مگر تو نسیم ابر بودی
که تو را در باران گم کردم ؟

احمد رضا احمدی.می‌دانستم پس از هر عاشق‌شدن مرا ترک می‌کنند

احمد رضا احمدی
  می‌دانستم پس از هر عاشق‌شدن مرا ترک می‌کنند و من باز تنها فقط با
  یک پیرهن سفید باید در این جهان تنها بمانم شهادت به آفتاب و روشنایی
  دهم
  جهان هر روز برای من کوچک‌تر می‌شد و من از دیوارها می‌ترسیدم...
مگر می‌توانستم دیوارهای آپارتمان را بردارم اگر برمی‌داشتم سقف به
  سرم آوار می‌شد شعر هم کمکی نمی‌کرد
  پس به دنبال هیزم و کبریت و
  رؤيا می‌رفتم شاید گرمی محدود هیزم این جهان را برای من نرم و
  پذیرفتنی کند
  صدای مرا کسی نمی‌شنید همه سرگرم کارهای روزانه
  بودند
  دختری از عشق در زمستان به گل‌های یخ پناه می‌برد صاحبان
  خانه‌ها یک پرده هر روز به پرده‌های خانه اضافه می‌کردند
  و نوازندگان
  ناشی ساز ناکوک می‌زدند فقط وقت نواختن چشم‌ها را می‌بستند و سر
  تکان می‌دادند این همه‌ی اتفاقات این جهان بود که به من ارتباطی
  نداشت
  اما من مجبور بودم هر روز شاهد این اتفاقات باشم هر وقت هم
  که اعتراض می‌کردم می‌گفتند زندگی است دیگر باید ساخت
  من حتی
  به آن‌ها نگفتم من سردم است و هر روز از وحشت زندگی و برای
  فراموش‌کردن سبزی پاک می‌کنم و به اخبار ورزشی گوش می‌کنم چه
  کسی می‌خواست حرفم را باور کند.

جمعه ها   احمدرضا احمدي

جمعه ها   احمدرضا احمدي

  انبوهي از اين بعدازظهرهاي جمعه را   بياد دارم كه در غروب آنها   در خيابان ...

از تنهايي گريستيم  

ما نه آواره بوديم ، نه غريب   اما   اين بعدازظهر هاي جمعه پايان و تمامي نداشت  

مي گفتند از كودكي به ما   كه زمان باز نمي گردد  

اما نمي دانم چرا   اين بعد از ظهر هاي جمعه باز مي گشتند

احمدرضا احمدي

احمدرضا احمدی.می خواهم.تمام لغاتی را كه می دانم برای تو.به دریا بریزم .دوباره متولدشوم. دنیا را ببین

احمدرضا احمدی  

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور كنم
سلام كنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را كه می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ كاج را ندانم
نامم را فراموش كنم
دوباره در آینه نگاه كنم
ندانم پیراهن دارم
كلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماتده كنم
برای تو یك چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید كنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم

احمدرضا احمدی


در كمین اندوه هستم.بانو...مرا دریاب .به خانه ببر.گلی را فراموش كرده ام وادامه در وبلاگ از دکتر احمد

در كمین اندوه هستم
بانو...

مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش كرده ام
كه بر چهره ام می تابید
زخم های من دهان گشوده اند
همه ی روزگار پر.ازم
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبا بستم
عمری گذشت
مرا از این خانه
به باغ ببر
سرنوشت من
به بدگمانی
به خوناب دل
خاموشی لب
اشك های من بسته
بر صورت من است
هیچكس یورش دل را
در خانه ندید
بانو
من به خانه آمدم
و دیدم
كه عشق چگونه
فرو می ریزد
و قلب در اوج
رها می شود
و بر كف باغچه می ریزد
بانو مرا دریاب
ما شب چراغ نبودیم
ما در شب باختیم

...از تو می خواستم.مرا باور کنی.که ساده هستم.تو رفته بودی..احمد رضا احمدی

احمد رضا احمدی
 
 
از دور حرکت می کنیم
تا به نزدیک تو برسیم
تو اگر مانده باشی
تو اگر در خانه باشی
من فقط به خانه تو آمدم
تا بگویم
آواز را شنیدم
تمام راه
...
از تو می خواستم
مرا باور کنی
که ساده هستم
تو رفته بودی
اکنون گفتم
که تو هستی
تو اگر نبودی
نمی دانستم
که می توانم
باران را در غیبت تو
دوست بدارم

