غزل ؛ فرخی خراسانی

غزل ؛ فرخی خراسانی

 

سر عشق ای دل مپرس از جان که جان نامحرم است


بر زبان ناور که در سرها زبان نا محرم است


خلوت دل را مکان باید ورای لا مکان


کاندرین خلوت همه کون و مکان نامحرم است


راز دل با قاصد جانان مگو زنهار نیز


با قلم منویس کاین بیگانه آن نامحرم است


در خرابات مغان مست ار نه ای داخل مشو


هوشیار اندر خرابات مغان نامحرم است


پاک دل باید شدن زی آستان عشق پاک


که دل ناپاک در این آستان نامحرم است


محرم دلهای ما دیوانگان ؛ دیوانگیست


عقل و دانش در دل ما عاشقان نامحرم است


گریه و افغان ز هجر او مکن فرخ که هست


گریه در این راه غماز و فغان نامحرم است

غزل ازفرخ خراسانی

سر عشق ای دل مپرس از جان که جان نامحرم است 


بر زبان ناور که در سرها زبان نا محرم است


خلوت دل را مکان باید ورای لا مکان


کاندرین خلوت همه کون و مکان نامحرم است


راز دل با قاصد جانان مگو زنهار نیز


با قلم منویس کاین بیگانه آن نامحرم است


در خرابات مغان مست ار نه ای داخل مشو


هوشیار اندر خرابات مغان نامحرم است


پاک دل باید شدن زین آستان عشق پاک

 
که دل ناپاک در این آستان نامحرم است


محرم دلهای ما دیوانگان ؛ دیوانگیست


عقل و دانش در دل ما عاشقان نامحرم است


گریه و افغان ز هجر او مکن فرخ که هست


گریه در این راه غماز و فغان نامحرم است

مخمسی بر غزل سعدی ؛ فرخ خراسانی

مخمسی بر غزل سعدی ؛ فرخ خراسانی

 

بخدا جز تو گرم دلبر و دلداری هست


یا بتان را به برم قیمت و مقداری هست


یا که در خانه دل غیر تو دیاری هست


مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست


یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

*************

همه دانند که غیر از تو مرا یاری نیست


همچو من در خم زلف تو گرفتاری نیست


گر دلی هست مرا غیر تو دلداری نیست


گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست


در و دیوار گواهی بدهند کاری هست

************

از همه لاله رخان من به تو دلدادم و بس


من بدیدار تو در هر دو جهان شادم و بس


گر خرابم ز توام هم ز تو آبادم و بس


بکمند سر زلفت نه من و افتادم و بس


که بهر حلقه زلف تو گرفتاری هست

***********

گفته جور و جفا من به تو دیگر نکنم


وعده وصل بمن دادی و باور نکنم


من هم از لطف تو با غیر گله سر نکنم


صبر بر جور رقیبت چکنم گر نکنم


همه دانند که در صحبت گل خاری هست

**********

ای خوش آن صید که در خمّ کمند تو بود


زهی آزاده اسیری که به بند تو بود


خرم آندل که گرفتار و نژند تو بود


من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود


سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست

*********

یا خود از لطف بنه پا بسرایم روزی


یا بده اذن بکویت بسر آیم روزی


تا حدیث غم عشقت بسرایم روزی


من ازین دلق مرقع بدر آیم روزی


تا همه خلق بدانند که زناری هست

********

فرخ از خرمیت طبع برضوان ماند


سخنت چون سخن شیخ غزلخوان ماند


وین حدیث تو و عشق تو بدانسان ماند


عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند


داستانی است که بر سر هر بازاری هست

 

 

 

فرخ خراسانی..بیوگرافی مختصر

محمود جواهری متخلص به " فرخ " پسر سید احمد جواهری از از بزرگان و فضلای خراسان به شمار میره که در سال 1341 در مشهد متولد شده ، و پیش پدرش به تلمذ پرداخته ، ادبیات عربی و فارسی را از ایشون آموخته ؛ به احتمال قوی باید هنوز در قید حیات باشند. چندین سفر خارجی هم به عراق و روسیه و برلین و پاریس داشتن و بعد به وطنشون برگشتن.

 

زاهدان خواهند اسیر دام تزویرم کنند...فرخ خراسانی

زاهدان خواهند اسیر دام تزویرم کنند

 

  من نه آن صیدم که با این دام نخجیرم کنند


روح من یاغی است با این بی حقیقت زاهدی

 

 ز از حقیقت قوه ای باید که تدبیرم کنند


حرف مفتی پیش من جز حرف مفتی بیش نیست

 

 فاش گویم هر چه میخواهند تکفیرم کنند


با فقیهان دارم آهنگ جدل ترسم ز آنک

 

 چونکه در منطق فرو مانند تعذیرم کنند


هیچ ندهم گوش هرگز بر فسون واعظان

 

 چون نیم احمق که تا این قوم تسخیرم کنند


ناصحان غیر مشفق زان کشندم سوی شیخ

 

 تا بدین تقریب دور از حضرت پیرم کنند


آیتی از عشقم و فارغ ز کفر و دین ولی

 

 کافر و مسلم بمیل خویش تفسیرم کنند


در بهای ساغری بخشم متاع کفر و دین

 

گر چه یاران منع ازین اسراف و تبذیرم کنند


شورها دارم بسر " فرخ " که گر عنوان کنم

 

 ابلهان دیوانه خوانند و به زنجیرم کنند
.
.
.
فرخ خراسانی