عطار جهان از باد نوروزی جوان شد  زهی زیبا که این ساعت جهان شد شمال صبحدم مشکین نفس گشت  صبای گر

عطار

جهان از باد نوروزی جوان شد

زهی زیبا که این ساعت جهان شد

شمال صبحدم مشکین نفس گشت

صبای گرم‌رو عنبرفشان شد

تو گویی آب خضر و آب کوثر

زهر سوی چمن جویی روان شد

چو گل در مهد آمد بلبل مست

به پیش مهد گل نعره‌زنان شد

کجایی ساقیا درده شرابی

که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد

قفس بشکن کزین دام گلوگیر

اگر خواهی شدن اکنون توان شد

چه می‌جویی به نقد وقت خوش باش

چه می‌گوئی که این یک رفت و آن شد

یقین می‌دان که چون وقت اندر آید

تو را هم می‌بباید از میان شد

چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر

که همره دور رفت و کاروان شد

بلایی ناگهان اندر پی ماست

دل عطار ازین غم ناگهان شد

عزیزا هر دو عالم سایه‌ی توست  بهشت و دوزخ از پیرایه‌ی توست تویی ازروی ذات آئینه‌ی شاه عطار نیشابوری

عزیزا هر دو عالم سایه‌ی توست

بهشت و دوزخ از پیرایه‌ی توست

تویی از روی ذات آئینه‌ی شاه

شه از روی صفاتی آیه‌ی توست

که داند تا تو اندر پرده‌ی غیب

چه چیزی و چه اصلی مایه‌ی توست

تو طفلی وانکه در گهواره‌ی تو

تو را کج می‌کند هم دایه‌ی توست

اگر بالغ شوی ظاهر ببینی

که صد عالم فزون‌تر پایه‌ی توست

تو اندر پرده‌ی غیبی و آن چیز

که می‌بینی تو آن خود سایه‌ی توست

برآی از پرده و بیع و شرا کن

که هر دو کون یک سرمایه‌ی توست

تو از عطار بشنو کانچه اصل است

برون نی از تو و همسایه‌ی توست

عطارنیشابوری.‌‌سر مستی ِ مــا مردم هشیار ندانند.انکار کنان شــیوه‌ی این کار ندانند ...

عطارنیشابوری
‌‌سر مستی ِ مــا مردم هشیار ندانند
انکار کنان شــیوه‌ی این کار ندانند ...
در صومعه سجاده نشینان مجازی
ســــوز ِ دل ِ آلــــــوده ے خمار ندانند ......
آنان که بماندند پس پرده‌ی پندار
احـــــــــــوال سراپرده‌ی اسرار ندانند ...
آنان که شبی فراقِ یاران نکشیدند
انــــدوه شـــبان ِ مــن بی‌یــــــار ندانند ...
بی‌یار چو گویم بودم روی به دیوار
تا مــــــــدعیان از پـــس ِ دیوار ندانند ...
ســــــوز جگر بلبل و دلتنگی ِ غنــــچه
بر طرف چمن جز گلُ گلزار ندانند ...
جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند
درمان دل خســـــته‌ی عطـــــار ندانند ...

شاعر:عطار، جامی، ​عبرت نائينی، ​مـولانا، فرصت شيرازی ​و عراقی .بیادِ خاطره پروانه.‎خـوبـان هـزار و ا

 

