وحشی بافقی  الهي سينه اي ده آتش افروز درآن سينه، دلي و آن دل همه سوز هرآن دل را كه سوزی نیست دل نیست

وحشی بافقی واین شعر دلنشین

الهي سينه اي ده آتش افروز

در آن سينه، دلي و آن دل همه سوز

هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست

دل افسرده غير از آب و گل نيست

دلم پر شعله گردان سينه پر دود

زبانم كن به گفتن آتش آلود

كرامت كن دروني درد پرورد

دلي دروي درون درد و برون درد

به سوزي ده كلامم را روايي

كز آن گرمي كند آتش گدايي

دلم را داغ عشقي بر جبين نه

زبانم را بيان آتشين ده

سخن كز سوز دل تابي ندارد

چكد گر آب از او آبي ندارد

دلي افسرده دارم سخت بي نور

چراغي زو به غايت روشني دور

بده گرمي دل افسرده ام را

فروزان كن چراغ مرده ام را

ندارد راه فكرم روشنايي

ز لطفت پرتوي دارم گدايي

اگر لطف تو نبود پرتو انداز

كجا فكر و كجا گنجينه راز

ز گنج راز در هر كنج سينه

نهاده خازن تو صد دفينه

ولي لطف تو گر نبود به صد رنج

پشيزي كس نيابد زان همه گنج

چو در هر كنج صد گنجينه داري

نمي خواهم كه نوميدم گذاري

"وحشی بافقی"زیباترآنچه مانده زبابا ازآن تو بدای برادرازمن واعلا ازآن تو این تاس خالی ازمن وآن کوزه ا

"وحشی بافقی"

زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو

بد ای برادر از من و اعلا از آن تو

این تاس خالی از من و آن کوزه ای که بود

پارینه پر زشهد مصفا از آن تو

یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من

مهمیز کله تیز مطلا از آن تو

آن دیگ لب شکسته صابون پزی ز من

آن چمچه هریسه و حلوا از آن تو

این قوچ شاخ کج که زند شاخ ازآن من

غوغای جنگ قوچ و تماشا از آن تو

این استر چموش لگد زن از آن من

آن گربه مصاحب بابا از آن تو

از صحن خانه تا به لب بام ازآن من

از بام خانه تا به ثریا از آن تو

وحشی بافقی واین شعر دلنشین الهي سينه اي ده آتش افروز در آن سينه، دلي و آن دل همه سوز هر آن دل را كه

وحشی بافقی واین شعر دلنشین

الهي سينه اي ده آتش افروز در آن سينه، دلي و آن دل همه سوز

هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست دل افسرده غير از آب و گل نيست

دلم پر شعله گردان سينه پر دود زبانم كن به گفتن آتش آلود

كرامت كن دروني درد پرورد دلي دروي درون درد و برون درد

به سوزي ده كلامم را روايي كز آن گرمي كند آتش گدايي

دلم را داغ عشقي بر جبين نه زبانم را بيان آتشين ده

سخن كز سوز دل تابي ندارد چكد گر آب از او آبي ندارد

دلي افسرده دارم سخت بي نور چراغي زو به غايت روشني دور

بده گرمي دل افسرده ام را فروزان كن چراغ مرده ام را

ندارد راه فكرم روشنايي ز لطف پرتوي دارم گدايي

اگر لطف تو نبود پرتو انداز كجا فكر و كجا گنجينه راز

ز گنج راز در هر كنج سينه نهاده خازن تو صد دفينه

ولي لطف تو گر نبود به صد رنج پشيزي كس نيابد زان همه گنج

چو در هر كنج صد گنجينه داري نمي خواهم كه نوميدم گذاري

وحشی بافقی - ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیدیم دل نیست کبوتر

وحشی بافقی --------------------------

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است

انگار که دیدیم ، ندیدیم ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میوه یک باغ نچیدیم ، نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم ، رسیدیم

((وحشی)) سبب دوری و این قسم سخنها آ

ن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم شاعر: (وحشی بافقی)

وحشی بافقی واین شعر دلنشین الهي سينه اي ده آتش افروز در آن سينه، دلي و آن دل همه سوز

