غزلی عرفانی بسبک خواجه حافظ از میرزا تقی خان

 

 بینش از رجال عصر مشروطه

 

مرا بمیکده خوش گفت پیر باده فروش


وفا بکس نکند روزگار باده بنوش


بگیر ساغر و درکش برغم زاهد و شیخ


که بشنوی ز سماوات بانگ نوشانوش


مرا از آن می دوشین صبوحی در ده


که تا بصبح قیامت در اوفتم مدهوش


شبی ز پیر مغان حکمتی طلب کردم


نهفته گفت مرا این دو پند نغز بگوش


بهیچ نرخ ز اهل غرور عشوه مخر


بهربها که دهد دست خویشتن مفروش


دلا مخور غم فردا و دم غنیمت دان


که آید و گذرد بر من و تو چون دی و دوش


ببارگاه غنا روز واپسین ؛ بینش


می شبانه و ورد سحر رود همدوش