باغ میرا .استادشفیعی کدکنی باغ میراپاییزمحزونی که در  خون تو می خواند گامی به تو نزدیک و گامی دور

باغ میرا .. .استاد شفیعی کدکنی

باغ میرا پاییز محزونی که در خون تو می خواند

گامی به تو نزدیک و گامی دور آرام همراه تو می اید

روزی تمام باغ را تسخیر خواهد کرد ای روشن آرای چراغ لالگان

در رهگذار باد با من نمی گویی آن آهوان شاد و شنگ تو سوی کدامین جوکنارانی گریزان اند ؟

آه شب های باران تو وحشتناک شبهای باران تو بی ساحل شب های باران تو از تردید

و از اندوه لبریز است من دانم و تنهایی باغی که رستنگاه آوای هزاران بود

وینک خنیاگرش خاموش و آرایه اش خونابه ی برگان پاییز است

محمدرضا شفیعی کدکنی نفسم گرفت ازاین شهردراین حصاربشکن دراین حصارجادویی روزگار بشکن چو شقایق از

محمدرضا شفیعی کدکنی

نفسم گرفت ازاین شهر دراین حصار بشکن

در این حصار جادویی روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون

به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن

توکه ترجمان صبحی به ترنم و ترانه ...

لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن

شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه

تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن

زبرون کسی نیاید جویباری تو اینجا

تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن

بسرای تا که هستی که سرودن است بودن

به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم  بیرون نمی‌توان کردحتی به روزگاران بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم

بیرون نمی‌توان کردحتی به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

وین نغمه‌ی محبت بعد از من و تو ماند

تا در زمانه باقی‌ست آواز باد و باران

شفیعی کدکنی

شعری زیبا از شفیعی کدکنی گفت و گو گفتم : -" این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش ؟.." گفت : -" ادامه در وب

شعری زیبا از شفیعی کدکنی

گفت و گو

گفتم : -" این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش ؟..."

گفت : -" صبری تا كران روزگاران بایدش

تازیانه ی رعد و نیزه ی آذرخشان نیز هست,

گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش."

گفتم : -" آن قربانیان پار , آن گلهای سرخ ؟..."

گفت : -"آری..." ناگهانش گریه آرامش ربود,

وز پی خاموشی طوفانی اش

گفت : -" اگر در سوك شان ابر می خواهد گریست,

هفت دریای جهان یك قطره باران بایدش."

گفتمش : -" خالی ست شهر از عاشقان ,

وینجا نماند مرد راهی تا هوای كوی یاران بایدش."

گفت : -" چون روح بهاران آید از اقصای شهر ,

مردها جوشد ز خاك, آنسان كه از باران گیاه,

و آنچه می باید كنون صبر مردان و دل امیدواران بایدش

شفیعی کدکنی _ م. سرشک .شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

 

 

شفیعی کدکنی _ م. سرشک

شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟

شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان ..

نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن

شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری؟

دلِ پولادوَش شیر شکارانت کو؟

سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند

نعره و عربده ی باده گسارانت کو؟

چهره ها درهم و دلها همه بیگانه ز هم

روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت همه جا سقف یکی زندان است

روشنای سحر این شب تارانت کو؟

شفیعی کدکنی _ م. سرشک

شفیعی کدکنی .نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن تقدیم دوستان فرزانه

شفیعی کدکنی
نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن
ای نگاه تو پناهم !‌ تو ندانی چه گناهی ست
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن
تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن
دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن
امشب اشک من آزرد و خدا را که چه ظلمی ست
ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن
سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن

زمزمه ..استاد شفیعی کدکنی..نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن

زمزمه

شفیعی کدکنی

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن.

نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن

ای نگاه تو پناهم !‌ تو ندانی چه گناهی ست

  خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن

تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی

  خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن

  دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان

لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن

امشب اشک من آزرد خدا را که چه ظلمی ست

  ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن

  سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست

  آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن

(شفیعی کدکنی)گرچه شد ميکده ها بسته و ياران امروز.مهر بر لب زده و ز نعره خموشند همه

سوگواران تو امروز خموشند همه
که دهان های وقاحت به خروشند همه

گر خموشانه به سوگ تو نشستند، رواست
زان که وحشت زده ی حشر وحوشند همه

آه از اين قوم ريايى که درين شهر دو روی
روزها شحنه و شب باده فروشند همه

باغ را اين تب روحى به کجا برد که باز
قمريان از همه سو خانه به دوشند همه

ای هر آن قطره ز آفاق هر آن ابر، ببار!
بيشه و باغ به آواز تو گوشند همه

گرچه شد ميکده ها بسته و ياران امروز
مهر بر لب زده و ز نعره خموشند همه

به وفای تو که رندان بلاکش فردا
جز به ياد تو و نام تو ننوشند همه

(شفیعی کدکنی)

شعر استاد شفیعی کدکنی..نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن

 

نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن
در این حصاره جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ بر آ 
رعایت خون به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنُم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف 
نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن
در این حصاره جادویی روزگار بشکن
شب غارت تاتارها همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشي این سایه ی تيره تار بشکن
زبرون کسی نیاید جویباری تو اینجا
تو زخویشتن برون آ، سپه تَتار بشکن
سر آن ندارد امشب که بر آید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
به سر آنجا که هستی که سرودنت بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
 

(زمزمه ها - محمد رضا شفیعی کدکنی) مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم .سامان دل به جرعه فرجام داده ا

(زمزمه ها - محمد رضا شفیعی کدکنی)

پیغام مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم

سامان دل به جرعه فرجام داده ایم

محرم تری زمردمک دیدگان نبود...

زان با نگاه سوی تو پیغام داده ایم

چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم

مهتاب وار بوسه بر آن بام داده ایم

دور از تو, با سیاهی شبهای غم گذشت

این مردنی که زندگی اش نام داده ایم

با یاد نرگس تو چو باران به هر سحر

صد بوسه بر شکوفه بادام داده ایم

وز موج خیز دل بی شکیب را

در ساحل خیال تو آرام داده ایم

 

" دکتر شفیعی کدکنی "زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟عریانی و رهایی و تصویر بار و برگ

زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟
بیداری شکفته پس از شوکران مرگ

زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟
زیر درفش صاعقه و تیشه ی تگرگ

زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟
عریانی و رهایی و تصویر بار و برگ

" دکتر شفیعی کدکنی "

.شفیعی کدکنی.ای خوش آن دنیای خاموشی و سکوت پرنیان پوش فراموشی

برده بود افسون شیرین لای لای نغز تاریخم سوی شهر ساحل رویا

رفته تا شهر هزاران آرزوی دور شهر آذین بسته از رنگین کمانها

...

  بهار فکر انسان ها شهر افسونگر کبوترهای پیغام بشر

زی کشور خورشید شهر زرین غرفه های نور

من در آن بشکوه و طرفه شارسان دور شهسوار رخش رویین غرور خویشتن بودم

باختر سو تاختگاهم: دشتهای روم مرز خاور سوی فرمانم: دیار چین

شعله می زد در نگاهم آتش زردشت تازیانه می زد مغرور بر دریا با شکوه شوکت دیرین

پیش آهنگ سپاهم صد هزاران گرد رویین تن با درفش کاویان جاودان پیروز

تیغ هاشان بر گذشته از حریر ابر سر به سر روی زمین زیر نگین من

من به رویای نجیب و مهربان خویش شادمان بودم همچو موج برکه ای با خلوت مهتاب در نجوا در شبستان خیال خویش  بیرون از زمین و آسمان بودم

بانگ زنگ کاروان روزگاران   خواب نوشین مرا آشفت

تا گشودم چشم رفته بود آن کاروان و مانده بود از او گرد انبوهی پریشان   چون تنوره ی دیو در صحرا