الهي سينه اي ده آتش افروز

در آن سينه، دلي و آن دل همه سوز

هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست

دل افسرده غير از آب و گل نيست

دلم پر شعله گردان سينه پر دود

زبانم كن به گفتن آتش آلود

كرامت كن دروني درد پرورد

دلي دروي درون درد و برون درد

به سوزي ده كلامم را روايي

كز آن گرمي كند آتش گدايي

دلم را داغ عشقي بر جبين نه

زبانم را بيان آتشين ده

سخن كز سوز دل تابي ندارد

چكد گر آب از او آبي ندارد

دلي افسرده دارم سخت بي نور

چراغي زو به غايت روشني دور

بده گرمي دل افسرده ام را

فروزان كن چراغ مرده ام را

ندارد راه فكرم روشنايي

ز لطف پرتوي دارم گدايي

اگر لطف تو نبود پرتو انداز

كجا فكر و كجا گنجينه راز

ز گنج راز در هر كنج سينه

نهاده خازن تو صد دفينه

ولي لطف تو گر نبود به صد رنج

پشيزي كس نيابد زان همه گنج

چو در هر كنج صد گنجينه داري

نمي خواهم كه نوميدم گذاري

غزلی ناب از وحشی بافقی.مستغنی است از همه عالم گدای عشق ما و گدایی دردولتسرای عشق

غزلی ناب از وحشی بافقی.

مستغنی است از همه عالم گدای عشق

ما و گدایی در دولتسرای عشق

عشق و اساس عشق نهادند بر دوام

یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق

آنها که نام آب بقا وضع کرده‌اند

گفتند نکته‌ای ز دوام و بقای عشق

گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم

آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق

پروانه محو کرد در آتش وجود خویش

یعنی که اتحاد بود انتهای عشق

اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه

زینها بسی‌ست تا چه بود اقتضای عشق

وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار

یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق

وحشی بافقی واین شعر دلنشین   الهي سينه اي ده آتش افروز   در آن سينه، دلي و آن دل همه سوز

وحشی بافقی واین شعر دلنشین

الهي سينه اي ده آتش افروز

در آن سينه، دلي و آن دل همه سوز

هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست

دل افسرده غير از آب و گل نيست

دلم پر شعله گردان سينه پر دود

زبانم كن به گفتن آتش آلود

كرامت كن دروني درد پرورد

دلي دروي درون درد و برون درد

به سوزي ده كلامم را روايي

كز آن گرمي كند آتش گدايي

دلم را داغ عشقي بر جبين نه

زبانم را بيان آتشين ده

سخن كز سوز دل تابي ندارد

چكد گر آب از او آبي ندارد

دلي افسرده دارم سخت بي نور

چراغي زو به غايت روشني دور

بده گرمي دل افسرده ام را

فروزان كن چراغ مرده ام را

ندارد راه فكرم روشنايي

ز لطفت پرتوي دارم گدايي

اگر لطف تو نبود پرتو انداز

كجا فكر و كجا گنجينه راز

ز گنج راز در هر كنج سينه

نهاده خازن تو صد دفينه

ولي لطف تو گر نبود به صد رنج

پشيزي كس نيابد زان همه گنج

چو در هر كنج صد گنجينه داري

نمي خواهم كه نوميدم گذاري

وحشی بافقی..مستغنی است از همه عالم گدای عشق تقدیم دوستان گرامی

وحشی بافقی

مستغنی است از همه عالم گدای عشق

ما و گدایی در دولتسرای عشق

عشق و اساس عشق نهادند بر دوام

یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق

آنها که نام آب بقا وضع کرده‌اند

گفتند نکته‌ای ز دوام و بقای عشق

گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه

سیم آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق

پروانه محو کرد در آتش وجود خویش

یعنی که اتحاد بود انتهای عشق

اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه

زینها بسی‌ست تا چه بود اقتضای عشق

وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار

یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق

 وحشی ..   آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ

 

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کرده ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمی آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
وحشی بافقی
 

وحشی بافقی..راندی ز نظر، چشم بلا دیده‌ی ما را  این چشم کجا بود ز تو، دیده‌ی ما را

