حسین  پناهی و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانند که.بي نهايت.بار.در نامه ها و

و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانند که
بي نهايت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
...
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها

آخ
تصور کن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
که انعکاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديک مي شوند
يادم مي ايد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يک دسته مي کردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بي جواب گذشت

ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم که در آن دلي مي خواند

من تو را
او را
کسي را دوست مي دارم

حسين پناهي

دلتنگی...- که می خواستی برگردی به کودکی؟(حسین پناهی)

دلتنگی

گاهی آدم ها مدت زیادی را صرف ایجاد یک تغییر در خود می کنند ؛ اما تنها یک تلنگر کوچک کافی است تا هر آنچه را که در مدتی طولانی رشته اند ، پنبه کنند.
تنها یک بعد از ظهر دلتنگ پاییزی کافیست ، تا نیرویی عجیب ، باعث شود دکمه های پالتو ات را ببندی و اولین قدم را برای اولین راهپیمایی پاییز امسال برداری و تمام راه را با تمایل ِ شهوت گون ِ گریستن در مقابل چشم مردمی که ممکن است تو را دیوانه بیانگارند ، مبارزه کنی. تنها یک بعد از ظهر دلتنگ پاییزی کافیست ، تا بار دیگر همچون خیال خوش سال های دور ، با حرص و ولع تمام ، مناظر اطرافت را با چشم هایت ببلعی. تنها یک نیروی عجیب در این بعد ازظهر دلگیر کافی است تا هنگام عبور از کنار زنی که در پارک نشسته و دود قلیان و حالت خلسه گون چشمانش را از دور می بینی ، نه تنها روحت بلکه تمام رگ های وجودت ، کشش و تمایلی عجیب به بازگشت دوباره ی به نه سالگی و تجربه ی دیگر باره ی طعم و بوی سکر آور قلیان ، احساس کنند.
«می خواهم برگردم به کودکی ...!» ( 90/9/14 )

                
                                                                              *****
- که می خواستی برگردی به کودکی؟
- آره خوب!
- کی تا حالا برگشته به کودکی ش؟
کی ؟ کجا؟
-    می خواستم... می خواستم اما مقدورم نشد
آه
خنده های بی دلیل
گریه های بی دلیل
خیره گی ها , خیره گی ها , خیره گی
خیره گی ها و سکوت
خیره گی و افق سرخ غروب
خیره گی و علف ترد بهار
خیره گی و شبح کوه و درختان در شب
خیره گی و چرخش گردن جغد
خیره گی وبازی ستاره ها
خنده بر جنگ بز و گیوه پهن مادر
گریه بر هجرت یک گربه از امروزبه قرنی دیگر
خنده بر عر عر خر
من!
من باید برگردم ,
تا تو قبرستون ده , غش غش ریسه برم
به سگ از شدت ذوق , سنگ کوچیک بزنم
توی باغ خودمون انار دزدی بخورم
وقتی که هوای حلوا کردم با خدا حرف بزنم
آخه!
تنها من می دونم شونه چوبی خواهرم کجا افتاده
کلید کهنه صندوق عجائب , لای دستمال کدوم پیرزنی پنهونه
راز خاموشی فانوس کجاست؟
گناه پای شل گاو سیاه ، گردن کیست
چه گلی رااگر پرپر بکنی شیر بزت می خشکه
من باید برگردم تا به مادرم بگم , من بودم که اون شب
شیربرنج سحری تو خوردم
من بودم , من بودم که اون شب شیربرنج سحری توخوردم.
تا به بابا بگم , باشه باشه , نمی خواد کولم کنی!
گندوما رو تو ببر , من به دنبالت می آم
قول می دم که نشینم خونه بسازم با ریگ
دنبال مارمولکا , نرم تا اون ور کوه!
من می خوام برگردم به کودکی!!
من می خوام برگردم به کودکی!!
                                                               (حسین پناهی)

 

می دانی چیست ؟به نظر می رسد زندگی مشکل نیست ،بلکه مشکلات زندگی اند !می بینی ؟... خسین پناهی

می دانی چیست ؟
به نظر می رسد زندگی مشکل نیست ،
بلکه مشکلات زندگی اند !
می بینی ؟...