که نیارم دید از بس تیرگی دیگر جای پای کاروان رفته را یا پیش پایم را

کاروان رهروان باختر دیری ست کرده شب گیر و گذشته از کنار من

وینک اینجا مانده من خاموش و سرگردان با گروهی حسرت و هیهات

دیگرم هرگز نه توان راه پیمودن به سوی کاروان رفته تا بس دور که گذشته روزگارانی ست زین صحرا

نه دگر باور بدان افسانه ولالایی شیرین

مانده از این سو ، رانده از آنجا آنک چه سود از این شتاب دیر

ای خوش آن دنیای خاموشی و سکوت پرنیان پوش فراموشی

شفیعی کدکنی

کیمیای عشق سبز..استاد شفیعی کدکنی

کیمیای عشق سبز

 هیچ کس گمان نداشت این 

 
                  کیمیای عشق را ببین 
 

                      کیمیای نور را که خاک خسته را  


                                              صبح و سبزه می کند  


کیمیا و سحر صبح را نگاه کن 
 

          جای بذر مرگ و برگ خونی خزان
 

                                  کیمیای عشق و صبح  


                                                  و سبزه آفریده است  


خنده های کودکان وباغ مدرسه 
 

                 کیمیای عشق سرخ را ببین  


                               هیچ کس گمان نداشت این . . . 

 

 

شفیعی کدکنی 

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن .نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن .استاد شفیعی کدکنی

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن ....

دکترشفیعی کدکنی


نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن

نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن

ای نگاه تو پناهم !‌ تو ندانی چه گناهی ست
...
...
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن

تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی

خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن

دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان

لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن

امشب اشک من آزرد و خدا را که چه ظلمی ست

ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن

سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست

آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن
 
استاد شفیعی کدکنی

استاد شفیعی کدکنی.. هیچ می دانی چرا چون موج  .در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟

هیچ می دانی چرا چون موج

در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟

زان که بر این پرده تاریک

این خاموشی نزدیک

آنچه می خواهم نمی بینم

...
آنچه می بینم نمی خواهم

شفیعی کدکنی

نام شعر: يک مژه خفتن ..شاعر: شفیعی کدکنی (م.سرشک)

نام شعر: يک مژه خفتن
شاعر: شفیعی کدکنی (م.سرشک)

دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
 وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
 تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
 من مست چنانم که شنفتن نتوانم
 شادم به خیال
 تو چو مهتاب شبانگاه
 گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
 با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
 گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
 دور از تو من سوخته در دامن شب ها
 چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
 فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
 چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
 ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
 دارم سخني با تو و گفتن نتوانم ...

نفسم گرفت ازاین شهر در این حصار بشکن...محمدرضا شفیعی کدکنی

 
نفسم گرفت ازاین شهر در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن
توکه ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
...
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
زبرون کسی نیاید جویباری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

محمدرضا شفیعی کدکنی
 

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن ....دکترشفیعی کدکنی

 
نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن

نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن

ای نگاه تو پناهم !‌ تو ندانی چه گناهی ست
...

خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن

تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی

خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن

دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان

لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن

امشب اشک من آزرد و خدا را که چه ظلمی ست

ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن

سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست

آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن

شفیعی کدکنی

شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟شفیعی کدکنی _ م. سرشک

شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
...نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری؟
دلِ پولادوَش شیر شکارانت کو؟

سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده ی باده گسارانت کو؟

چهره ها درهم و دلها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو؟    

        
شفیعی کدکنی _ م. سرشک

استاد شفیعی کدکنی

آن بلوط کهن آنجا بنگر


 

 

نیم پاییزی و نیمیش بهار

 

 

مثل این است که جادوی خزان

 

 


تا کمرگاهش

 

 


با زحمت

 

 


رفته ست و از آنجا دیگر

 

 


نتوانسته بالا برود

 

 



شفیعی کدکنی