چنین کشته ی حسرت کیستم من که چون آتش از سوختن ،زیستم من نه شادم نه محزون ،نه خاکم نه گردون بیدل دهلو
چنین کشته ی حسرت کیستم من
که چون آتش از سوختن ، زیستم من
نه شادم نه محزون ، نه خاکم نه گردون
نه لفظ نه مضمون ، چه معنیستم من؟
نه خاک آستانم ، نه چرخ آشیانم
پری می فشانم ، کجاییستم من؟
اگر فانی ام چیست این شور هستی
وگر باقی ام ، از چه فانیستم من؟
بناز ای تخیل، ببال ای توهم
که هستی گمان دارم و نیستم من
نوایی ندارم نفس می شمارم
اگر ساز عبرت نی ام ، چیستم من؟
جهان گو به سامان هستی بنازد
کمالم همین بس که من ، نیستم من!
بیدل دهلوی
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد