منظومه ای از  دکتر حمید مصدق.آبی خاكستری سیاه.

منظومه ای از  دکتر حمید مصدق.

.آبی خاكستری سیاه.

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریكی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شكن گیسوی تو
موج دریای خیال
كاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می كردم
كاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر می كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصی موزون
كاشكی پنجه من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشك
گونه ام بستر رود
كاشكی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاكستری بی باران پوشانده
آسمان را یكسر
ابر خاكستری بی باران دلگیر است
و سكوت تو پس پرده ی خاكستری سرد كدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد كدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاكستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
كه در آن دولت خاموشیهاست
من شكوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی كه به من می گوید :
"گر چه شب تاریك است
دل قوی دار ، سحر نزدیك است "
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال

توگل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاك سحری ؟
نه
از آن پاكتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلك بگشا كه به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه كنان می كاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به كجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
و سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر بازكنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
كه در آن شكوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسكهای
كودك خواهر خویش
كه در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و كودكی است
چهره ای نیست عبوس
كودك خواهر من
در شب جشن عروسی عروسكهایش می رقصد
كودك خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوكتی می بخشد
كودك خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور كه چون خواب خوش از دیده پرید
كودك قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
"زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشك و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست "
قصه ی شیرینی ست
كودك چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینك ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می كردیم
آرزو می كردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می كردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر كس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
كه تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
كه به آسانی یك رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی كه نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
كه قناریها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
كه مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شكوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین كبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
" چه تهیدستی مرد "
ابر باور می كرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه كم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران كهن
از درون تلخی واریزم را
كاهش جان من این شعر من است
آرزو می كردم
كه تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست كه خواننده ی شعرم باشی
كاشكی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشكم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
كاستن
كاهیدن
كاهش جانم
كم
كم
چه كسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسی می شنوی ، روی تو را
كاشكی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تكان دادن دستت كه
مهم نیست زیاد
و تكان دادن سر را كه
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاكش می دیدم
من به خود می گویم:
" چه كسی باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ "
باد كولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان كردی
و جهان را به سموم نفست ویران كردی
باد كولی تو چرا زوزه كشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتی همه جا ؟
آن غباری كه برانگیزاندی
سخت افزون می كرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
كولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می كردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
" صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! "
من سفر می كردم
و در آن تنگ غروب
یاد می كردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینك كوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شكوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
" آی
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كنپنجره را
كه پرستو می شوید در چشمه ی نور
كه قناری می خواند
می خواند آواز سرور
كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد "
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
" باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نیاز آمده ام "داستانها دارم
از دیاران كه سفر كردم و رفتم بی تو
از دیاران كه گذر كردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
كوه تحسین می كرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
كاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
" آی باز كن پنجره را "
پنجره را می بندی
با من اكنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اكنون چه فراموشیهاست
چه كسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از كجا كه من و تو
شور یكپارچگی را در شرق
باز برپا نكنیم
از كجا كه من و تو
مشت رسوایان را وا نكنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه كسی برخیزد ؟
چه كسی با دشمن بستیزد ؟
چه كسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
كوهها شعر مرا می خوانند
كوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز كه چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز كه چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادی كه به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اكنون چه فراموشیها
با من اكنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار كه خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

آذر ، دی 1343
حمید مصدق

زنده یاد حمید مصدق.تا تو گسسته‌ای ز من، تاب نمانده در تنم.کیست به یاد چشم تو، مست؟ منم، منم، منم!

زنده یاد حمید مصدق
تا تو گسسته‌ای ز من، تاب نمانده در تنم
کیست به یاد چشم تو، مست؟ منم، منم، منم!
دور از آن نگاه تو، وز رخ همچو ماه تو
روز در آه و زاری‌ام، شب به فغان و شیونم
ای که به غربت این زمان باده کشی عیان، عیان
خون دل است در وطن، جای شراب خوردنم.
دل ز وطن بریده‌ای، راه سفر گزیده‌ای
نیست مرا دلی چو تو، دل نبوَد از آهنم.
گرچه در آب و آتشم، سوزم و گریم و خوشم
گر بوَدم هزارجان، جمله فدای میهنم.
چند تو خوانی‌ام که: «ها! خانه رها کن و بیا!»
نیست وطن لباس تن، تا که ز خویش برکَنم.
غرب، وطن نمی‌شود، خانه من نمی‌شود
شرقِ کهن نمی‌شود، خانه چرا دگر کنم؟
مهر وطن سرشت من، دوزخ آن بهشت من
روز و شبان و دم به دم، دم ز وطن، وطن زنم.