نوشتم باران باران بارید- داستان کوتاه از احمد رضا احمدی

نوشتم باران باران بارید- داستان کوتاه از احمد رضا احمدی

وقتی پدرم به سفر رفت بهار بود. عطر اقاقیا به من فرصت نداد که بدانم پدرم رفته است. پدرم برای ما – من و خواهرهایم – مداد رنگی، یک مداد پاک‌کن، یک قفس، و یک گنجشگ گذاشت. وقتی پدرم لبخند خداحافظی میزد، گنجشگ غمگین و قهوه‌ای بود. او می‌دانست که وقتی پدرم نباشد کسی نیست که قفسش را کنار حوض بگذراد تا رنگ آب و ماهی را فراموش نکند. مادرم در خانه را ب...ست تا دیگر کسی چیزی از پدرم نگوید. یک روز جمعه گنجشگ از من خواست که یک گنجشگ دیگر نقاشی کنم تا او در قفس تنها نباشد. جمعه تعطیل بود. شنبه به کوچه رفتم روی دیوار سفید خانه‌ی همسایه با مداد سبز یک گنجشگ کشیدم. قفس را به کوچه بردم. گنجشگ در قفس بود. در قفس را باز کردم، گنجشگ بیرون آمد، رفت کنار تصویر گنجشگ روی دیوار. دیوار را نوک زد. آن‌قدر نوک زد تا گنجشگ دیگر رها شد و پرواز کرد. دو گنجشگ با هم دوست شدند، رفتند توی قفس. قفس را به خانه آوردم. روز بعد یکشنبه بود. دو گنجشگ در قفس بودند. با هم بودند. ولی تنها بودند. گنجشگ من زبان گنجشگ دیوار را نمی‌دانست. گنجشگ‌ها از من خواستند که روی دیوار سفید همسایه یک جاده نقاشی کنم با درخت‌های فراوان. من با مداد سبز روی دیوار یک جاده کشیدم. هنوز به درخت آخر جاده نرسیده بودم که مداد سبز تمام شد. درخت آخر را زرد کشیدم. تمام درخت‌های روی دیوار سبز بهاری بودند، اما درخت آخر زرد پائیزی بود. گنجشگ‌ها درخت اخر را نگاه کردند، غمگین شدند. می‌دانستند که درخت زرد هم غمگین است. ‌گنجشگ‌ها از قفس بیرون آمدند. روی درخت آخر نشستند. درخت‌های سبز غمگین شدند که چرا گنجشگ‌ها روی درخت زرد نشسته‌اند. باد وزید و برگ‌های درخت‌های سبز را ریخت. آنقدر ریخت که درخت زرد زیر برگ‌های سبز گم شد. گنجشگ‌ها هم زیر برگ‌‌های سبز گم شدند. همسایه از صدای باد به کوچه آمد. باد آنقدر تند بود که کلاه همسایه را با خود برد. همسایه در کوچه دنبال کلاهش دوید که باد در خانه او را بست. همسایه تا آخر خیابان دنبال کلاهش دوید. اما کلاه رفته بود. همسایه غمگین بازگشت. در خانه‌اش بسته بود. می‌توانستم برای همسایه یک کلید نقاشی کنم که با آن در خانه‌اش را باز کند. کلید را نقاشی کردم به همسایه دادم. همسایه در خان‌هاش را باز کرد و به خانه رفت. روی دیوار نوشتم: باران. باران بارید، روی برگ‌های سبز. آنقدر بارید که برگ‌های سبز سفید شدند. آن وقت دو گنجشگ را میان برگ‌ها دیدم. همسایه از صدای باران به کوچه آمد. چتر و کلاه نداشت. روی دیوار یک چتر نقاشی کردم. گنجشگ‌ها چتر را برداشتند و به همسایه دادند و همسایه چتر را روی سرش گرفت. به خانه رفتم. قفس را به تنها درختی که در خانه ما بود آویزان کردم. در قفس باز بود. گنجشگ‌ها از قفس بیرون آمدند، منار حوض رفتند و در شاخه‌های نسترن باغچه که عطرش به کوچه هم می‌رسید، به خواب رفتند. نمی‌دانم چه خواب می‌دیدند؟ شاید مرا خواب می‌دیدند که کودک بودم، یا مداد رنگی‌ها را که رنگی بودند. یا خواب قفس را که باز بود، یا خواب کشتی را که در دریا بود و دریا آبی بود. شاید هم خواب پدرم را می‌دیدند که به سفر رفته بود. گنجشگ‌ها روی شاخه‌های نسترن خواب بودند و من دلم می‌خواست خواب گنجشگ‌های روی دیوار را نقاشی کنم.

امروز صبرم تمام شد ..توانستم دو گل را از بوته های شمعدانی جدا کنم .احمدرضا احمدی

امروز صبرم تمام شد ..
.
.
توانستم دو گل را از بوته های شمعدانی جدا کنم .
دو گل را از بوته های شمعدانی جدا کردم ،
...
در لابلای صفحات کتاب گذاشتم ،
تا برای پیری ام اندوخته باشد .
این صفحات کتاب با عقایدِ کهنه و پوسیده ،
در پیری به من کمکی نخواهد کرد !
.
.
در پیری ، فقط امیدم به این دو گل شمعدانی است !

