از ماست که بر ماست : روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست !بسيار منی کـرد و ز تقدير نترسيد.  «ناصرخسرو»

از ماست که بر ماست :

روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بياراست
...
بر راستی بال نظر کرد و چنين گفت
امروز همه روی جهان زير پر ماست
بـر اوج چـو پـرواز کـنم از نظـر تــير
می‌بينم اگر ذره‌ای اندر ته درياست
گر بر سر خـاشاک يکی پشه بجنبد
جنبيدن آن پشه عيان در نظر ماست
بسيار منی کـرد و ز تقدير نترسيد
بنگر که ازين چرخ جفا پيشه چه برخاست
ناگـه ز کـمينگاه يکی سـخت کمانی
تيری ز قضای بد بگشاد بر او راست
بـر بـال عـقاب آمـد آن تير جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست
بر خـاک بيفتاد و بغلـتيد چو ماهی
وانگاه پر خويش گشاد از چپ و از راست
گفتا عجبست اينکه ز چوبی و ز آهن
اين تيزی و تندی و پريدن ز کجا خاست
زی تير نگه‌کرد و پر خويش بر او ديد
گفتا ز که ناليم که از ماست که بر ماست


«ناصرخسرو»

این جهان خواب است، خواب، ای پور باب....   شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟   ناصر خسرو

این جهان خواب است، خواب، ای پور

 باب

شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟

روشنی‌ی چشم مرا خوش خوش ببرد

 

روشنیش، ای روشنائی‌ی چشم باب

تاب و نور از روی من می‌برد ماه

 

تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب

پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد

 

تا بماندم تافته بی‌نور و تاب

آفتابم شد به مغرب چون بسی

 

بر سرم بگذشت تابان آفتاب

جز شکار مردم، ای هشیار پور،

 

نیست چیزی کار این پران عقاب

این عقاب از کوه چون سر برزند

 

از جهان یکسر برون پرد غراب

گرد رنج و غم چو بر مردم رسد

 

زودتر می پیر گردد مرد شاب

چون مرا پیری ز روز و شب رسید

 

نیست روز و شب همانا جز عذاب

هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ

 

هم زگردش زود گردد زشت و خاب

دل بدین آشفته خواب اندر مبند

 

پیش کو از تو بتابد زو بتاب

زین سراب تشنه‌کش پرهیز کن

 

تشنگان بسیار کشته است این سراب

روی تازه‌ت زی سراب او منه

 

تا نریزد زان سراب از رویت آب

گرش بنکوهی ندارد باک و شرم

 

ورش بنوازی نیابی زو ثواب

گرچه بی‌خیر است گیتی، مرد را

 

زو شود حاصل به دانش خیر ناب

گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست

 

سبز از آب و خاک شد تازه سداب

گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل

 

مرد ازو فاضل شده‌است و زود یاب

این جهان الفنج گاه علم توست

 

سر مزن چون خر در این خانه‌ی خراب

کشت ورزت کرد باید بر زمین

 

جنگ ناید با زمینت نه عتاب
مردمان چون کودکان بی‌هش‌اند وین دبیرستان علم است از حساب

روزي ز سر سنگ عقابي به هوا خاست ...ناصر خسرو

روزي ز سر سنگ عقابي به هوا خاست

واندر طلب طعمه پر و بال بياراست

بر راستي بال نظر كرد و چنين گفت:

امروز همه روي جهان زير پر ماست

بر اوج چو پرواز كنم از نظر تيز

مي بينم اگر ذره اي اندر تك درياست

گر بر سر خاشاك يكي پشه بجنبد

جنبيدن آن پشه عيان در نظر ماست

بسيار مني كرد و ز تقدير نترسيد

بنگر كه ازين چرخ جفا پيشه چه برخاست

ناگه ز كمينگاه يكي سخت كماني

تيري ز قضاي بد بگشاد بر او راست

بر بال عقاب آمد آن تير جگر دوز

وز ابر مر او را به سوي خاك فرو كاست

بر خاك بيفتاد و بغلتيد چو ماهي

وانگاه پر خويش گشاد از چپ و ازراست

گفتا:عجب است اين كه زچوبي و زآهن

اين تيزي و تندي و پريدن زكجا خاست!؟

زي تير نگه كرد و پر خويش بر او ديد گفتا:

ز كه ناليم كه از ماست كه بر ماست!