وحشی بافقی
راندی ز نظر، چشم بلا دیده‌ی ما را 
این چشم کجا بود ز تو، دیده‌ی ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشه‌ی آن بام 
این بخت نباشد سر شوریده‌ی ما را
مردیم به آن چشمه‌ی حیوان که رساند 
شرح عطش سینه‌ی تفسیده‌ی ما را
فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند 
این عرصه‌ی شترنج فرو چیده‌ی ما را
هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور 
چشم دل از تیغ نترسیده‌ی ما را
ما شعله‌ی شوق تو به سد حیله نشاندیم 
دامن مزن این آتش پوشیده‌ی ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند 
خرسند کن از خود دل رنجیده‌ی ما را
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی 
پاشید نمک، جان خراشیده‌ی ما را

گویند....وصیت نامه وحشی بافقی است تقدیم دوستان

گویند....

وصیت نامه وحشی بافقی است!
نگذارید که بی باده بمانم گاهی
نگذارید که از سینه...
نگذارید که بی باده بمانم گاهی
نگذارید که از سینه برآرم آهی
تا که جان دارم و از سینه برآید نفسم
نگذارید که بی باده سرآید نفسم
همه جا هر شب و هر روز شرابم بدهید
آخرین لحظه ی عمرم می نابم بدهید
عاقبت مست و خرابم ز می ناب کنید
راحت آن موقع مرا تا به ابد خواب کنید
بگذارید مرا داخل یک تابوتی
تخته هایش همه از خوب رز یاقوتی
هر که پرسید که مرده است جوابش بکنید
از می خالص انگور خرابش بکنید
مزد غسال مرا سیر شرابی بدهید
مست مست از همه جا حال خرابی بدهید
بعد غسلم وسط سینه ی من چاک کنید
اندرون دل من یک قلم تاک کنید
به نمازم مگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ
جای تلقین به بالین سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید
هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می انگور کنید

 شاعر: (وحشی بافقی)ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم .امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
  امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
  وحشی بافقی
--------------------------
ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم...
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
  دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
  از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم
  رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
  حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است
  انگار که دیدیم ، ندیدیم ندیدیم
  صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
  گر میوه یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
  سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
  هان واقف دم باش رسیدیم ، رسیدیم
((وحشی)) سبب دوری و این قسم سخنها
  آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
  شاعر: (وحشی بافقی)

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / داستان غم پنهانی من گوش کنید..وحشی بافقی

 

شرح پریشانی ترکیب‌بندی منحصر به فرد در زبان فارسی، از سروده‌های وحشی بافقی است.

ارزش ادبی آن به خاطر آرایه‌های ادبی بسیاری که در آن به کار رفته است مورد توجه قرار دارد

....................................................................................................................

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / داستان غم پنهانی من گوش کنید

 قصه  بی سر و سامانی من گوش کنید / گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی / سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم / ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

دین و دل باخته دیوانه رویی بودیم / بند در سلسلهٔ سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود / یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت / سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت / یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آنکس که خریدار شدش من بودم / باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او / داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او /شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد / کی سر برگ من بی سر وسامان دارد

چاره این است و ندارم به از این راه دگر / که دهم جای دگر دل به دلآری دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر / بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعدازاین رای من اینست وهمین خواهدبود / من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست / حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکیست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکیست / نغمه بلبل و غوغای زغن هردو یکیست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود / زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به / چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسا ر دگر باشم به / مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش / سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آنکه بر جانم از او دم به دم آزاری هست / میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست / بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی / بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است / راه صد بادیه درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است / اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سر کوی دلآرای دگر / با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود / آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود / چه گمان غلط است این برود چون نرود

چند کس از تو ویاران تو آزرده شود / دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم / سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم / ساقی مجلس عام دگرانت بینم

توچه دانی که شدی یارچه بی باکی چند / چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه خانه برانداز مباش / از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش / غافل از لعب حریفان دغل باز مباش

به که مشغولی به این شغل نسازی خود را / این نه کاریست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند / سینه پر درد ز تو کینه گزاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فگاران هستند / غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری / واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گرچه ازخاطر وحشی هوس روی تورفت / و زدلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت / با دل پر گله از ناخوشی روی تو رفت