محبوب من بسان خدایان ستودنی ست.... دکتر حمید مصدق واین سروده زیبا ودلنشین

"محبوب من به سان خدایان ستودنی ست "

این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن ...

سرودنی ست
این لحظه های ناب ،
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ تو ،
شنودنی ست
این سر نه مست باده
این سر که مست ،
مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ... ستودنی ست
این تیره روزگار
در پرده غبار ، دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود ،
هر آنـــچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی
این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های پرشور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن ...
سرودنی ست ...
" حمید مصدق "

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور...حمید مصدق

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

چشمه عشق ..حميد مصدق

 
چشمه عشق


زان لحظه كه ديده بر رخت واكردم
دل دادم و شعر عشق انشا كردم
...
ني ني غلطم كجا سرودم شعري
تو شعر سرودي و من امضا كردم
خوب يا بد تو مرا ساخته اي
تو مرا صيقلي كرده و پرداخته اي

حميد مصدق

چه شبی بود و چه فرخنده شبی.....آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید.دکتر حمید مصدق

باز کن پنجره را
صبح دمید

چه شبی بود و چه فرخنده شبی
...
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید
زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست

می توان
بر درختی تهی از بار
زدن پیوندی

می توان
در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت

می توان
از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست

قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
...

مرا با سوز جان بگذار و بگذر...حمید مصدق

مرا با سوز جان بگذار و بگذر


اسير و ناتوان بگذار و بگذر



چو شمعي سوختم از آتش عشق


مرا آتش به جان بگذار و بگذر



دلي چون لاله بي داغ غمت نيست


بر اين دل هم نشان بگذار و بگذر



مرا با يک جهان اندوه جانسوز


تو اي نامهربان بگذار و بگذر



دو چشمي را که مفتون رخت بود


کنون گوهر فشان بگذار و بگذر



در افتادم به گرداب غم عشق

مرا در اين ميان بگذار و بگذر


مرا با سوز جان بگذار و بگذر


تو اي نامهربان بگذار و بگذر

 

سروده ای زیبا از دکتر حمید مصدق

 

 

 

 

بشكن طلسم حادثه را، بشكن ! دکتر حمید مصدق

بشكن طلسم حادثه را،
بشكن !
مهر سكوت، از لب خود بردار
منشين به چاهسار فراموشي
بسپار گام خويش به ره،
بسپار
تكرار كن حماسه خود، تكرار
چندان سرود سوك،
چه مي خواني ؟
نتوان نشست در دل غم،
نتوان
از ديده سيل اشك،
چه مي راني ؟
برخيز !
رخش سركش خود،
زين كن !
اميد نوشداروي تو
از كيست ؟
خويشي كه هست مايه مرگ خويش،
بايد شكست جان و تنش

باید !

محبوب من بیا ...........................حمید مصدق

محبوب من بیا

 

تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام

 

 شور و نشاط عشق برانگیزد

 

 من غرق مستی ام از تابش وجود تو

 

 در جام جان چنین سرشار هستی ام

 

من بازتاب صولت زیبایی توام

 

ایینه شکوه دلارایی توام

 

حمید مصدق

تو را صدا کردم .. دکتر.حمید مصدق

تو را صدا کردم


تو عطری بودی و نور


تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال

 
درون دیده من ابر بود و باران بود


صدای سوت ترن


صوت سوگواران بود


ز پشت پرده باران


تو را نمی دیدم


تو را که می رفتی


مرا نمی دیدی


مرا که می ماندم


میان ماندن و رفتن


حصار فاصله فرسنگهای سنگی بود


غروب غمزدگی


سایه های دلتنگی


تو را صدا کردم
.
.
.
حمید مصدق

آرزوی نقش بر آب ...دکتر حمید مصدق

آرزوی نقش بر آب

 

