امیر خسرو دهلوی ابر می بارد من می شوم از یار جدا چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا ابر و باران و من

امیر خسرو دهلوی

ابر می بارد من می شوم از یار جدا چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا

ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این مانده چون دیده ازان نعمت دیدار جدا

دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا

می دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا

حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

خافظ شجریان تقدیم صاحبدلان خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت اس

خافظ شجریان تقدیم صاحبدلان

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی

گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

زمستان اخوان ثالث - شاهکار شعرفارسی سده 20م.سلامت را نمی خواهندپاسخ گفت سرها درگریبان است

زمستان اخوان ثالث - شاهکار شعر فارسی سده 20م

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است.

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست

از بغل بیرون که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت نفس کاین است

پس دیگر چه داری چشم زچشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی... دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای! منم من میهمان هر شبت

لولی وش مغموم منم من سنگ تیپا خورده رنجور

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور نه از رومم نه از زنگم

همان بیرنگ بیرنگم بیا بگشای در بگشای دلتنگم

دریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست مرگی نیست صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد

فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده به تابوت ستبر ظلمت

نه توی مرگ اندود پنهان است حریفا! رو چراغ باده را بفروز

شب با روز یکسان است سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان نفس ها ابر

دل ها خسته و غمگین درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه غبار آلوده مهروماه

زمستان -اخوان ثالث

شنیدم که چون قوی زیبابمیردفریبنده زادو فریبا بمیردشب مرگ تنها نشیندبه موجی رود گوشه ای دورو تنها بم

شعر با شکوهی از زنده یاد

دکتر حمیدی شیرازی

شنیدم که چون قوی زیبابمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش وا کن که می خواهد این قوی زیبا بمیرد.