حكايتى از عبيد زاكانى: رساله دلگشا

حكايتى از عبيد زاكانى:

خواب ديدم قيامت شده است. هر قومى را درون چاه عميقى از آتش فرو فكندند و بر سر هر چاهى نگهبانى با گرزى گران گمارده بودند بجز بر چاه ايرانيان ! نگهبانى را پرسيدم : اين چه حكايت است كه بر قوم بى اعتماد ما اعتماد كردند و نگهبانى بر ما نگمارده اند ؟؟؟ گفت : ميدانند كه قوم شما چنان به خود مشغولند كه فكر فرا رفتن از چاه آتشين را نميكنند. اگر هم كسى عزم فرا رفتن كند خودشان بهتر از هر نگهبانى لِنگش گيرند و دوباره بدرون چاه اندرش كشند... عبيد زاكانى / رساله دلگشا

پخته‌ای چند فرو ریز به ما جامی چند .. سروده زیبای عبید زاکانی

ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
پخته‌ای چند فرو ریز به ما جامی چند
صوفی و گوشه‌ی محراب و نکونامی و زرق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند
باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد ...

مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند
چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من
تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند
باده در خانه اگر نیست برای دل ما
رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند
در بهای می گلگون اگرت زر نبود
خرقه‌ی ما به گرو کن بستان جامی چند
ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید
نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند

ساقیا....ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید..

ساقیا

 

 ساقیا باز خرابیم بده جامی چند

 

 پخته‌ای چند فرو ریز به ما جامی چند

 

 صوفی و گوشه‌ی محراب و نکونامی و زرق

 

 ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند

 

باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد

 

 مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند

 

چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من

 

 تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند

 

 باده در خانه اگر نیست برای دل ما

 

 رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند

 

 در بهای می گلگون اگرت زر نبود

 

 خرقه‌ی ما به گرو کن بستان جامی چند

 

 ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید

 

 نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند

دردا که درد ما به دوایی نمی رسد...عبید

دردا که درد ما به دوایی نمی رسد

وین کار ما به برگ و نوایی نمی رسد

در کار وان غم چو جرس، ناله می کنم

در گوش ما چو بانگ دَرایی نمی رسد

راهی که می رویم به پایان نمی رسد

جهدی که می کنیم به جایی نمی رسد

این پای خسته جز ره حرمان نمی رود


وین دست بسته، جز به دعایی نمی رسد


گفتم: گدای کوی توام، گفت: « ای عبید!

سلطانی اینچنین به گدایی نمی رسد »

عبید