در من غم بیهودگیها می زند موج

 

در تو غروری از توان من فزونتر

 

 در من نیازی می کشد پیوسته فریاد

 

 در توگریزی می گشاید هر زمان پر

 

 ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست

 

 ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت

 

ای کاش دست روز و شب با تار و پودش

 

 از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت

 

اندیشه روز و شبم پیوسته این است

 

 من برتو بستم دل ؟ دریغ از دل که بستم

 

 افسوس بر من گوهر خود را فشاندم

 

 در پای بتهایی که باید می شکستم

 

 ای خاطرات مرا با خویشتن تنها گذارید

 

 در این غروب سرد درد انگیز پاییز

 

 با محنتی گنگ و غریبم واگذارید

 

 اینک دریغا آرزوی نقش بر آب

 

 اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بر

 

 در من غم بیهودگیها می زند موج

 

در تو غروری از توان من فزونتر

 

 حمید مصدق

پس از توفان پس از تندر پس از باران ...دکتر حمید مصدق

پس از توفان پس از تندر پس از باران

سرشك سبز برگ از شاخه هاي جنگل خاموش

 مي افتاد نه بيد ز باد نه برگ از برگ

مي جنبيد شكاف ابرها راهي به نور ماه

 مي دادند دوباره راه را بر ماه مي بستند

 و من همچون نسيمي از فراز شاخه ها پرواز مي كردم

تو را مي خواستم اي خوب،

اي خوبي به ديدار تو من مي آمدم با شوق

با شادي ***

 تو را مي بينم اي گيسو پريشان در غبار ياد

 تو با من مهربانتر از مني با من

تو با من مهرباني مي كني چون مهر مهري مهربان با من ***

پس از توفان پس از تندر

پس از باران گل آرامش آوازي به رنگ چشمهاي روشنت دارد

 نسيمي كز فراز باغ مي آيد چه خوش بوي تنت دارد

 من اينك در خيال خويش خواب خوب مي بينم

تو مي آئي و از باغ تنت صد بوسه مي چينم ***

 

حميد مصدق

قصه ی بی سر و سامانی من ...دکتر حمید مصدق

قصه ی بی سر و سامانی من


باد با برگ درختان می گفت


باد با من می گفت:


”چه تهیدستی مرد“


ابرباور میکرد


من در آیینه رخ خود دیدم


و به تو حق دادم


آه می بینم، می بینم


تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی


من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم


چه امید عبثی


من چه دارم که تو را در خور؟


هیچ


من چه دارم که سزاوار تو؟


هیچ


تو همه هستی من، هستی من


تو همه زندگی من هستی


تو چه داری؟


همه چیز


تو چه کم داری؟هیچ


بی تو در می ابم


چون چناران کهن


از درون تلخی واریزم را


کاهش جان من این شعر من است


آرزو می کردم


که تو خواننده ی شعرم باشی


راستی شعر مرا میخوانی؟


نه، دریغا، هرگز


باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی


کاشکی شعر مرا می خواندی....

 

 

