شعری زیبا از زنده یاد سیمین بهبهانی هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم امشب همه را چون سرزلف تو شکستم

شعری زیبا از زنده یاد سیمین بهبهانی

یادشون گرامی

هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم

امشب همه را چون سر زلف تو ، شکستم

فریاد زنان ،‌ ناله کنان عربده جویان

زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم

جز دل سیهی فتنه گری ، هیچ ندیدم

چندان که به چشمان سیاهت نگرستم

دوشیزه ی سرزنده ی عشق و هوسم را

در گور نهفتم به عزایش بنشستم

می خوردم و مستی ز حد افزودم و ، آنگاه

پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم

عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست

من کشتمش امروز بدین عذر که مستم

در پای کشم از سر آشفتگی وخشم

روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم

شعری زیبا از زنده یاد سیمین بهبهانی.یادشون گرامی .هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم

شعری زیبا از زنده یاد سیمین بهبهانی

یادشون گرامی

هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم

امشب همه را چون سر زلف تو ، شکستم

فریاد زنان ،‌ ناله کنان عربده جویان

زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم

جز دل سیهی فتنه گری ، هیچ ندیدم

چندان که به چشمان سیاهت نگرستم

دوشیزه ی سرزنده ی عشق و هوسم را

در گور نهفتم به عزایش بنشستم

می خوردم و مستی ز حد افزودم و ، آنگاه

پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم

عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست

من کشتمش امروز بدین عذر که مستم

در پای کشم از سر آشفتگی وخشم

روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم

غزلی زیبا  باشکوه از  استاد عشق  خانم سیمین بهبهانی عزیز  ای رفته ز دل......

غزلی زیبا از  استاد عشق سیمین بهبهانی

ای رفته ز دل......

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است

در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

ن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

چرا رفتی چرا من بی قرارم به سر سودای آغوش تو دارم.سیمین بهبهانی همایون شجریان تقدیم به بهرامم که پرو

چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم نا شکیباست

چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود

بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده

چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم نا شکیباست

چرا رفتی چرا من قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هردو عالم بی خبر کن

بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده

چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم…

https://www.youtube.com/watch?v=JZL3oQldoYE

شعرواجرا تقدیم به بهرام گلم که  نقاب در خاک کشیده ساعاتی دیگر درمنزل جدیدش برای همیشه خواهد ارمیدعزیزم ایکاش من جای تو میمردم جوان معصوم متشخص سرشار از مهر وعطوفت وفروتنی ..بهرام بخواب خوش منزل مبارکت...😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌹🌹🌹🌹🌹

شعری زیبا از سیمنین بهبهانی .ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر.بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

شعری بسیار زیبا از سیمنین بهبهانی عزیز
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
*****
ای رفته ز دل راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم ، او مرده و من سایه اویم
******
من او نیم ، آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا ، با همه کس ، در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
*****
من او نیم ، این دیده من گنگ و خموش است
در دیده او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی شامگهان بود
*****
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت
*****
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد
*****
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم
او مرده و در سینه من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

"چرا رفتی چرا من بیقرارم" به سر سودای آغوش تو دارم..(سیمین بهبهانی)خواننده: همایون شجریان

چرا رفتی...
(سیمین بهبهانی)
چرا رفتی چرا؟ من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم..
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست...
ندیدی جانم از غم ناشکیباست..
چرا رفتی چرا؟ من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم..
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود..
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده..
چرا رفتی چرا؟ من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم..
چرا رفتی چرا؟ من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم نا شکیباست..
چرا رفتی چرا؟ من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم..
دل دیوانه را ، دیوانه تر کن
مرا از هردو عالم بی خبر کن...
دل دیوانه را ، دیوانه تر کن
مرا از هردو عالم بی خبر کن..
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده..
چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

https://www.youtube.com/watch?v=VX9xdOwkHU0

 

