نیایش   فریدون_مشیری من مناجات درختان راهنگام  سحر  رقص عطر گل یخ را با باد نفس پاک شقایق را در سینه

نیایش فریدون_مشیری

من مناجات درختان راهنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده هستی را در گندمزار

گردش رنگ وطراوت رادرگونه گل

همه را می شنوم ، می بینم

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم

به مناسبت سالگشت تولد شاعری که در شبی مهتابی از کوچه ای گذشت  و شعری سرود که ورد زبان همه عاشفان سرز

به مناسبت سالگشت تولد شاعری که در شبی مهتابی از کوچه ای گذشت و شعری سرود که ورد زبان همه عاشفان سرزمینمان شد ، فریدون مشیری خوشا به حال کسی که لحظه لحظه‌اش از بانگ عشق سرشار است ================================================================== فریدون مشیری، شاعر و روزنامه‌نگار معاصر، سی‌ام شهریور ماه 1305 در خیابان عین‌الدوله‌ی تهران متولد شد. پدرش، ابراهیم مشیری افشار، که گویا از نوادگان نادر شاه بوده است، متولد 1275 در همدان، در بیست سالگی به تهران آمد و کارمند وزرات پست و تلگراف شد. پدر بزرگ مشیری، میرزا محمود خان، نقش مهمی در تاسیس خطوط مخابراتی در همدان و کرمانشاه و کردستان داشت؛ به همین سبب ناصرالدین شاه قاجار به او لقب «مشیر» داد؛ لقبی که بعدها نام خانوادگی مشیری‌ها شد. مادرش، خورشید، ملقب به اعظم‌السطنه، نوه‌ی امین‌الامرا و از خاندان ظهیرالدوله کرمانی بود. زنی بود علاقه‌مند به ادبیات که گاه شعر هم می‌گفت. پدرِ مادرش، میرزا جواد خان مؤتمن‌الممالک، نیز با تخلّص «نجم» شعر می‌سرود و چه بسا مشیری بخشی از توانمندی و استعداد شعری خود را مدیون این دو باشد. مشیری تا هفت سالگی ساکن تهران بود و کلاس اول دبستان را در دبستان «ادب» سپری کرد و گویا در این مدرسه با سیاوش کسرایی هم‌کلاس بود. در سال 1313 به دلیل شغل پدر، به مشهد کوچ کردند و در 1320 مجدد به تهران بازگشتند. مشیری دبستان و متوسطه را در مدرسه‌ی «همت» و سال اول دبیرستان را در مدرسه‌ی «رضا شاه» مشهد گذراند. در بازگشت به تهران، دو سال در دالفنون تحصیل کرد و در سال پایانی به مدرسه‌ی «ادیب» رفت. سپس مدتی در مدرسه‌ی فنی وزارت پست و تلگراف بود تا در آزمون ورودی پذیرفته شود و بعد از آن در رشته‌ی ادبیات فارسی دانشگاه تهران پذیرفته شد و پس از دو سال تحصیل، این رشته را رها کرد و روزنامه‌نگاری خواند آغاز راه شاعری و فعالیت حرفه‌ای در مطبوعات و رادیو «مشیری گفت : اولین شعری که گفتم، شعری بود به نام فردای ما. در آن زمان، شادروان جهانگیر تفضلی روزنامه‌ای داشت به نام "ایران ما". به‌جز دو سه مقاله‌ی سیاسی صفحه‌ی اول، بقیه‌ی هشت صفحه‌ی این روزنامه به مطالب ادبی اختصاص داشت و بیشتر ترجمه‌هایی بود از نویسندگان فرانسوی مانند ویکتور هوگو، لامارتین، آندره موروا و مانند آن‌ها. .... من هر هفته "ایران ما" را می‌خریدم و می‌خواندم. آن زمان شعر‌های دکتر محمد‌حسین شهریار (چون سال آخر طب بود او را دکتر می‌خواندند، البته بعدها پزشکی را رها کرد و فقط به شعر پرداخت) چاپ می‌شد و از او به عنوان "شاعر ملّی" یاد می‌کردند. از فریدون توللی مرتب شعر چاپ می‌شد، از مهدی حمیدی شیرازی و ابوالحسن ورزی و بعدها نادر نادرپور. خلاصه گروهی شاعر بودند که آثارشان در صفحات ادبی "ایران ما" چاپ می‌شد. من هم خیلی مشتاق بودم که طبع‌آزمایی کنم. شعر "فردای ما" را برای آن هفته‌نامه فرستادم که در جای خوب و مناسبی با حروف نسبتا درشت و به شکل زیبایی چاپ شد. هفته‌ی بعد در ستون خوانندگان، خطاب به من نوشته شد: «آقای فریدون مشیری شعری را که فرستاده بودید در شماره‌ی پیش، چاپ شد [و] در جمع هیأت تحریریه‌ی ایران ما با حسن قبول بسیار مواجه شد. خوش‌وقت می‌شویم اگر باز هم از شما شعر چاپ کنیم.» منِ شاگرد مدرسه، دیگر کلاهم رو هوا بود که به هر حال در آغاز کار شاعری، چنین قدمی برداشته بودم و این شروع مطلوبی برای من بود.»

ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریم با او بگو چه میکشم از درد اشتیاق شاید

ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را

با او بگو حکایت شب زنده داریم

با او بگو چه میکشم از درد اشتیاق

شاید وفا کند، بشتابد به یاریم

ای دل، چنان بنال که آن ماه نازنین

آگه شود ز رنج من و عشق پاک من

با او بگو که مهر تو از دل نمیرود

هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من

ای شعر من، بگو که جایی چه میکند

کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی

ای چنگ غم، که از تو بجز ناله برنخاست،

راهی بزن که ناله ازاین بیشتر کنی

ای آسمان، به سوز دل من گواه باش

کز دست غم به کوه و بیابان گریختم

داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه

مانند شمع سوختم و اشک ریختم

ای روشنان عالم بالا، ستاره ها!

رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید

یا جان من زمن بستانید بیدرنگ

یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید!

آری، مگر خدا به دل اندازدش کن

من زین آه و ناله راه به جایی نمیبرم

جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من

از حال دل اگر سخنی بر لب آورم

آخر اگر پرسش او شد گناه من؛

عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست

تنها نه عشق و زنده گی و آرزوی من؛

او هستی من است که آینده دست اوست.

عمری مرا به مهر و وفا آزموده است

داند من آن نیم که کنم رو به هر دری

او نیز مایل است به عهدی وفا کند

اما – اگر خدا بدهد – عمر دیگری!

کلام: فریدون مشیری

تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی که درزندگی بررخم باز بوده ست. تو بودی و لبخند مهرتو،گرروشنایی

تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی که در زندگی بر رخم باز بوده ست.

تو بودی و لبخند مهر تو ،گر روشنایی به رویم نگاهی گشوده ست.

مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره، تو پیوند دادی.

تو شوق رهایی، به این جان افتاده در بند، دادی.

تو آ غوش همواره بازی بر این دست همواره بسته

تو نیروی پرواز و آواز من ،بر فرازی ز من نا گسسته.

تو دروازه ی مهر و ماهی! تو مانند چشمی،که دارد به راهی نگاهی.

تو همچون دهانی ،که گاهی رساند به من مژده ی دلبخواهی.

تو افسانه گو،با دل تنگ من ،از جهانی من از باده ی صبح و شام تو مستم

من اینک، کنار تو،در انتظارم چراغ امیدی فرا راه دارم.

گر آن مژده ای همزبان قدیمی به من در رسان به جان تو، جان می دهم ،مژدگانی

فریدون مشیری

ازاوج باران قصیده واری غمناک آغازکرده بودمی خواند و باز می خواند بغض هزارساله دردش را انگارمی گشود

از اوج

باران قصیده واری غمناک آغاز کرده بود

می خواند و باز می خواند بغض هزار ساله دردش را

انگار می گشود اندوه زاست زاری خاموش ناگفتنی است

این همه غم ؟ ناشنیدنی است پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست

گفتند اگر تو نیز از اوج بنگری خواهی هزار بار ازو تلخ تر گریست

فریدون مشیری

ای دل بکمال عشق اراستمت. زنده یاد فریدون مشیری ای عشق ٬شکسته ایم٬ مشکن ما را این گونه به خاک

ای دل بکمال عشق اراستمت...

زنده یاد فریدون مشیری

ای عشق ای عشق ٬ شکسته ایم٬ مشکن ما را

این گونه به خاک ره میفکن ما را ما در تو به چشم دوستی میبینیم ...

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را ای عشق ٬ پناهگاه پنداشتمت٬

ای چاه نهفته! راه پنداشتمت٬ ای چشم سیاه٬ آه ای چشم سیاه٬ آ

تش بودی٬ نگاه پنداشتمت ای عشق ٬ غم تو سوخت بسیار مرا٬

آویخت مسیح وار بر دار مرا٬ چندان که دلت سوخت بیازار مرا!

مگذار مرا ز دست٬ مگذار مرا ! ای عشق در آتش تو فریاد خوش است

هر کس که در آتش تو افتاد خوش است بیداد خوش است

از تو٬ وز هستی ما خاکسترکی سپرده بر باد خوش است!

ای دل به کمال عشق اراستمت وز هر چه به غیر عشق پیراستمت

یک عمر اگر سوختم و کاشتمت امروز چنان شدی که می خواستمت

فریدون مشیری افق تاریک٬ دنیا تنگ٬ نومیدی توان فرساست  می دانم ! ولیکن ره سپردن درسیاهی٬ رو به سوی

فریدون مشیری

افق تاریک٬ دنیا تنگ٬ نومیدی توان فرساست می دانم !

ولیکن ره سپردن در سیاهی٬ رو به سوی روشنی٬ زیباست می دانی ؟

به شوق نور در ظلمت قدم بردار به این غم های جان آزار٬ دل مسپار !

که مرغانِ گلستان زاد٬ ــ که سرشارند از آواز آزادی ــ نمی دانند هرگز٬

لذت و ذوق رهایی را و رعنایانِ تن در نور پرورده٬

نمی دانند در پایانِ تاریکی٬ شکوه روشنایی را !

به مناسبت سالگشت تولد شاعری که در شبی مهتابی از کوچه ای گذشت  و شعری سرود که ورد زبان همه عاشفان شد

به مناسبت سالگشت تولد شاعری که در شبی مهتابی از کوچه ای گذشت و شعری سرود که ورد زبان همه عاشفان سرزمینمان شد ، فریدون مشیری خوشا به حال کسی که لحظه لحظه‌اش از بانگ عشق سرشار است ================================================================== فریدون مشیری، شاعر و روزنامه‌نگار معاصر، سی‌ام شهریور ماه 1305 در خیابان عین‌الدوله‌ی تهران متولد شد. پدرش، ابراهیم مشیری افشار، که گویا از نوادگان نادر شاه بوده است، متولد 1275 در همدان، در بیست سالگی به تهران آمد و کارمند وزرات پست و تلگراف شد. پدر بزرگ مشیری، میرزا محمود خان، نقش مهمی در تاسیس خطوط مخابراتی در همدان و کرمانشاه و کردستان داشت؛ به همین سبب ناصرالدین شاه قاجار به او لقب «مشیر» داد؛ لقبی که بعدها نام خانوادگی مشیری‌ها شد. مادرش، خورشید، ملقب به اعظم‌السطنه، نوه‌ی امین‌الامرا و از خاندان ظهیرالدوله کرمانی بود. زنی بود علاقه‌مند به ادبیات که گاه شعر هم می‌گفت. پدرِ مادرش، میرزا جواد خان مؤتمن‌الممالک، نیز با تخلّص «نجم» شعر می‌سرود و چه بسا مشیری بخشی از توانمندی و استعداد شعری خود را مدیون این دو باشد. مشیری تا هفت سالگی ساکن تهران بود و کلاس اول دبستان را در دبستان «ادب» سپری کرد و گویا در این مدرسه با سیاوش کسرایی هم‌کلاس بود. در سال 1313 به دلیل شغل پدر، به مشهد کوچ کردند و در 1320 مجدد به تهران بازگشتند. مشیری دبستان و متوسطه را در مدرسه‌ی «همت» و سال اول دبیرستان را در مدرسه‌ی «رضا شاه» مشهد گذراند. در بازگشت به تهران، دو سال در دالفنون تحصیل کرد و در سال پایانی به مدرسه‌ی «ادیب» رفت. سپس مدتی در مدرسه‌ی فنی وزارت پست و تلگراف بود تا در آزمون ورودی پذیرفته شود و بعد از آن در رشته‌ی ادبیات فارسی دانشگاه تهران پذیرفته شد و پس از دو سال تحصیل، این رشته را رها کرد و روزنامه‌نگاری خواند آغاز راه شاعری و فعالیت حرفه‌ای در مطبوعات و رادیو «مشیری گفت : اولین شعری که گفتم، شعری بود به نام فردای ما. در آن زمان، شادروان جهانگیر تفضلی روزنامه‌ای داشت به نام "ایران ما". به‌جز دو سه مقاله‌ی سیاسی صفحه‌ی اول، بقیه‌ی هشت صفحه‌ی این روزنامه به مطالب ادبی اختصاص داشت و بیشتر ترجمه‌هایی بود از نویسندگان فرانسوی مانند ویکتور هوگو، لامارتین، آندره موروا و مانند آن‌ها. .... من هر هفته "ایران ما" را می‌خریدم و می‌خواندم. آن زمان شعر‌های دکتر محمد‌حسین شهریار (چون سال آخر طب بود او را دکتر می‌خواندند، البته بعدها پزشکی را رها کرد و فقط به شعر پرداخت) چاپ می‌شد و از او به عنوان "شاعر ملّی" یاد می‌کردند. از فریدون توللی مرتب شعر چاپ می‌شد، از مهدی حمیدی شیرازی و ابوالحسن ورزی و بعدها نادر نادرپور. خلاصه گروهی شاعر بودند که آثارشان در صفحات ادبی "ایران ما" چاپ می‌شد. من هم خیلی مشتاق بودم که طبع‌آزمایی کنم. شعر "فردای ما" را برای آن هفته‌نامه فرستادم که در جای خوب و مناسبی با حروف نسبتا درشت و به شکل زیبایی چاپ شد. هفته‌ی بعد در ستون خوانندگان، خطاب به من نوشته شد: «آقای فریدون مشیری شعری را که فرستاده بودید در شماره‌ی پیش، چاپ شد [و] در جمع هیأت تحریریه‌ی ایران ما با حسن قبول بسیار مواجه شد. خوش‌وقت می‌شویم اگر باز هم از شما شعر چاپ کنیم.» منِ شاگرد مدرسه، دیگر کلاهم رو هوا بود که به هر حال در آغاز کار شاعری، چنین قدمی برداشته بودم و این شروع مطلوبی برای من بود.»

شکوفه ای بر شراب شعر باشکوهی از زنده یاد فریدون مشیری تقدیم به تک تک عزیزانی که وبلاگو میخونن

شکوفه ای بر شراب

فریدون مشیری

چو از بنفشه بوی صبح برخیزد

هزار وسوسه در جان من برانگیزد

کبوتر دلم از شوق میگشاید بال

که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد

دلی که غنچه نشکفته ندامتهاست

بگو به دامن باد سحر نیاویزد

فدای دست نوازشگر نسیم شوم

که خوش به جام شرابم شکوفه میریزد

تو هم مرا به نگاهی شکوفه باران کن

در این چمن که گل از عاشقی نپرهیزد

لبی بزن به شراب من ای شکوفه بخت

که می خوش است که با بوی گل درآمیزد

صفیر ) طبیبان را ز بالینم برانید (مشیری) ( ابر و کوچه قسمت (سوم ) مرا از دست اینان وارهانید

صفیر )

طبیبان را ز بالینم برانید (مشیری)

( ابر و کوچه قسمت (سوم )

