(نصرت رحمانی)ای اسیران چه کسی باز بپا می خیزد؟

(نصرت رحمانی)
بوی نعشِ من و تو، 
بویِ نعشِ پدران و پسران از پسِ 
در می آمد
شهرداران گفتند:
- نسل در تکوین است
نعش ها نعره کشیدند: فریب است، 
فریب
مرگ در تمرین است!
ماهیان می دانند،
عمقِ هر حوض به اندازه ی دستِ گربه است
گورزاریست زمین؛
و زمان
پیر و خِنگ و کَر و کور.
در پسِ سنگرِ دندان ها دیگر سخنی نیست که نیست
دیرگاهیست که از هر حلقی، زنجیری روییده است
و زبان ها در کام؛
فاسد و گندیده است!
لب اگر باز کنیم
زهر و خون می ریزد
ای اسیران چه کسی باز بپا می خیزد؟
چه کسی؟
راستی تهمت نیست
که بگوییم: پسرهای طلاییِ اسارت هستیم؟
و نخواهیم بدانیم، نگهبانِ حقارت هستیم؟
نسل ها پر پر زد

 

نصرت رحمانی "شعر خزانی"در ارتفاع ز غم نپرهیزم .من آبروی خزانم شکوه پاییزم

نصرت رحمانی "شعر خزانی"

در ارتفاع ز غم نپرهیزم 
من آبروی خزانم شکوه پاییزم 
مساحت شبم اینه دار اندوهم 
شناسنامه عشقم ز شعر لبریزم 
ز دودمان شهیدان سربدارانم 
اگر به طره ی گیسوی یار آویزم
سپید جامه به خوناب شستشو دادم 
غبار راه نشینم ، سبک به پا خیزم 
رکاب باده کشید از خدنگ زار گذشت 
دل کبوتری ام شد عروج کاریزم 
حکایت است قلم شد به جای شمشیرم 
شکایت از که کنم ؟ خنجر است مهمیزم 
خزانی است دل بی شکیب سرکش من 
سر ستیز مرا کشت ، با که بستیزم ؟
چه روزگار سیاهی بر این خراب گذشت
غمین مباش که امروز بگذرد نیزم 
گذشت موسم پاییز زندگانی من 
با جای ریزش باران من اشک می ریزم

صبح می‌آید و من در آینه موی سپیدم را.شانه خواهم کرد. نصرت رحمانی

 

گرچه می‌گفتند و می‌گفتم
شب بلند و زندگی در واپسینِ عمر کوتاه است
اما...، در ضمیرِ من یقین فریاد می‌زد :
همتی کُن در صبوری ، صبح در راه است
صبح در راه است ؛ باور داشتم این را
...
صبح بر اسب سپیدش تند می‌تازد
وین شبِ شب ، رنگ می‌بازد
صبح می‌آید و من در آینه موی سپیدم را
شانه خواهم کرد
قصّه‌ی بیداد شب را با سپید صبحدم
افسانه خواهم کرد
شکوه خواهم کرد :
کاین چه آئین است
باشکوه و بخت خواهم مُرد و خواهم گفت :
- زندگی این است.

نصرت‌رحمانی

..من آبروی عشق ام.لیلی!چشمت خراج ظلمت شب را.از شاعران شرق، ـ طلب می‌کُند..نصرت رحمانی

..من آبروی عشق ام

لیلی!
چشمت خراج ظلمت شب را
از شاعران شرق، ـ
طلب می‌کُند

من آبروی عشقم
هشدار . . . تا به خاک نریزی

...
پُر کُن پیاله را
آرام‌تر بخوان
آواز فاصله‌های نگاه را
در باغ‌کوچه‌های فرصت و میعاد.

لیلی!
بگشای بند موی و بیفشان
شب را میان شب
با من بدار حوصله اما نه با عتاب!
رمز شبان درد،
شعر من است!
گفتی:
گُل در میان دستت می‌پژمرد
گفتم که:
ـ خواب،
در چشم‌هایمان به شهادت رسیده است
گفتی که:
خوب‌ترینی؛

آری . . .، خو‌ب‌ام!
آرامگاه حافظ‌م
شعر ترم،
تاج سه‌ترک عرفانم
درویشم،
خاکم!!
آینه‌دار رابطه‌ام، بنشین.
بنشین، کنار حادثه بنشین.
یاد مرا به حافظه بسپار!
اما . . .
نام مرا،
بر لب مبند که مسموم می‌شوی
من داغ دیده‌ام!

لیلی!
از جای پای تو،
بر آستانه‌ی درگاه خوابگاه،
بوی فرار می‌آید

آتش مزن به سینه‌ی بستر
با عطر پیکر برهنه‌ی سبزت
پُر کُن پیاله را
با من بگو در خواب‌های پریشان چه دیده‌ای
که خواب را به شهادت رسانده‌اند در دیدگانِ ما
وانگه حرامیان در گود شب‌گرفته‌ی چشمت
با تیغ‌های آخته سنگر گرفته‌اند.
دروازه‌های شهر مدینه آغوش بسته‌اند
آغوش باز کُن
از چهارراه خواب گذر کُن
بگذار و بگذریم زین خیل خفتگان
دست مرا بگیر تا بسرایم:
در دست‌های من ـ
بال کبوتریست!