بیادِ خاطره پروانه.‎
شعر ابتدا :
خـوبـان هـزار و از همه مقصود من یکيست
صـد پـاره گـر کنند بـه تيغم سخن یکيست
خـوش مجمعيست انجمــن نيکــوان ولــی
مـاهـی که از اوست رونق انجمن یکيست
ـــــــــــــــــ
چـون نـور کـه از مهـر جـدا هست و جدا نيست
عــالــم همــه آیــات خـدا هست و خـدا نيست
هـــر جـــا نگـــری جلـــوه گــه شاهد غيبيست
او را نتــوان گفـت کجـــا هست و کجـــا نيست
کـــــو جـــــرأت گفتن کـــــه خطـــــا و کــــرم او
بر دشمـن و بر دوست چرا هست و چرا نيست
خواننده :خاطره پروانه
مطلع ترانه :
یــک شبــی مجنــون بـه خلوتگاه راز
بــا خــــــدای خـویشتن ميکـــــرد راز
نـامــم از بهــر چــه مجنــون کرده ای
بهــر یک ليلــی دلــم خــون کرده ای
از چــه هــر کس را نصيبــی داده ای
درد هــــر کس را طبيبـــــی داده ای
ای خــدا آخــر نصيب مـــن کجاست
مردم از حسرت طبيب مـن کجاست
ایـن نـدا آمـد کـه ای شوریـــده حال
تــا تـوانــی تــو در ایــن در گــه بنال
کـار ليلــی نيست ایــن کار منست
روی ليلــــی عکس رخسار منست
گوینده :روشنک
شاعر : عطار، جامی، ​عبرت نائينی، ​مـولانا، ​ فرصت شيرازی ​و عراقی ​
همکاری : تجویدی، ​جليل شهناز و ​رضا ورزنده

 

 https://www.youtube.com/watch?v=jgQAWWwill0
 
 

ره میخانه و مسجد کدام است?که هر دو بر من مسکین حرام است.عطار

عطار
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود می شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است

 

ماجرای شهادت عطار از غم انگیزترین رخدادهای روزگار است. تذکره‌نویسان در این خصوص نگاشته‌اند که:
پس از تسلط چنگیز خان مغول بر بلاد خراسان، شیخ عطار نیز به دست لشکر مغول اسیر گشت. گویند مغولی می‌خواست او را بکشد، شخصی گفت:
این پیر را مکش که به خون‌ بهای او هزار درم بدهم.
عطار گفت: مفروش که بهتر از این مرا خواهند خرید.
پس از ساعتی شخص دیگری گفت: این پیر را مکش که به خون‌ بهای او یک کیسه کاه ترا خواهم داد.
شیخ فرمود بفروش که بیش از این نمی‌ارزم. مغول از گفته او خشمناک شد و او را هلاک کرد...

 

جانا، حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد

عطار نیشابوری

 

چون سبزه ز خاك سر برآورد .ترك دل و برگ بوستان كن.شعر عطار  

چون سبزه ز خاك سر برآورد   

 ترك دل و برگ بوستان كن

بالشت ز سنبل و سمن ساز

وز برگ بنفشه سایبان كن

چون لاله ز سر كله بینداز  

 سرخوش شو و دست در میان كن

بردار سفینه‌ی غزل را   

  وز هر ورقی گلی نشان كن

صد گوهر معنی ار توانی 

در گوش حریف نكته‌دان كن

وان دم كه رسی به شعر عطار  

     در مجلس عاشقان روان كن

ما صوفی صفه‌ی صفاییم  

بی خود ز خودیم و از خداییم

تا من تو را بديدم ديگر جهان نديدم گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستي..عطار نیشابوری

جانا دلم ببردي در قعر جان نشستي من بر کنار رفتم تو در ميان نشستي

گر جان ز من ربودي الحمدلله اي جان چون تو بجاي جانم بر جاي جان نشستي

گرچه تو را نبينم بي تو جهان نبينم يعني تو نور چشمي در چشم از آن نشستي

چون خواستي که عاشق در خون دل بگردد در خون دل نشاندي در لامکان نشستي

من چون به خون نگردم از شوق تو چو تنها در زير خدر عزت چندان نهان نشستي

گفتي مرا چو جويي در جان خويش يابي چون جويمت که در جان بس بي نشان نشستي

برخاست ز امتحانت يکبارگي دل من من خود کيم که با من در امتحان نشستي

تا من تو را بديدم ديگر جهان نديدم گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستي

عطار عاشق از تو زين بيش صبر نکند نبود روا که چندين بي عاشقان نشستي

عطار نیشابوری

زان می که به جرعه‌ای که من خوردم  . گویی ز هزار سالگی مستم .عطار

عطار

از عشق تو من به دیر بنشستم 

  زنار مغانه‌ی بر میان بستم  

چون حلقه‌ی زلف توست زناری

  زنار چرا همیشه نپرستم ...

گر دین و دلم ز دست شد شاید

چون حلقه زلف توست در دستم

  دست‌آویزی نکو به دست آمد

  در زلف تو دست تا بپیوستم  

چون ترسایی درست شد بر من

  خوردم می عشق و توبه بشکستم  

زان می که به جرعه‌ای که من خوردم  

گویی ز هزار سالگی مستم  

در سینه دریچه‌ای پدید آمد

  بسیار بر آن دریچه بنشستم

  صد بحر از آن دریچه پیدا شد  

من چشمه‌ی دل به بحر پیوستم

  طاقت چو نداشتم شدم غرقه  

زان صید که اوفتاد در شستم

  جانم چو ز عشق آن جهانی شد

  از رسم و رسوم این جهان رستم

  باور نکنند اگر به نطق آرم  

امروز بدین صفت که من هستم  

نه موجودم نه نیز معدومم  

هیچم، همه‌ام، بلند و پستم  

عطار درین چنین خطرگاهی

  تو دانی و تو که من برون جستم

پس چو عطار از جهت بیرون شویم..بی جهت در رقص آییم از الست

عطار
عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تاکی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست

عطار. ساقیا در ده شرابی دلگشای.هین که دل برخاست غم در سر نشست

عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست


عطار

به مناسبت سالگرد شیخ عطار بزرگ.این غزل شیوا که هدیه ایست از دوستی فرزانه  تقدیم شما شوریدگان

به مناسبت سالگرد شیخ عطار بزرگ
این غزل شیوا تقدیم شما شوریدگان

ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیده‌ی جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
...
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته‌ی کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش

 

http://www.youtube.com/watch?v=UHO7oYVCHFQ

 

با درود تقدیم دوستان بزرگوار همیشه همراه  بشنوید ..

 

جانا دلم ببردی و جانم بسوختی ..گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی..سروده ای بی نظیر از شیخ بزرگ نیشابور ع

جانا دلم ببردی و جانم بسوختی
گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی
اول به وصل خویش بسی وعده دادیم
واخر چو شمع در غم آنم بسوختی
چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب
...
در انتظار وصل چنانم بسوختی
کس نیست کز خروش منش نیست آگهی
آگاه نیستی که چه سانم بسوختی
جانم بسوخت بر من مسکین دلت نسوخت
آخر دلت نسوخت که جانم بسوختی
تا پادشا گشتی بر دیده و دلم
اینم به باد دادی و آنم بسوختی
گفتم که از غمان تو آهی برآورم
آن آه در درون دهانم بسوختی
گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را
پیدا نیامدی و نهانم بسوختی
یکدم بساز با دل عطار و بیش ازین
آتش مزن که عقل و روانم بسوختی

غم خوردن عشق .محمد رضا شجریان| گروه آوا | عطار

 

به جز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی دانم

که شادی در همه عالم از این خوشتر نمی دانم


گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم

ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی دانم


ز بس کاندر غم عشق تو از پای آمدم تا سر

چنان بی پا و سر گشتم که پای از سر نمی دانم



به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو

کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی دانم


دلی کو بود همدردم چنان گم گشت در دلبر

که بسیاری نظر کردم دل از دلبر نمی دانم

شاعر: عطار | آهنگ: گروه آوا | خواننده: محمد رضا شجریان

از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست ..عطار بزرگ

از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست
مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست

 در جشن می عشق که خون جگرم ریخت
نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست

 مستان می‌عشق درین بادیه رفتند
من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست

در بادیه‌ی عشق نه نقصان نه کمال است
چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست

 گویند برو تا به درش برگذری بوک
 هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست

 زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز
 جز بی‌خبریم از دل خود هیچ خبر نیست
 
جانا اگرم در سر کار تو رود جان
 از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست

در دامن تو دست کسی می‌زند ای دوست
کو در ره سودای تو با دامن تر نیست

دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو
 خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست

 عطار چنان غرق غمت شد که دلش را
یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست

ره میخانه و مسجد کدام است ..که هر دو بر من مسکین حرام است ..حضرت عطار واستاد شجریان بشنوید.بی نظیره.

