چنین کشته ی حسرت کیستم من که چون آتش از سوختن ،زیستم من نه شادم نه محزون ،نه خاکم نه گردون بیدل دهلو

چنین کشته ی حسرت کیستم من

که چون آتش از سوختن ، زیستم من

نه شادم نه محزون ، نه خاکم نه گردون

نه لفظ نه مضمون ، چه معنیستم من؟

نه خاک آستانم ، نه چرخ آشیانم

پری می فشانم ، کجاییستم من؟

اگر فانی ام چیست این شور هستی

وگر باقی ام ، از چه فانیستم من؟

بناز ای تخیل، ببال ای توهم

که هستی گمان دارم و نیستم من

نوایی ندارم نفس می شمارم

اگر ساز عبرت نی ام ، چیستم من؟

جهان گو به سامان هستی بنازد

کمالم همین بس که من ، نیستم من!

بیدل دهلوی

امیر خسرو دهلوی  ابر می بارد و من می شوم از یار جدا.چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

امیر خسرو دهلوی

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز

بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا

ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم

مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این

مانده چون دیده ازان نعمت دیدار جدا

دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت

زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا

می دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست

پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا

حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی

گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

امیر خسرو دهلوی..ابر می بارد و من می شوم از یار جدا.چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا


امیر خسرو دهلوی
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده ازان نعمت دیدار جدا
دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا
می دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست
پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا
حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

بیدل دهلوی..از هرکه خواهی امداد اول تلافی‌اش‌کن.دستی گر نداری زحمت مده عصا را

بیدل دهلوی
جز پیش ما مخوانید افسانه ی فنا را
هرکس نمی‌شناسد آواز آشنا را
از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید
حیف‌است پست‌گیرید معراج پشت پا را
چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان
باورنمی‌توان داشت سگ نان دهد گدا را
روزی‌دو زین بضاعت‌مردن کفیل‌هستی‌ست
برگ معاش ماکرد تقدیرخونبها را
در چشم‌کس‌ نمانده‌ست‌گنجایش مروت
زین خانه‌ها چه مقدار تنگی‌گرفت جا را
از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم
آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را
جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست
صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را
تا زنده‌ایم باید در فکر خویش مردن
گردون بی‌مروت برماگماشت ما را
آهم‌ز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت
پستی‌ست‌گر خجالت شبنم‌کند هوا را
بیکاری آخرکار دست مرا به خون بست
رنگین نمی‌توان‌کرد زین بیشتر حنا را
دست در آستینم بی‌دامن غنا نیست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را
از هرکه خواهی امداد اول تلافی‌اش‌کن
دستی گر نداری زحمت مده عصا را
خاک زمین آداب‌گر پی سپر توان‌کرد
ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را
هنگام شیب بیدل‌کفر است شعله‌خویی
محراب‌کبر نتوان‌کردن قد دوتا را

بیدل دهلوی

ای راحت و آرام جان با روی چون سرو روان.زینسان مرو دامنکشان کارام جانم می‌بری.امیر خسرو دهلوی

آفاق را گردیده‌ام مهر بتان ورزیده‌ام

بسیار خوبان دیده‌ام اما تو چیز دیگری.

امیر خسرو دهلوی

ای چهره‌ی زیبای تو رشک بتان آذری...

هر چند وصفت می‌کنم در حسن از آن زیباتری

هرگز نیاید در نظر نقشی ز رویت خوبتر  

حوری ندانم ای پسر فرزند آدم یا پری؟

آفاق را گردیده‌ام مهر بتان ورزیده‌ام

بسیار خوبان دیده‌ام اما تو چیز دیگری

ای راحت و آرام جان با روی چون سرو روان  

زینسان مرو دامنکشان کارام جانم می‌بری

عزم تماشا کرده‌ای آهنگ صحرا کرده‌یی

  جان ودل ما برده‌ای اینست رسم دلبری

عالم همه یغمای تو خلقی همه شیدای تو

آن نرگس رعنای تو آورده کیش کافری

خسرو غریبست و گدا افتاده در شهر شما

  باشد که از بهر خدا سوی غریبان بنگری

امیر خسرو

امیر خسرو دهلوی.--همه آهوان صــــحرا ســـــر خود گــــرفته بر کف.به امید آن کــــــــه روزی به شــــ

شعری فوق العاده زیبا از امیر خسرو دهلوی:

 