لیلی
من آبروی عاشقان جهانم.
هشدار . . .، تا به خاک نریزی!
من پاسدار حرمت دردم

ـ چشمت خراج می‌طلبد؟
آنک خراج:

لیلی!
وقتی که پاک می‌کُنی خط چشمت را
دیوارهای این شب سنگین را
درهم شکسته، آه . . .، که بیداد می‌کُنی.
وقتی که پاک می‌کُنی خط چشمت را
در باغ‌های سبز تنت، شب را ـ
آزاد می‌کُنی

لیلی!
بی‌مرز باش.
دیوار را، ‌ویران کن،
خط را به حال خویش رها کُن،
بی‌‌خط باش
با من بیا . . .، همیشه‌ترین باش!!

بارید شب
بارش سیل اشک‌ها شکست،
خط سیاه دایره‌ی شب را!
خط پاک شد
گُل در میان دستم پرپر زد و فسرد
درهم دوید خط
ویران شد!

لیلی!
بی‌خط و خال باش
با من بیا که خوب‌ترینم
با من که آبروی عشقم
با من که شعرم . . ، شعرم . . ، شعرم!
وای . . .
در من وضو بگیر
سجاده‌ام، بایست کنارم
رو کُن به من که قبله‌ی عشاق‌ام
وآنگه نماز را،
با بوسه‌ای بلند، قامت ببند!

لیلی!
با من بودن خوب است،
من می‌سرایمت!

نصرت رحمانی
از مجموعۀ «پیاله دور دگر زد»

کاری ساده وزیبا از شاعر "فراموش شدگان"نصرت رحمانی .نامه

کاری ساده وزیبا از شاعر "فراموش شدگان"
 
 نصرت رحمانی که مناسبات فرهنگی‌ و اجتماعی
 
 نیمه اول قرن حاضر را با قلمی 
 
درد اشنا
 
 سلیس و زیبا و با بهره گیری از "
 
زبان کوچه و بازار" توصیف می‌کند.

نامه

به قربانت شوم خواهر!
...

بگو حالت چطور است؟

اگر از حال من جویا شوی،جانم

بحمدالله سلامت،زنده هستم ،شکر

ملالی نیست جز دوری دیدارت.

نمی دونی که چون من دستخطت را

زیارت کردم-‌ای خواهر!

درون پوست از شادی نگنجیدم.

باری...بگو بینم

که بابا ترک کرد

تریاک را یا نه؟

کل اسماعیل رفت مکه؟

حسین از اجباری برگشت؟

ولی‌خواهر

شنیدم که در این روزهای بحرانی

تو هم دختر زاییدی!هان!

اسمش را بذار کبری

بیاد ننجون پیری که داشتیم،مرد

خواهر جان!

غرض از جمله آخر،در آن نامه نفهمیدم،

که منظورت چه می باشد؟

نوشتی:ارث مادر !

عزیزم!بلکه یادت رفت تا یک شاهی آخر،همه

صرف جهازت شد!

فقط یک طشت مس مانده،

که آن هم پیش مشدعباس،گروی پنج تومان است؟

ولیکن مهربانم!

اگر منظورت از پرده قلمکار است و

طاق شال و

آن یک تکه ترمه

که طاق شال را در مرگ ننجون مرده شور برداشت

و آن یک تکه ترمه را برایت می فرستم

ولی پرده قلمکارها،به مثل لانه ی زنبور سوراخ است.

غرض خواهر!

خلاصه میکنم

ناراحتم خیلی

شنیدم مشدحسن هم خواستگاری کرده از لیلی

به لیلی هم بگو:

-این بود عشقت؟تف!

بگو...خواهر!

بگو دیگر گذشت آن عهد

آن شب،آن سحر،آن. . .

خواهر جون!

سه هفته نامه نفرستاده بودی

دلم شور تو را می زد.

در آن جاها نمی دانم!

ولی این جا که شهر امن و امان است.

از این حرف‌ها نباید...

سلامم را به اسماعیل و عباس و زلیخا(مادر لیلی)رسان خواهر!

تمام بچه‌ها را دیده بوسی کن!

جواب فوری،کوتاهی نکن این بار!
 
زیاده عرض نیست‌باقی بقایت
 
 

وای به شبهایم...نصرت رحمانی

وای به شبهایم


دیگر نه کوه مانده نه اندوه


دیگر نه عشق مانده و نه مرگ پر شکوه


دیگر نه بیستونی و نه لذت ستوه


وقتی دلی نمانده برای عشق


با من بگوی


بر فرق خود بکوب گلتاج تیشه را


اینک منم


فرهاد کوهکن


فواره ای بلند


و رنگین کمان خون

 

نصرت رحمانی