 بخشی از دومنظومه دکتر حمید مصدق

سوز جان بگذار و بگذر ...دکتر حمید مصدق

 مرا با سوز جان بگذار و بگذر


اسیر وناتوان بگذار و بگذر

 
چو شمعی سوختم از آتش عشق


مرا آتش  به جان بگذار و بگذر


دلی چون لاله بی داغ غمت نیست


بر این دل هم نشان بگذار و بگذر


مرابا یک جهان اندوه جانسوز


تو ای نامهربان بگذار و بگذر


دوچشمی را که مفتون رخت بود


کنون گوهرفشان بگذار و بگذر


درافتادم به گرداب غم عشق


مرا در این میان بگذارو بگذر


به او گفتم حمید از هجر فرسود


به من گفتا : جهان بگذار و بگذر



حمید مصدق

در كوي تو مستانه..حمید مصدق

در كوي تو مستانه


مي‌افتم و مي‌خيزم


دلداده و ديوانه


مي‌افتم و مي‌خيزم


من مست و پريشانم


مي نالم و مي مويم


مدهوش ز پيمانه


مي‌افتم و مي‌خيزم


تا آنكه تو را يابم


مي‌گردم و مي‌جويم


پس بر در آن خانه


مي‌افتم و مي‌خيزم


چو شمع شب عاشق


مي سوزم و مي گريم


از عشق چو پروانه


مي‌افتم و مي‌خيزم


گر دست دهد روزي


تا خاك رهت گردم


در پاي تو جانانه


مي‌افتم و مي‌خيزم


گفتي كه ز جان برخيز


در ملك عدم بنشين


زينروست كه مستانه


مي‌افتم و مي‌خيزم


من مست قدح نوشم


از چشم تو مدهوشم


سلانه به سلانه


مي‌افتم و مي‌خيزم


ديوانه رويت من


چون گردن به كويت من


اي دلبر فرزانه


مي‌افتم و مي‌خيزم


باز آي و گرنه مي


هستي ز كفم گيرد


اينسان كه به ميخانه


مي‌افتم و مي‌خيزم


شعر از: حميد مصدق

دکتر حمید مصدق

 
هان چه حاصل از آشنايي ها

گر پس از آن بود جدايي ها

من ,و با تو چه مهرباني ها

تو و بامن چه بيوفايي ها

من و از عشق راز پوشيدن

تو و با عشوه خودنمايي ها

در دل سرد سنگ تو نگرفت

آتش اين سخنسرايي ها

چشم شوخ تو طرفه تفسیری ست
 
اشکارا به بي حيايي ها

مهر روي تو جلوه كرد و دميد
 
در شب تيره روشنايي ها

گفته بودم كه دل به كس ندهم

تو ربودي به دلربايي ها

چون در آيينه روي خود نگري

مي شوي گرم خودستايي ها

موي ما هر دو شد سپيد وهنوز

تويي و عاشق آزمايي ها

شور عشقت شراب شيرين بود
 
اي خوشا شور آشنايي ها
 

حميد مصدق

ابی خاکستری سیاه از دومنظومه دکتر حمید مصدق

 

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب  ، شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران  باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
 از دل من اما  چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
 من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران  باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم  که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
 ”گر چه شب تاریک است دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
 پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
 می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی  تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست  از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو  دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
 در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و  مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم  و دراین راه تباه  عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را    تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد  به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای  کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من  در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من  امپراتوری پر وسعت خود را هر روزشوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند  نام تو را می خواند
گل قاصد ایا  با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد  به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
 چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست زندگی زیبایی ست
می توان  بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان از میان فاصله ها را برداشت
 دل من با دل تو   هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت  یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا  باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم  خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را  از سر شاخه به بانگ هی ، هی  می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را  از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم دوستی همچون سروی سرسبز چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم  هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم  دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ  قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز این بر آورده درخت اندوه حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی که تباه گشت و گذشت  و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد که قناریها را پر بستند
و کبوترها را  آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری

تو توانایی انرا داری

که به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من ان چه را می بخشی

شعری بس زیبا از دکتر حمید مصدق

سفر سوم

 
هنگام هنگامه سفر بود


 من در جنوب نقش جنون دیدم


 آمیزه های آتش و خون دیدم


 و میل به جنایت


 و میل به جنایت تنها


 در جان جانیان خطرنک نیست


از چشم من زبانه کشید آتش


 این خشم شعله ور


هنگامه سفر


 گهواره فلزی دریایی

 
می بردم آن زمان


 تا ساحل جزیره آغشته با جنون

 
 آنجا برای من


 پنداشتی جزیره ممنوع بوده است نه نامسکون


در آن جزیره که آنجا


شاید که سیب سرخ هشیواری ست


گویا که گاه فرصت بیداری ست


 دیدم که آن جزیره


 آبشخور شگرف هیولای آهنی ست


آن شب


من مست مست بودم


و میل به جنایت


در عمق جان مضطربم شعله می کشید

 
ای کاش کور بودم


 دیدم شگرف هیولاها


 دریای پک را


آلوده می کنند


گهواره فلزی دریا ها


 می برد این مسافر غمگین خسته را


هنگام بازگشت


 آنک جزیره بی من تنهاست


 اینک در انحصار هیولاهاست


 ای کاش گهواره گور می شد


آنجا طنین خنده و پچ پچ بود


 می سخوت جان خسته این عاشق این حسود


 دیدم نهنگ را

 
 کامش گشوده طعمه طلب کن


گهواره فلزی ما را تعقیب می کند


گفتم


 در کام این نهنگ


 شاید که ایمنی ست


ایا


 این ترس ذاتی من بود


که آن نهنگ گرسنه دریا


از لقمه لذیذ تنم بی نصیب ماند ؟


 می سوختم


 در شعله های خشم خروشان خویشتن

 
 دلاله محبت


 عفریته پلید به پیری نشسته می دانست


 در من توان نماند و شکیبایی


 می برد دیو را


 تا حجله گاه پک اهورا


آه


 ای جانیان لحظه عصیان

 

رفاقتی


 در من نمانده است نه صبری نه طاقتی


 دیدم که دیو بود و فرشته


 کز حجله شکسته قانون برون شدند


اینک نه جلوه ای ز اهورا


 اهریمنند هر دو


عفریته پلید به پیری نشسته می خندید

 
 من می گریستم


 دیدم پرنده را که ز ساحل پریده بود


 دریا تمام شد


 آغاز خشکسالی خشکی رسیده بود

 
 در من جنوب


 یاد آور جنون و جهالت

 
 یاد آور شکوفه هشیاری ست


 من با بطالت پدرم هرگز


بیعت نمی کنم

 

دکتر حمید مصدق

شعری از دکتر حمید مصدق

با سروهای سبز جوان در شهر

 
 از روز پیش وعده دیدار داشتم


 دیوانگی ست


 نیست ؟


اینک تو نیستی که ببینی


با هر جوانه خنجر فریادی ست


 افسوس


 خاموش گشته در من


آن پر شکوه شعله خشم ستاره سوز


 ای خوبتربیا


 این شعله نهفته به دهلیز سینه را


 چون آتش مقدس زردشت برفروز


ای خوبتر بیا


 که محنت برادر من غرق در الم


 کوهی ست بر دلم


 گفتی که


 آفتاب طلوعی دوباره خواهد کرد


 اینک امید من تو بگو آفتاب کو ؟


 در خلوت شبانه این شهر مرده وار


هشدار گام به آهشتگی گذار


اینجا طنین گام تو آغاز دشمنی ست


یک دست با تو نه


 یک دست با تو نیست


دیدم امید من برخاسات

 
خشمناک


 خندید


ندید و خیل خوف


 در خلوت شبانه من موج می گرفت


با هق هق گریستن من


 دیدم طنین خنده او اوج می گرفت


 افروخت مشعلی


 شب را به نور شعله منور ساخت


 و پشت پلک پنجره ها داد بر کشید


از پشت پلکتان بتکانید


 گرد فرون مانده به مژگان را


 فریاد کرد و گفت


ای چشمهایتان خورشید زندگی


خورشید از سراچه چشم شما شکفت


اما


یک پنجره گشوده نشد


یک پلک چشم نیز


و راه


 راهی نه جز ادامه اندوه


و خیل خواب خستگی و رخوت


افتاده روی پلک کسان چون کوه

 

دکتر حمید مصدق

شعری از دکتر حمید مصدق

دیگر تبار تیره انسان برای زیست


 محتاج قصه های دروغین خویش نیست

 


 ما ذهن پک کودک معصوم را

 


 با قصه های جن و پری

 


و قصرهای نور

 


 آلوده می کنیم

 


ایا هنوز هم

 


دلبسته کالسکه زرینی ؟

 


 ایا هنوز هم

 


 در خواب ناز قصر های طلایی را

 


می بینی ؟
 

 

دکتر حمید مصدق