می بینی به چه روزی افتاده ام ؟
حق با تو بود !
می بایست می خوابیدم !
اما به سگ ها سوگند ،
که خواب کلکِ شیطان است ،
تا از شصت سال عمر ،
سی سالش را به نفع ِ مرگ ذخیره کند !
می شود به جای خواب به ریلها
و کفش ها
و چشم ها فکر کرد
و از نو نتیجه گرفت که با وفاترین جفت های عالم ،
کفش های آدمی اند !
می شود به زنبور هایی فکر کرد
که دنیای به آن بزرگی را گذاشته اند
و آمده اند زیر سقفِ خانه ی ما خانه ساخته اند !
می شود به تشبیهات خندید !
به زمین و مروارید !
به خورشید و آتشفشان !
به ستاره ها و فرزانه های عشق !
به هوای خاکستری و گیسوهای عروس ِ پیر !
به رعد و برق ِ آسمان و خشم ِ خداهای آهنی !
تصور کن !
هنوز هم زمین گرد است و منجمین پیر ِ کنجکاو ،
از پشت تلسکوپ های مسخره شان
ــ که به مرور به خرطوم فیل های تشنه شبیه می شوند ــ
به دنبال ِ ستاره ی ناشناخته ی تازه تری می گردند !
به من بگو ! فرزانه ی من !
خواب بهتر است یا بیداری ؟

حسین پناهی

مي خواهم برگردم به روزهاي كودكي آن زمان ها كه : پدر تنها قهرمان بود .*حسین پناهی

مي خواهم برگردم به روزهاي كودكي آن زمان ها كه : پدر تنها قهرمان بود .*
* عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه ميشد *
*بالاترين نــقطه ى زمين، شــانه هاي پـدر بــود ... *
*بدتـرين دشمنانم، خواهر و برادر هاي خودم بودند . *
*تنــها دردم، زانو هاي زخمـي ام بودند. *
*تنـها چيزي كه ميشكست، اسباب بـازيهايم بـود *
*و معناي خداحافـظ، تا فردا بود...!*

حسین پناهی

حسین پناهی..سرودی برای مادران.پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد!چه کس...ی ست او؟

سرودی برای مادران
__________________

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد!
چه کس...
ی ست او؟
زنیست در دور دستهای دور!
زنی شبیه مادرم!
زنیست با لباسهای سیاه که بر رویشان،
شکوفه های سفید کوچک نشسته است!

رفتُم و وارِت دیدُم و چل وارِت!
چل وار ِ کُهنَتَ و بَردَس نهارِت

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد!
و این بار زنی به یاد سالهای دور،
سالهای گم، سالهایی که در کدورت گذشت،
پیر و فراموش گشته اند!
می نالد کودکی اش را...دیروز را،
دیروزِ در غبار را!
او کوچک بود و شاد،با پیراهنی به رنگ گل های وحشی!
سبز و سرخ!

و همراه او زنی با لباسهای سیاه
که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته بود!
زیر همین بلوط پیر!

باد زورش به پر عقاب نمی رسید!
یاد می آورد افسانه های مادرش را: مادر؟
این همه درخت از کجا آمده اند؟

هر درختِ این کوه سار حکایتیست دخترم!

پس راست می گفت مادرم!
زنان تاوه در جنگل می روند
در لحظه های کوه و سالهای بعد دخترانشان با لباسهای سیاه
که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته است،
آنها را در آوازشان می خوانند!

هر دختری مادرش را:
رفتُم و وارِت دیدُم و چل وارِت!
چل وار ِ کُهنَتَ و بَردَس نهارِت

خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
و دیدم سنگ های دست چین ِ تو را در خرابه ی کهنه تری!
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد!
و این بار دختری به یاد مادرش...