ناصر خسرو قبادياني

شعری از ناصر خسرو

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا

 


گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا



در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم

 


صفرا همی برآید از انده به سر مرا



گویم: چرا نشانه‌ی تیر زمانه کرد

 


چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا



گر در کمال فضل بود مرد را خطر

 


چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟



گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ

 


جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا

 



نی‌نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل

 


این گفته بود گاه جوانی پدر مرا

 



دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک

 


این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا

 



با خاطر منور روشنتر از قمر

 


ناید به کار هیچ مقر قمر مرا

 



با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر

 


دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا

 



گر من اسیر مال شوم همچو این و آن

 


اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا

 



اندیشه مر مرا شجر خوب برور است

 


پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا

 



گر بایدت همی که ببینی مرا تمام

 


چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا

 



منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن

 


زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا

 



هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب

 


بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا

 



گیتی سرای رهگذران است ای پسر

 


زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا

 



از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای

 


کرده‌است بی‌نیاز در این رهگذر مرا

 



شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود

 


ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا

 



ندر جهان به دوستی خاندان حق

 


چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا

 



وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد

 


چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا

 



گر من در این سرای نبینم در آن سرای

 


امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟



ای ناکس و نفایه تن من در این جهان

 


همسایه‌ای نبود کس از تو بتر مرا

 



من دوستدار خویش گمان بردمت همی

 


جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا

 



بر من تو کینه‌ور شدی و دام ساختی

 


وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا

 



تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی

 


از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا

 



گر رحمت خدای نبودی و فضل او

 


افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا

 



اکنون که شد درست که تو دشمن منی

 


نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا

 



خواب و خور است کار توای بی خرد جسد

 


لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا

 



کار خر است سوی خردمند خواب و خور

 


ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا

 



من با تو ای جسد ننشینم در این سرای

 


کایزد همی بخواند به جای دگر مرا

 



آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور

 


پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا

 



چون پیش من خلایق رفتند بی‌شمار

 


گرچه دراز مانم رفته شمر مرا

 



روزی به پر طاعت از این گنبد بلند

 


بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا

 



هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند

 


وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا

 



نام قضا خرد کن و نام قدر سخن

 


یاد است این سخن ز یکی نامور مرا

 



واکنون که عقل و نفس سخن‌گوی خود منم

 


از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟

 



ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام

 


چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا

 



قول رسول حق چو درختی است بارور

 


برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا

 



چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟

 


انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا

 



دانم که نیست جز که به سوی توای خدا

 


روز حساب و حشر مفر و وزر مرا

 



گر جز رضای توست غرض مر مرا ز عمر

 


بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا

 



واندر رضای خویش تو، یارب، به دو جهان

 


از خاندان حق مکن زاستر مرا

 



همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز

 


زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا

 



گوئی که حجتی تو و نالی به راه من

 


از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا

 


ناصر خسرو

شعری از ناصر خسرو

آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند

 


تا بدان دشوارها بر خویشتن آسان کنند

 


جز که در خورد خرد صحبت ندارند از بنه

 


بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند

 


طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را به طبع

 


تا به طاعت چرخ وانجم‌شان همی حیوان کنند

 


چرخ را انجم به سان دست‌های چابک‌اند

 


کز لطافت خاک بی‌جان را همی با جان کنند

 


دست‌های آسمان‌اند این که با این بندگان

 


آن خداوندان همی احسان‌ها الوان کنند

 


چشمهای عالمند اینها که چون در خاک خشک

 


بنگرند او را همی پر در و پر مرجان کنند

 


این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار

 


خاک بستان را همی پر زینت نیسان کنند

 


این نشانی‌هاست مردم را که ایشان می‌دهند

 


سوی گوهرها که می در خاک و که پنهان کنند

 


گر ندیدی عرش را و حاملان عرش را

 


تا به گردش بر چه‌سان همواره می‌جولان کنند

 


عرش توست این خاک و، افلاک و کواکب گرد او

 


روز و شب جولان همی همواره هم زین‌سان کنند

 


پادشاهی یافته‌ستی بر نبات و بر ستور

 


هر چه گوئی «آن کنید» آن از بن دندان کنند

 


بنگر آن را در رکوع و بنگر این را در سجود

 


پس همین کن تو ز طاعت‌ها که می ایشان کنند

 


این اشارت‌های خلقی را تامل کن به حق

 


این اشارت‌ها همی زی طاعت یزدان کنند

 


پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش

 


تا زبر دستانت فردا با تو نیز احسان کنند

 


بنده‌ی بد را خداوندان به تشنه گرسنه

 


بر عذاب آتش معده همی بریان کنند

 


پس تو بد بنده چرا ایمن نشسته‌ستی؟ ازانک

 


همچنین فردا بر آتش مر تو را قربان کنند

 


از نبید جهل چون مستان بیهوشند خلق

 


تو که هشیاری مکن کاری که آن مستان کنند

 


گوشت ارگنده شود او را نمک درمان بود

 


چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟

 


با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی

 


زانکه این جهال خود بی‌ابر می باران کنند

 


در مدینه‌ی علم ایزد جغد کان را جای نیست

 


جغد کان از شارسان‌ها قصد زی ویران کنند
.
.
.
ناصر خسرو