بامدادان به تماشای چمن سرخوش و مست


دوست می آمد و گل در برو و ساغر در دست


دل سودایی ازو چشم براه نگهی


بوسه زن ساغر می بر لب آن باده پرست


گل من بود بنظّارگی حجله باغ


سرو و گل را چو همیداد صبا دست به دست


بگرفتم ز سر عجز و نیازش دامن


گفتم ای سرو به پیش قد رعنای تو پست


از همه نقش جهان خامه اندیشه من


هیچ نقشی بجز از نقش خیال تو نبست


تا تو برخاستی ای سایه دولت ز سرم


دیده در خون دل از دست فراق تو نشست


نه توان لحظه ای از وصل تو گشتن دلشاد


نه توان از غم هجرت بشکیبایی رست


بجفا چرخ گسست آنچه بپیوست به مهر


لیک پبوند من و عشق نیارست گستت


راستی کس نپسندد ز تو این کجروشی


بدرستی که نشاید دل مظلوم شکست


عشق زد بانگ بناگه که سخن در بر دوست


با ادب گو که کس از بی ادبی طرف نبست


گفتم ای دوست ببخشای بر این گستاخی


زانکه مستم من و معذور بود مردم مست


همه مستند در این میکده گیتی نام


لیک مستان تو را با دگران فرقی هست


فرقه مست و ریا طایفه مست غرور


من و دل مست می عشق تو از روز الست


گر بشمشیر جفا رشته عمرم گسلی


ترک الفت نکند دل که بمهرت پیوست


همه چون از تو رسد در بر عشاق یکیست


شادی و محنت و خار و گل و جلاب و کبست


ایخوش آن سر که بتیغ تو در افتاد ز پای


خنک آن سینه که از ناوک تو پیکان جست


جز غم عشق ندارد غم دیگر ناصح


آنکه شد بسته این دام ز هر دام بجست

 

غزلی شیوا از محمد علیخان ناصح