طبیبان را ز بالینم برانید

مرا از دست اینان وا رهانید

به گوشم جای این آیات افسوس

سرود زندگانی را بخوانید

دل من چون پرستوی بهاری است

ازین صحرا به آن صحرا فراری است

شکیب او همه در پی شکیبی است

قرار او همه در بی قراری است

دل عاشق گریبان پاره خوشتر

به کوی دلیران آواره خوشتر

غم دل با همه بیچارگی ها

از این غم ها که دارد چاره خوشتر

دلم یک لحظه در یک جا نماندست

مرا دنبال خود هر سو کشاندست

به هر لبخند شیرین دل سپردست

برای هر نگاهی نغمه خواندست

هنوزم چشم دل دنبال فرداست

هنوزم سینه لبریز تمناست

هنوز این جان بر لب مانده ام را

در این بی آرزویی آرزوهاست

اگر هستی زند هر لحظه تیرم

وگر از عرش برخیزد صفیرم

دل از این عمر شیرین برنگیرم

به این زودی نمی خواهم بمیرم

فریدون مشیری

تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی  که در زندگی بر رخم باز بوده ست. زنده یاد فریدون مشیری

تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی که در زندگی بر رخم باز بوده ست.

تو بودی و لبخند مهر تو ،گر روشنایی به رویم نگاهی گشوده ست.

مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره، تو پیوند دادی.

تو شوق رهایی، به این جان افتاده در بند، دادی.

تو آ غوش همواره بازی بر این دست همواره بسته

تو نیروی پرواز و آواز من ،بر فرازی ز من نا گسسته.

تو دروازه ی مهر و ماهی! تو مانند چشمی،که دارد به راهی نگاهی.

تو همچون دهانی ،که گاهی رساند به من مژده ی دلبخواهی.

تو افسانه گو،با دل تنگ من ،از جهانی من از باده ی صبح و شام تو مستم

من اینک، کنار تو،در انتظارم چراغ امیدی فرا راه دارم.

گر آن مژده ای همزبان قدیمی به من در رسانی

به جان تو، جان می دهم ،مژدگانی

 

شعری زیبا از زنده یاد فریدون مشیری.باز کن پنجره ها را که نسیم روز میلاد اقاقیها را جشن میگیرد

باز کن پنجره ها را که نسیم

روز میلاد اقاقیها را جشن میگیرد

و بهار روی هر شاخه، کنار هر برگ

شمع روشن کرده است

همه ی چلچله ها برگشتند

و طراوت را فریاد زدند

کوچه یکپارچه آواز شده ست

و درخت گیلاس هدیه ی جشن اقاقی ها را

گل به دامن کرده است

حالیا، معجزه ی باران را باور کن

و سخاوت را، در چشم چمنزار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه ی تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد

خاک، جان یافته است تو چرا سنگ شدی؟

تو چرا این همه دلتنگ شدی؟

باز کن پنجره ها را و بهاران را باور کن

شعری زیبا  از  زنده یاد فریدون مشیری...بازکن پنجره ها را که نسیم..روز میلاد اقاقیها را جشن میگیرد

 فریدون مشیری 

 باز کن پنجره ها را که نسیم

روز میلاد اقاقیها را جشن میگیرد

و بهار روی هر شاخه، کنار هر برگ

شمع روشن کرده است

همه ی چلچله ها برگشتند

و طراوت را فریاد زدند

کوچه یکپارچه آواز شده ست

و درخت گیلاس هدیه ی جشن 

 اقاقی ها را گل به دامن کرده است

حالیا، معجزه ی باران را باور کن

و سخاوت را، در چشم چمنزار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه ی تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد

خاک، جان یافته است تو چرا سنگ شدی؟

تو چرا این همه دلتنگ شدی؟

باز کن پنجره ها را و بهاران را باور کن

وحشت تنهایی ‌(فریدون مشیری) خدایا، وحشت تنهایی‌ام کُشت. کسی با قصّه‌ی من آشنا نیست .تقدیم همراهان

وحشت تنهایی ‌(فریدون مشیری)

خدایا، وحشت تنهایی‌ام کُشت..

کسی با قصّه‌ی من آشنا نیست

در این عالم ندارم همزبانی

به صد اندوه می‌نالم – روا نیست –

شبم طی شد، کسی بر در نکوبید..