شعر: "چرا رفتی چرا من بیقرارم" شاعر: سیمین بهبهانی "نیمای غزل فارسی" خواننده: همایون شجریان

شعر: "چرا رفتی چرا من بیقرارم" 
شاعر: سیمین بهبهانی "نیمای غزل فارسی" 
خواننده: همایون شجریان
آهنگساز : تهمورس پورناظری
تهیه و تدوین: فریاد رهایی
چرا رفتی ؟! چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست 
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
خیالت گر چه عمری یار من بود
امیدت گر چه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
زمینای حقیقت ساغرم ده

https://www.youtube.com/watch?v=VX9xdOwkHU0

 

شعر: "چرا رفتی چرا من بیقرارم" شاعر: سیمین بهبهانی "خواننده: همایون شجریان..بشنوید بی نظیره


شعر: "چرا رفتی چرا من بیقرارم"
شاعر: سیمین بهبهانی "نیمای غزل فارسی"
خواننده: همایون شجریان
آهنگساز : تهمورس پورناظری
تهیه و تدوین: فریاد رهایی

چرا رفتی ؟! چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
خیالت گر چه عمری یار من بود
امیدت گر چه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساقرم ده
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

 

https://www.youtube.com/watch?v=i4GiEpAekLU

 

سیمین بهبهانی..از عشق اگر گویی، می جویم و می جویم..وز یار اگر پرسی، می خواهم و می خواهم

 

بر گو که چه می جویم، بنما که چه می خواهم؛
چون شد که در این وادی، سرگشته و گمراهم؟

از عشق اگر گویی، می جویم و می جویم
وز یار اگر پرسی، می خواهم و می خواهم

در عالم هشیاری، از بی خبری مستم
در گوشه ی تنهایی، از بیخودی آگاهم

گر مهر نیم آخر، هر شب ز چه می میرم؟
گر ماه نیم آخر، هر دم ز چه می کاهم؟

در دامنی افتادم، گفتی که مگر اشکم
از خویش برون رفتم، گفتی که مگر آهم

ویرانه ی متروکم: نه بام و نه دیواری
آرام نگیرد کس، در سایه کوتاهم

آن اختر شبگردم، سیمین! که درین دنیا
دامان سیاهی شد، میدان نظرگاهم
سیمین بهبهانی

 

سیمین بهبهانی..ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟ که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

...

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من

ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟ که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

سیمین بهبهانی

اجرای کامل و بی‌ نظیرِ آواز دل، بزم خصوصی بانو هایده و استاد حبیب‌الله بدیعی، تقدیم همراهان بزرگوار


اجرای کامل و بی‌ نظیرِ آواز دل، بزم خصوصی بانو هایده و استاد حبیب‌الله بدیعی، مربوط به چندی قبل از سالِ ۱۳۵۷ خورشیدی. با اجرای محفلی آثارِ استادان: پرویز یاحقی، بیژن ترّقی‌، همایون خرّم، سیمین بهبهانی، محّمد حیدری، صدرالدّین مهوان و تورج نگهبان.

اسامی قطعات: آوازِ دل، آسمون با من و تو قهره، قصه آشنایی، نامهربونی.

به زمانی که محبت شده همچون افسانه
به دیاری که نیابی خبری از جانانه
دل رسوا دگر از من تو چه خواهی دیوانه

از آواز دلم زمزمه ی ساز دلم من به فغانم
ای دل چه بگویم وز شررت چه بگویم حیرانم

تو همان شرری که خرمن جان من بسوزی
تو که با نگهی به جان من شعله برفروزی

تو که از صنمی ندیده ای روی آشنایی
ز چه رو دل من تو اینچنین کشته وفایی

تا تو همدم شب های منی
شب ها شاهد تب های منی
همچون آتشی شعله میکشی
شمع هر انجمنی

ای دل ز تو ما را چه نصیبی بود
گشتم ز تو رسوا چه فریبی بود

غم های جهان را تو خریداری
آخر تن ما را چه شکیبی بود

به کجا به کجا بریم ای دل رسوا
به کجا ای دل رسوا
نکنی تو چرا پروا تو چرا پروا

به زمانی که محبت شده همچون افسانه
به دیاری که نیابی خبری از جانانه
دل رسوا دگر از من تو چه خواهی دیوانه
دیوانه دیوانه
________________________________________­_