 
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
...
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
 
 
 
 
 
تقدیم دوستان بشنوید..حضرت عطار واستاد شجریان
 
 

عزم آن دارم که امشب مست مست..پای‌کوبان کوزه دردی به دست..پس چو عطار از جهت بیرون شویم


 
عزم آن دارم که امشب مست مست
پای‌کوبان کوزه دردی به دست

سر به بازار قلندر برنهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
...

تا کی از تزویر باشم رهنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده پندار می‌باید درید
توبه تزویر می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی برزنم
چند خواهم بود آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشا
هین که دل برخواست، می در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست **

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست **

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی‌جهت در رقص آییم از الست

پرده پندار، می‌باید درید..توبه تزویر می‌باید شکست..عطار نیشابوری

 
پرده پندار، می‌باید درید
:


عزم آن دارم که امشب مست مست
...
پای‌کوبان کوزه دردی به دست

سر به بازار قلندر برنهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم رهنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده پندار می‌باید درید
توبه تزویر می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی برزنم
چند خواهم بود آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشا
هین که دل برخواست، می در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست **

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست **

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی‌جهت در رقص آییم از الست **

چنان کاری که آن کس را نیفتاد..به یک ساعت هزارم اوفتادست.. عطار نیشابوری

 
چنان کاری که آن کس را نیفتاد
به یک ساعت هزارم اوفتادست
همان آتش که در حلاج افتاد
همان در روزگارم اوفتادست
دلم را اختیاری می‌نبینم
...
خلل در اختیارم اوفتادست
مگر با حلقه‌های زلف معشوق
شماری بی‌شمارم اوفتادست
مگر در عشق او نادیده رویش
دلی پر انتظارم اوفتادست
شبی بوی می او ناشنوده
نصیب از وی خمارم اوفتادست
هزاران شب چو شمعی غرقه در اشک
سر خود در کنارم اوفتادست
هزاران روز بس تنها و بی کس
مصیبت‌های زارم اوفتادست
اگر تر دامن افتادم عجب نیسـت
که چشمی اشکبارم اوفتادست
کجا مردی است در عالم که او را
نظر بر کار و بارم اوفتادست
نیفتاد آنچه از عطار افتاد
که تا او هست کارم اوفتادست

در عشق قرار بی‌قراری است..بدنامی عشق نام‌داری است ..شیخ عطار نیشابوری

 
در عشق قرار بی‌قراری است
 بدنامی عشق نام‌داری است
چون نیست شمار عشق پیدا
 مشمر که شمار بی‌شماری است
در عشق ز اختیار بگذار
 عاشق بودن نه اختیاری است
گر دل داری تو را سزد عشق
 ورنه همه زهد و سوگواری است
زاری می‌کن چو دل ندادی
 تا دل ندهند کارزاری است
...دل کیست شکار خاص شاه است
 شاه از پی او به دوستداری است
شاهی که همه جهانش ملک است
در دشت ز بهر یک شکاری است
جانا بر تو قرار آن راست
 کز عشق تو عین بی‌قراری است
آن را که گرفت عشق تو نیست
در معرض صد گرفتکاری است
وآن است عزیز در دو عالم
کز عشق تو در هزار خواری است
هر بی‌خبری که قدر عشقت
 می‌نشناسد ز خاکساری است
وانکس که شناخت خرده‌ی عشق
 هر خرده‌ی او بزرگواری است
پروانه‌ی توست جان عطار
 زان است که غرق جان سپاری است

عطار

عزم آن دارم که امشب مست مست..شیخ  عطار  نیشابوری

عزم آن دارم که امشب مست مست
پای‌کوبان کوزه دردی به دست

سر به بازار قلندر برنهم
پس ب...
ه یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم رهنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده پندار می‌باید درید
توبه تزویر می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی برزنم
چند خواهم بود آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشا
هین که دل برخواست، می در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست **

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست **

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی‌جهت در رقص آییم از الست **