...
احمدرضا احمدی

گاهی که سردم می‌شود .[ احمـــدرضا احمـــدی ]

 
گاهی که سردم می‌شود
و از ریـــای دیگران به نفرت می‌رسم
در درگاه شـــعر می‌ ایستم
عبور عابران تنها و بی‌ نام را در باران تماشا می‌کنم
در دست‌ هاشان دو نان گـــرم دارند
...
و در چشم‌هاشان ، جـــهان نکبت را ...
.
[ احمـــدرضا احمـــدی ]

اگر نمي خواهي بر تيره بختي من گواهي دهي..خواهش دارم روبه روي من نمان، عبور كن،.احمدرضا احمدی

 
احمدرضا احمدی

اگر نمي خواهي بر تيره بختي من گواهي دهي
خواهش دارم روبه روي من نمان، عبور كن،
كوچه را طي كن و در انتهاي كوچه محو شو،
...
همان گونه كه آدم هاي خوشبخت محو مي شوند.
من حتي ظرفي ميوه نداشتم كه به مهمان
تعارف كنم، آمد- نشست- جراحت
و زخم هاي مرا ديد و رفت- در سكوت ما
دو سه شاخه ي شمعداني گل دادند
دردهاي من و مهمان به هم شباهت نداشت
وگرنه بيش تر نزد من مي ماند.
مرا ديگران هم ترك كرده بودند، اما بعد از رفتن
مهمان از خانه آه كشيدم، آهي كه مي توانست
كبريت مرطوبي را روشن كند، شاخه و برگ هاي
گل هاي اطلسي و لادن
دروغين بودند اگر حقيقت داشتند
كنار آه من مي شكفتند، مهمان هنگام
خداحافظي به من گفته بود: آينده اي در كار نيست
قلب با رقت و نامنظم مي تپد، پس
فقط بايد سكوت كرد و برگ هاي
درختان و پرندگان مرده را شمرد
پس من در غيبت مهمان درختان را
از فصل جدا كردم.



قلب تو هوا را گرم كرد
در هواي گرم
عشق ما تعارف پنير بود و
قناعت به نگاه در چاه آب.

مردم كه در گرما
از باران مي آمدند
گفتي از اتاق بروند
چراغ بگذارند
من تو را دوست دارم.

اي تو
اي تو عادل
تو عادلانه غزل را
در خواب
در ظرف هاي شكسته
تنها نمي گذاري
در اطراف انفجار
يك شاخه ي له شده ي انگور است
قضاوت فقط از توست.

شاخه ي ابريشم را از چهره ات بر مي دارم
گفتم از توست
گفتي: نه، باد آورده است.
هنگام كه در طنز خاكستري زمستان
زمين را تازيانه مي زدي
خون شقايق از پوستم بر زمين ريخت.



ابر نخستين ترانه ي معجزه را
بر لبهامان حك كرد
زبانمان را فراموش كرديم
كفش و لباسمان كهنه ماند
و ما
با بوسه
درختان را
بهار كرديم.

ما در بدبختي ، سوء تفاهم بوديم
بادكنك ها
كه نفس هاي عشق مشتركمان
در آن حبس بود
به تيغك ها خورد و منفجر شد
قلبمان ايستاد
و ساعت هاي خفته ي زمين
به كار افتاد.

این که ما تا سپیده سخن از گل های بنفشه بگوییم..احمدرضا احمدی

این که ما تا سپیده سخن از گل های بنفشه بگوییم


شب های رفته را بیاد بیآوریم


آرام و با پچ پچ برای یک دیگر از طعم کهن مرگ بگوییم


همه ی هفته در خانه را ببندیم


برای یک دیگر اعتراف کنیم


که در جوانی کسی را دوست داشته ایم


که کنون سوار بر درشکه ای مندرس


در برف مانده است


نه


باید دیگر همین امروز

 


در چاه آب خیره شد درشکه ی مانده در برف را


باید فراموش کنیم


احمدرضا احمدی

اما من تنها ..گاهی چنان آغشته از روز می شوم ..دکتر احمد رضا  احمدی

اما من تنها


گاهی چنان آغشته از روز می شوم


که تک و تنها


در میان کشتزاران می دوم


و در آستانه ی زمستان


سخن از گرما می گویم


من چندان هم


برای نشستن در کنار گلهای بنفشه


بیگانه و پیر نیستم


احمدرضااحمدی

شتاب مکن.که ابر بر خانه ات ببارد ..احمد رضا احمدی

شتاب مکن


که ابر بر خانه ات ببارد

 
و عشق


در تکه ای نان گم شود


هرگز نتوان


آدمی را به خانه آورد


آدمی در سقوط کلمات


سقوط می کند


و هنگام که از زمین برخیزد


کلمات نارس را


به عابران تعارف می کند


آدمی را توانایی


عشق نیست


در عشق می شکند و می میرد

 
احمدرضااحمدی