شب‌هامون آه، چه تاریک و چه سرده
دل‌هامون جای غمه، لونه‌ی درده
تو رو بی من، منُ دور از تو گذاشته
چی بگم با من و تو، دنیا چه کرده

آسمون با من و تو قهره دیگه
هر کدوم از ما توی یک شهر دیگه

تو می‌گی، نامه نوشتی نرسیده
از تو یک خط یا نشون، هیچکی ندیده
منم امشب واسه تو، نامه نوشتم
اما اشک‌هام، همه رو نامه چکیده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ­ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ­ــــــــــــ

نامهربونی
نمی خواهی بدونی
گذشته برنگشته
رسوای شهرم
نمی خواهی بدونی
که آب از سر گذشته

عشقم نمی میره
سامون نمی گیره

من با تو قهرم
نمی‌خواهی بدونی
که آب از سر گذشته

نامهربونی
نمی خواهی بدونی
گذشته برنگشته

امشب دل من از غم گرفته
لبریز درده
ماتم گرفته
عشق منو رد میکنی
با من چرا بد میکنی

نامهربونی
نمی خواهی بدونی
گذشته برنگشته
رسوای شهرم
نمی خواهی بدونی
که آب از سر گذشته

 https://www.youtube.com/watch?v=BBLYx_m05mE...

سيمين دانشور..دوست يعني دل به ما بستي رفيق؟دوست يعني ياد ما هستي رفيق؟

سيمين دانشور
نازنينا، دوست يعني انتخاب
يعني از بنده سلام از تو جواب
دوست يعني دل به ما بستي رفيق؟
دوست يعني ياد ما هستي رفيق؟
دوست يعني مطلبت را ديده ام
يعني احوال تو را پرسيده ام
دوست يعني در رفاقت كاملي
دوست يعني: نيستي و... در دلي
دوست يعني: دوستي را لايقم؟
تو حقيقت، من مجازي عاشقم
دوست يعني كار و بارم خوب نيست
تو نباشي، روزگارم خوب نيست
دوست يعني بغض لبخندم شكست
دوري و جاي تو گلداني نشست
دوست يعني مثل جان و در تني
دوست يعني خوب شد تو با مني
دوست يعني حسرت و لبخند و آه
ميشوم دلتنگ رويت گاه گاه
دوست يعني جاي پايت بر دل است
دوري از تو جان شيرين مشكل است
دوست يعني نكته هاي پيچ پيچ
دوست يعني جز محبت، هيچ هيچ
دوست يعني از سكوت من بخوان
دوست يعني در كنار من بمان
دوست يعني خنده هاي ريز ريز
دوست يعني دوستت دارم عزيز

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا...شراب نور به رگ های شب دوید بیا.شعری دلنشین از زنده یاد سیمین بهبهانی

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا...

شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی

مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

زنی را می شناسم من.استاد فریبا شش بلوکی  


بچه ها صبحتان به خیر! سلام.درس امروز «فعل مجهول» است.فعل مجهول چیست؟ می دانید؟سیمین بهبهانی؟

 
بچه ها صبحتان به خیر! سلام
درس امروز «فعل مجهول» است

فعل مجهول چیست؟ می دانید؟
نسبت فعل ما به مفعول است
...

در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ می لغزید

صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم

تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زان میان صدا کردم

ژاله! از درس من چه فهمیدی؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت

دِه، جوابم بده! کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟

خنده ی دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران

لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران

خشمگین، انتقام جو گفتم:
بچه ها گوش ژاله سنگین است؟

دختری طعنه زد که، نه خانم!
درس در گوش ژاله -یاسین- است!

باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسید به گوش

زیر آتشفشان دیده ی من
ژاله آرام بود و سرد و خموش

رفته تا عمق چشم حیرانم
آن دو میخ نگاه خیره ی او

موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تیره ی او

آنچه در آن نگاه می خواندم
قصه ی غصه بود و حرمان بود

ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:

فعل مجهول فعل آن پدری است
که دلم را ز درد پر خون کرد

خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد

شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیرخوار من نالید

سوخت در تاب تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید

در غم آن دو تن، دو دیده ی من
این یکی اشک بود و آن خون بود

مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود؟...

گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله ی او

شسته می شد به قطره های سرشک
چهره ی همچو برگ لاله ی او

ناله ی من به ناله اش آمیخت
که غلط بود آنچه می گفتم

درس امروز قصه ی غم توست
تو بگو! من چرا سخن گفتم؟

فعل مجهول فعل آن پدری است
که تو را بی گناه می سوزد

آن حریق هوس بُوَد که در او
مادری بی پناه می سوزد...

سیمین بهبهانی؟

کاش من هم همچو یاران، عشق یاری داشتم..سیمین بهبهانی

 
کاش من هم همچو یاران، عشق یاری داشتم
خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر
کاش چون آیینه، بر صورت غباری داشتم
...

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!
کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم

شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم

خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم

نغمه ی سر داده در کوهم، به خود برگشته ام
که به سوی غیر خود راه فراری داشتم

محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم

تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم

پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

آه «سیمین» حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم
 

زنی را می شناسم من که شوق بال و پردارد..سروده ای زیبا باشکوه سرشار ازحس ورنج وحماسه فریبا شش بلکوکی

زنی را می شناسم من که شوق بال و پردارد

 ولي از بسکه پرشور است ،‌دو صد بيم از سفر دارد

 زني را مي شناسم من ، كه در يك گوشه ي خانه

 ميان شستن و پختن درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند !!

نگاهش ساده و تنهاست ، ‌

صدايش خسته و محزون اميدش در ته فرداست !!

زني را مي شناسم من... كه مي گويد پشيمان است !

كجا او لايق آن است ؟؟؟

 زني هم زير لب گويد: گريزانم از اين خانه

ولي از خود چنين پرسد

 چه كس موهاي طفلم را پس از من مي زند شانه ؟؟؟

 زني آبستن درداست ،‌زني نوزاد غم دارد

 زني مي گريدگويد:به سينه شيركم دارد

 زنی با تار تنهایی لباس تور می بافد!

 زني دركنج تاريكي نماز نور مي خواند!

زني خو كرده بازنجير ،‌زني مانوس بازندان

 تمام سهم او اين است :‌نگاه سردزندانبان!!

زني را مي شناسم من ... !!

كه مي ميرد زيك تحقير،‌ولي آواز مي خواند!!

كه اين است بازي تقدير!!

 زني بافقر مي سازد،‌زني بااشك مي خواند!

 زني با حسرت و حيرت نگاهش رانمي داند؟؟

زني واريس پايش را،‌زني دردنهانش را

زمردم مي كند مخفي ،‌كه يك باره نگويندش

 چه بدبختي ، چه بدبختي !!!

 زني را مي شناسم من ... !!! كه شعرش بوي غم دارد

ولي مي خندد و گويد: كه دنيا پيچ و خم دارد!!

زني را مي شناسم من،‌

كه هرشب كودكانش را به شعر و قصه مي خواند

 اگر چه دردجانكاهي درون سينه اش دارد!!

 زني مي ترسد از رفتن ،‌كه او شمعي ست درخانه

اگر بيرون رود از در چه تاريك است اين خانه !!