خـــبرم رسیــــد امشــــب که نــگار خواهی آمد

سر من فدای راهی که ســـــــوار خــــواهی آمد

به لبم رسیده جانم، تو بیـــــــــا که زنـــده مانم

پس از آن که من نمانم، به چـه کار خواهی آمد

غم و قصه فراقت بکشـــــــد چنــــــان که دانـــم

اگرم چو بخـــــت روزی به کنــــار خواهـــــی آمد

منــــــم و دلـــــی و آهــــی ره تـــو درون این دل

مرو ایمن اندر این ره که فــــــگار خواهــــی آمد

همه آهوان صــــحرا ســـــر خود گــــرفته بر کف

به امید آن کــــــــه روزی به شــــکار خواهی آمد

کششی که عـــشق دارد نگــــذاردت بدینسان

به جنازه گر نیـــــایی، به مـــــزار خــــواهی آمد

به یک آمدن ربـــــودی، دل و دین و جان خسرو

چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد

 

امیر خسرو دهلوی.----------------..

ابر می‌بارد.حسن تو دير نماند چو ز خسرو رفتی.گل بسی دير نماند چو شد از خار جدا.امير خسرو دهلوی

ابر می‌بارد و من می‌شوم از يار جدا

چون كنم دل به چنين روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و يار ستاده به وداع

من جدا گريه كنان، ابر جدا، يار جدا

سبزه نو خيز و هوا خرم و بستان سرسبز

بلبل روی سيه مانده ز گلزار جدا

ای مرا در ته هر بند ز زلفت بندی

چه كنی بند ز بندم همه يك بار جدا

ديده‌ام بهر تو خون بار شد ای مردم چشم

مردمی كن مشو از ديده خون بار جدا

نعمت ديده نخواهم كه بماند پس از اين

مانده چون ديده از آن نعمت ديدار جدا

می‌دهم جان، مرو از من وگرت باور نيست

بيش از آن خواهی بستان و نگه دار جدا

حسن تو دير نماند چو ز خسرو رفتی

گل بسی دير نماند چو شد از خار جدا

امير خسرو دهلوی

عشق....چون تن آدم ز گل آراستند. خانه‌ی جان بهر دل آراستند.. امیر خسرو دهلوی

 

 عشق


چون تن آدم ز گل آراستند

 

خانه‌ی جان بهر دل آراستند


 آدمی آن است که در وی دل است

ور نه علف خانه‌ی آب و گل است


دل نه همان قطره‌ی خون است و بس

کز خود و اشام برادر نفس


 دل اگر این مهره آب و گل است

خر هم از اقبال تو صاحبدل است
 

 لیک دل آن شد که هوایی دروست

 و ز طرفی بوی وفایی در اوست

 
 زنده به جان خود همه حیوان بود

 زنده به دل باش که عمران بود

 
 غمزده به جان که غم اندوز نیست

 سوخته به دل که در او سوز نیست

 
سردی دل مردگی دل بود

خون چو به تن سرد شود گل بود


 ز اهل تکلف نتوان یافت سود

 تا نبود شعله‌ی هستی فروز

 
 عشق زبانی ز هر افسرده پرس

 سوزش آن از دل آزرده پرس

 
 ذوق نمک گر چه زبان را خوش است

 چون به جراحت فگنی آتش است

 
خون دل سوختگان باشد آب

 گریه کند بر سر آتش کباب
 

 گر چه کس از خسته نه کاوش کند

 ریش نمک خورده تراوش کند

 
 نافه که بو از همه سو گرددش

 پوست کجا بره‌ی بو گرددش

 
 آه گواه دل غمکش بود

 دود به غمازی آتش بود

 
 موم بود دل که ز عشق است زار

 کو بگداز اوفتد از یک سرار


 هست چو دیوار تن رود سیر

  کاه گلی کرده و سنگی به زیر

 
 خرقه‌ی آلوده ز صدق است دور

هیزم تر دود برارد نه نور


 سوخته را جنبش والا بود

  کوشش آتش سوی بالا بود
 

 مشعله‌ی عشق چو شد خانگی

 سوخته شد عقل به پروانگی

 

 امیر خسرو دهلوی

 

 

خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد..دهلوی

خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد

 آرزومند نگاری به نگاری برسد


دیده بر روی چو گل بندد نبود خبرش

 

 گر چه در دیده ز نوک مژه خاری برسد


لذت و صل نداند مگر آن سوخته‌ای

 

 که پس از دوری بسیار به یاری برسد


قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر

 

که خزان دیده بود پس به بهاری برسد

 
- دهلوی