حسین پناهی
See More
حسین پناهی ( 1383-1335 ) شاعر و بازیگر ایرانی بود. حسین پناهی دژکوه در ۶ شهریور ۱۳۳۵ (یا به روایتی ۱۳۳۹) در روستای دژکوه از توابع شهر سوق از توابع شهرستان کهگیلویه زاده شد. پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به مدرسهٔ آیت‌الله گلپایگانی رفت و بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به م...حل زندگی‌اش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت کرد تا اینکه زنی برای پرسش مساله‌ای که برایش پیش آمده بود پیش حسین رفت و از حسین پرسید که فضلهٔ موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشم بود افتاده‌است، آیا روغن نجس است؟ حسین با وجود اینکه می‌دانست روغن نجس است ولی این را هم می‌دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده‌اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد. بعد از این اتفاق بود که حسین علی رغم فشارهای اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد. حسین به تهران آمد و در مدرسهٔ هنری آناهیتا چهار سال درس خواند و دوره بازیگری و نمایشنامه‌نویسی را گذراند. پناهی بازیگری را نخست از مجموعه تلویزیونی محله بهداشت آغاز کرد. سپس چند نمایش تلویزیونی با استفاده از نمایشنامه‌های خودش ساخت که مدت‌ها در محاق ماند. با پخش نمایش «دو مرغابی در مه» از تلویزیون که علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نیز در آن بازی می‌کرد، خوش درخشید و با پخش نمایش‌های تلویزیونی دیگرش، طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت. نمایش‌های دو مرغابی در مه و یک گل و بهار که پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود، بنا به درخواست مردم به دفعات از تلویزیون پخش شد. در دهه شصت و اوایل دهه هفتاد، او یکی از پرکارترین و نوآورترین نویسندگان و کارگردانان تلویزیون بود. به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش می‌بارید و طنز تلخش بازیگر نقش‌های خاصی بود. اما حسین پناهی بیشتر شاعر بود. و این شاعرانگی در ذره‌ذره جانش نفوذ داشت. نخستین مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶ منتشرشد، این مجموعهٔ شعر تاکنون بیش از شانزده بار تجدید چاپ شد و به شش زبان زندهٔ دنیا ترجمه شده‌است. وی در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ بر اثر ایست قلبی درگذشت و در زادگاهش، شهر سوق، به خاک سپرده شد. کتاب ها _______ * من و نازی * ستاره * چیزی شبیه زندگی * دو مرغابی درمه * گلدان و آفتاب * پیامبر بی کتاب * دل شیر علاوه بر اینها دو نوار با شعر و صدای حسین پناهی نیز منتشر شده است: «سلام خداحافظ» و « ستاره ها».

(حسین پناهی)من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد.(حسین پناهی)

مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر ی...
ک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم........

(حسین پناهی)

و مرگ، مُردن نیست.و مرگ، تنها، نفس نکشیدن نیست.من مردگان بیشماری را دیده‌ام.که.ر..اه می‌رفتند.حسینن

و مرگ، مُردن نیست
و مرگ، تنها، نفس نکشیدن نیست
من مردگان بیشماری را دیده‌ام
که ر...
اه می‌رفتند
سیگار می‌کشیدند
و خیس از باران
انتظار و تنهایی را درک می‌کردند
شعر می‌خواندند
می‌گریستند
قرض می‌دادند
قرض می‌گرفتند
می‌خندیدند
و گریه می‌کردند...

حسین پناهی

به آتش نگاهش اعتماد نکن .حسین پناهی

به آتش نگاهش اعتماد نکن
لمس نکن
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
به سرزمینی بی رنگ
بی بو
...
ساکت
آری
بگریز
و پشت ِ ابدیتِ مرگ پنهان شو
اگر خواستار جاودانگیِ عشقی

حسین پناهی

وصیت نامه جالب و زیبای زنده یاد حسین پناهی

وصیت نامه جالب و زیبای زنده یاد حسین پناهی

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا ...پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
...
... ... ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم
به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد

خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش.."حسین پناهی"

خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش

مائيم كه پا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي كنيم

هر پسين

اين روشناي خاطر آشوب در افق هاي تاريك دوردست

نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين

مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟

اي راز

اي رمز

اي همه روزهاي عمر مرا اولين و آخرين

"حسین پناهی"

به ساعت نگاه می کنم...حدود سه نصف شب است..حسین پناهی

 
به ساعت نگاه می کنم
حدود سه نصف شب است
چشم می بندم که مبادا چشمانت را
از یاد برده باشم

...
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه ی کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا می پَرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سال هاست که مرده ام