به بالینم چراغی کس نیفروخت..

نیامد ماهتاب بر لب بام

دلم از این‌همه بیگانگی سوخت

به روی من نمی‌خندد امیدم

شراب زندگی در ساغرم نیست

نه شعرم می‌دهد تسکین به حالم

که غیر از اشک غم در دفترم نیست..

بیا ای مرگ، جانم بر لب آمد

بیا در کلبه‌ام شوری برانگیز

بیا شمعی به بالینم بیفروز

بیا شعری به تابوتم بیاویز!!

دلم در سینه کوبد سر به دیوار

که این مرگ است و بر در می‌زند مُشت! –

بیا ای همزبان جاودانی،

که امشب وحشت تنهایی‌ام کُشت!

وحشت تنهایی ‌(فریدون مشیری) خدایا، وحشت تنهایی‌ام کُشت.کسی با قصّه‌ی من آشنا نیست

وحشت تنهایی ‌(فریدون مشیری)

خدایا، وحشت تنهایی‌ام کُشت..

کسی با قصّه‌ی من آشنا نیست

در این عالم ندارم همزبانی

به صد اندوه می‌نالم – روا نیست –

شبم طی شد، کسی بر در نکوبید..

به بالینم چراغی کس نیفروخت..

نیامد ماهتاب بر لب بام

دلم از این‌همه بیگانگی سوخت

به روی من نمی‌خندد امیدم

شراب زندگی در ساغرم نیست

نه شعرم می‌دهد تسکین به حالم

که غیر از اشک غم در دفترم نیست..

بیا ای مرگ، جانم بر لب آمد

بیا در کلبه‌ام شوری برانگیز

بیا شمعی به بالینم بیفروز

بیا شعری به تابوتم بیاویز!!

دلم در سینه کوبد سر به دیوار

که این مرگ است و بر در می‌زند مُشت! –

بیا ای همزبان جاودانی،

که امشب وحشت تنهایی‌ام کُشت!

مشیری   بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است.بگذار تا سپیده بخندد به روی ما

مشیری

بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است

بگذار تا سپیده بخندد به روی ما

بنشین ببین که : دختر خورشید صبحگاه

حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما

بنشین مرو هنوز به کامت ندیده ایم ...

بنشین مرو هنوز کلامی نگفته ایم

بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است ؟

بنشین که با خیال تو شب ها نخفته ایم

بنشین مرو که در دل شب در پناه ماه

خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست

بنشین و جاودانه به آزار من مکوش

یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست

بنشین مرو حکایت وقت دگر مگو

شاید نماند فرصت دیدار دیگری

آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست

غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری ؟

بنشین مرو صفای تمنای من ببین

امشب چراغ عشق در این خانه روشن است

جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز

بنشین مرو مرو که نه هنگام رفتن است

اینک تو رفته ای و من ازره های دور می بینمت

 میبینمت به بستر خود برده ای پناه

می بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد

می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه

درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ

خواب از تو در گریز و تو ازخواب در گریز

یاد منت نشسته بر ابر پریده رنگ

با خویشتن به خلوت دل می کنی ستیز

شعر معراج . از زنده یاد فریدون مشیری. تقدیم دوستان.گفت انجا چشمه خورشيد هاست

شعر معراج
  از زنده یاد فریدون مشیری
  تقدیم دوستان
گفت انجا چشمه خورشيد هاست
اسمانها روشن از نور خداست...
موج اقيانوس جوشان فضاست
  باز من گفتم كه بالاتر كجاست
  ؟گفت بالاتر جهاني ديگر است
  عالمي كز عالم خاكي جداست
  پهن دشت اسمان بي انتهاست
  باز گفتم كه بالاتر كجاست؟
  گفت بالاتر از انجا راه نيست
  زانكه انجا بارگاه كبرياست
  اخرين معراج ما عرش خداست
باز من گفتم كه بالاتر كجاست؟
  لحظه اي در ديدگانم خيره شد
گفت اين انديشه ها بس نا رساست
  گفتمش از چشم شاعر كن نگاه
  تا نپنداري كه گفتاري خطاست
  دور تر از چشمه خورشيد ها
  برتر از اين عالم بي انتها
  بازهم بالاتر از عرش خدا
  عرصه پرواز مرغ فكر ماست.
زنده ياد فريدون مشيري
  شاعر شوريده معاصر