 زني شرمنده از كودك ،‌كنارسفره ي خالي

كه اي طفلم بخواب امشب ،‌بخواب آري

 ومن تكرارخواهم كرد،‌سرود لايي لالايي...

 زني را مي شناسم من ...!!

كه رنگ دامنش زرد است،

‌شب و روزش شده گريه كه او نازاي پردرد است!!

 زني را مي شناسم من ،‌كه ناي رفتنش رفته

 قدمهايش همه خسته ، دلش درزيرپاهايش

 زند فريادكه ديگر : بسه... وبسه !!

زني را مي شناسم من ...!!

 كه باشيطان نفس خود هزاران بارجنگيده

و چون فاتح شده آخر

 به بدنامي بدكاران تمسخر وارخنديده !!!

زني آواز مي خواند ،‌زني خاموش مي ماند!

زني حتي شبانگاهان ، ميان كوچه مي ماند

 زني در كار چون مرداست ، به دستش تاول درداست!!

 زبس كه رنج و غم دارد، فراموشش شده ديگر

جنيني در شكم دارد... !!!

زني دربستر مرگ است،‌زني نزديكي مرگ است

 سراغش را كه مي گيرد؟؟

 نمي دانم ،‌نمي دانم شبي دربستري كوچك

 زني آهسته مي ميرد!!

زني هم انتقامش را،‌ ز مرد هرزه مي گيرد!!

 زني را مي شناسم من .... !!!!

 

 

سنگ گور...استاد سیمین بهبهانی...بسیار زیبا

سنگ گور

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم




سیمین بهبهانی

آن یار که چون پیچک، پیوند به ما بسته...  استاد بزرگ شعر وغزل سیمین بهبهانی

آن یار که چون پیچک، پیوند به ما بسته


بر شاخه ی ارزانم، صد بند بلا بسته


زین بند گریزانم، هر چند که می دانم


گر پای مرا بسته، از راه وفا بسته


دریای روان بودم، یخ بستم و افسردم


دمسردی ی ِ او ما را، این گونه چرا بسته،


سنگین نفسم ازغم، در سینه فرومانده


از سُرب مگر باری، بر دوش هوا بسته


فریاد شبانگاهم، در ژرفی ی ِ شب گم شد


یا مرغ فغان مرده یا گوش خدا بسته


شاید که کند روشن، شب های مرا آن کو


قندیل ثریا را، بر طاق فضا بسته


پیراهن بختم را، ترسم نتواند دوخت


خورشید که صد سوزن، بر سر ز طلا بسته


چون عطر نهان ماندم، در غنچه ی نشکفته


رخ از همه سو پنهان، در از همه جا بسته


سیمین به خدا بندی، کان یار به پایم زد


گیرم ز وفا بسته، دانم به خطا بسته.


سیمین بهبهانی

چهره ام تازه چو برگ گل ناز است هنوز.. شعر از.بانوی بزرگ شعر وغزل.سیمین بهبهانی

چهره ام تازه چو برگ گل ناز است هنوز

 


نگهم غهچه ی نشکفته ی راز است هنوز

 


به درنگی دل ما شاد کن، ای چنگی ی ِ عشق!

 


که بسی نغمه درین پرده ی ساز است هنوز

 


از من و صحبت من زود چنین دست مدار

 


که مرا قصه ی جانسوز، دراز است هنوز

 


دامن از ما مکش، ای دوست! چو خورشید غروب

 


که به دامان توام دست نیاز است هنوز

 


سرد مهری مکن، ای شمع فروزان امید!

 


بوسه ام آتش پرهیز گداز است هنوز

 


نفسی در بر من باش، که عطر نفسم

 


چون شمیم گل تر، روح نواز است هنوز

 


من خداوند وفایم، ز برم روی متاب

 


ای بسا سر که به خاکم به نماز است هنوز

 


به سر گیسوی سیمین دل دیوانه ببند

 


زانکه این سلسله دیوانه نواز است هنوز