حكايتى از عبيد زاكانى: رساله دلگشا
خواب ديدم قيامت شده است. هر قومى را درون چاه عميقى از آتش فرو فكندند و بر سر هر چاهى نگهبانى با گرزى گران گمارده بودند بجز بر چاه ايرانيان ! نگهبانى را پرسيدم : اين چه حكايت است كه بر قوم بى اعتماد ما اعتماد كردند و نگهبانى بر ما نگمارده اند ؟؟؟ گفت : ميدانند كه قوم شما چنان به خود مشغولند كه فكر فرا رفتن از چاه آتشين را نميكنند. اگر هم كسى عزم فرا رفتن كند خودشان بهتر از هر نگهبانى لِنگش گيرند و دوباره بدرون چاه اندرش كشند... عبيد زاكانى / رساله دلگشا