فریدون مشیری.بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است.بگذار تا سپیده بخندد به روی ما

فریدون مشیری
  بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است
  بگذار تا سپیده بخندد به روی ما
  بنشین ببین که : دختر خورشید صبحگاه
  حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما...
بنشین
  مرو هنوز به کامت ندیده ام
  بنشین مرو هنوز ز کلامی نگفته ایم
  بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است
  بنشین که با خیال تو شب ها نخفته ایم
  بنشین مرو که در دل شب در پناه ماه
  خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست
  بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
  یکدم کنار دوست نشستن گناه
  نیست
  بنشین مرو حکایت وقت دگر مگو
  شاید نماند فرصت دیدار دیگری
  آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست
  غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری
  بنشین مرو صفای تمنای من ببین
  امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
  جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
  بنشین مرو مرو که نه هنگام رفتن
  است
  اینک تو رفته ای و من ازره های دور
  می بینمت به بستر خود برده ای پناه
  می بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد
  می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه
  درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ
  خواب از تو در گریز و تو ازخواب در گریز
  یاد منت نشسته بر ابر پریده رنگ
  با خویشتن
  به خلوت دل می کنی ستیز

به تو مي انديشم.یکی از بهترینهای زنده یاد فریدون مشیری. تقدیم به تک تک همراهان فرهیخته وپرمهر

به تو مي انديشم
یکی از بهترینهای زنده یاد
فریدون مشیری
همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خی
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت، 
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ، نه به این آبی آرام بلند،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
نه به این آتش سوزنده که لغزید به جام، 
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد، 
نفس پاک شقایق را در سینه کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح، 
نبض پاینده هستی را در گندم زار، 
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل، 
همه را می شنوم، 
می بینم، 
من به این جمله نمی اندیشم!
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت، همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا، تو بمان با من، تنها تو بمان!
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب!
من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند!
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر، تو ببند!
تو بخواه، پاسخ چلچله ها را، تو بگو! 
قصه ابر هوا را تو بخوان! 
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست،
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!
"فريدون مشيري"

فریدون مشیری شعر "یاد یار مهربان"  را در وصف استاد بنان سروده  اند بسیار زیبا وباشکوهه تقدیم دوستان

آقای فریدون مشیری شعر "یاد یار مهربان" 
را در وصف استاد بنان سروده 
که در آن به شماری از ترانه‌های او اشاره شده
جویبار نغمه می غلتید، گفتی بر حریر
آبشار شعر، گل می ریخت، نغز و دلپذیر
مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟
پرنیان ناز، آواز سراپا حال او
نغمه را با سوز دل، این گونه سازش ها نبود
در نوای هیچ مرغی «این نوازش ها نبود
«بانگ نی» می گشت تا دمساز او
شورها می ریخت از شهناز او
در شب تاریک دوران، بی گمان
چلچراغی بود هر آواز او
برگ گل بود آن چه می افشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش «من، از روز ازل »
لطف را آموخته، چون دفتر گل از «صبا»
مرحبا ای آشنا ی حسن خوبان ، مرحبا
این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود
«بوی جوی مولیان» را ارمغان آورده بود
تا که می گرداند راه «کاروان» از «دیلمان»
کاروان جان ما می گشت در هفت آسمان
تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس
«دشمنش گر سنگ خاره او چو آهن » بود و بس
با تو پیوسته ست، اینک، با تو، ای «آه سحر»
نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر
ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین «ای آتشین لاله» بپوشان خاک او
بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند
شور این شیرین نوا در جان عالم افکند
اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند
جمع «مشتاقان» او اینک « پریشان » مانده اند
دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان
نیست خوش تر هیچ کار از «یاد یار مهربان »
فریدون مشیری