غزلی از زنده یادحسين منزوي اي دريغ ازيك شكوفه! نوبهاران را چه شد؟حسرتا ازيك جوانه! شاخساران را چه
غزلی از زنده یاد حسين منزوي
اي دريغ از يك شكوفه! نوبهاران را چه شد؟
حسرتا از يك جوانه! شاخساران را چه شد؟
صد هزاران گل به خاك افتاد و بانگي برنخاست
«عندليبان را» چه پيش آمد؟ هزاران را چه شد؟
ماه خونين است در آيينههاي آبشان
چشمهساران را چه رفت و جويباران را چه شد؟
اسبها پي كرده و مردان به خون غلتيدهاند
حافظا تا چند ميپرسي سواران را چه شد؟
در شكاف هر درختي جابهجا خون لخته بست
بيد بنها را چه پيش آمد چناران را چه شد؟
آه بر خاك شهيدان خونشان خوشيد و ماند
خون چرا با خون نشويد ابر؟ باران را چه شد؟
ديگر از نسل وضوي عشق با خون كردگان
مرد ميداني نزايد، روزگاران را چه شد؟
شب شبيخون زد به صبح ما و گر چونين نبود
حاصل بيخوابي ما شب شماران را چه شد؟
ظلم از حد بر ظلمت، آن كشيده نيزهها -
از شعاع آفتاب آن شب شكاران را چه شد؟