حاش الله که وفای تو فراموش کند / سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا / خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا / التفاتی به اسیران بلا نیست تو را

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا / با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟

فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود / جان من، اینهمه بی باک نمیباید بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟ / همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟ / زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان با شی / یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟ / به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟

شب به کاشانهٔ اغیار نمیباید بود / غیر را شمع شب تار نمیباید بود

همه جا با همه کس یار نمیباید بود / یار اغیار دل آزار نمیباید بود

تشنهٔ خون من زار نمیباید بود / تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود

من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست / موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد / جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد / هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد / هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من / مردم، آزرده مشو از پی آزردن من

جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است / بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است / روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولی است ز کوی تو، ستادن غلط است / جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد / چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست / عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست / خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست / چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟ / عاجزم، چارهٔ من چیست؟ چه تدبیر کنم؟

نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است / گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است

جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است / ترک زرین کمر موی میان بسیار است

بالب همچوشکر، تنگ دهان بسیاراست / نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند / قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و میدانی تو / به کمند تو گرفتارم و میدانی تو

از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو / داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو

خون دل از مژه میبارم و میدانی تو / از برای تو چنین زارم و میدانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز / از تو شرمندهٔ یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت / دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت / نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت / سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو این پند و مکن قصد دل آزردهٔ خویش / ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ / از سر کوی تو خود کام به ناکام روم؟

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ / از پی ات آیم و با من نشوی رام روم؟

دور دور از تو من تیره سرانجام روم / نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد؟ / جان من، این روشی نیست که نیکو باشد

چند در کوی تو باخاک برابر باشم؟ / چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟

چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟ / از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم؟

میروم تا بسجود بت دیگر باشم / باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی؟ / طاقتم نیست از این بیش، تحمل تا کی؟

از چه با من نشوی رام، چه میپرهیزی؟ / یار شو با من بیمار، چه میپرهیزی؟

چیست مانع ز من زار، چه میپرهیزی؟ / بگشا لعل شکربار، چه میپرهیزی؟

حرف زن ای بت خونخوار، چه میپرهیزی؟ / نه حدیثی کنی اظهار، چه میپرهیزی؟

که تورا گفت به ارباب وفا حرف مزن؟ / چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟

درد من کشتهٔ شمشیر بلا میداند / سوز من سوختهٔ داغ جفا میداند

مسکنم ساکن صحرای فنا میداند / همه کس حال من بی سر و پا میداند

پاکبازم، همه کس طور مرا میداند / عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند

چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم / سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

سبزهٔ دامن نسرین تورا بنده شوم / ابتدای خط مشکین تورا بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم / گره ابروی پر چین تورا بنده شوم

حرف نا گفتن و تمکین تورا بنده شوم / طرز محبوبی و آیین تورا بنده شوم

الله، الله، ز که این قاعده آموخته ای؟ / کیست استاد تو، اینها ز که آموخته ای؟

اینهمه جور که من از پی هم میبینم / زود خود را به سر کوی عدم میبینم

دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم / همه کس خرم و من درد و الم میبینم

لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم / هستم آزرده و بسیار ستم میبینم

خرده بر حرف درشت من آزرده نگیر / حرف آزرده درشتانه بود، خرده مگیر

از سر کوی تو با دیدهٔ تر خواهم رفت / چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت / گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت / نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم / لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم / از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم / همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم

دیگر این قصهٔ بی حد و نهایت نکنم / خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است / سوی تو گوشهٔ چشمی ز تو گاهی سهل است

وحشی بافقی واین شعر دلنشین.با صدای ملکوتی استاد شهیدی.الهي سينه اي ده آتش افروز

وحشی بافقی واین شعر دلنشین
با صدای ملکوتی استاد شهیدی

الهي سينه اي ده آتش افروز
در آن سينه، دلي و آن دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست
دل افسرده غير از آب و گل نيست
دلم پر شعله گردان سينه پر دود
زبانم كن به گفتن آتش آلود 
كرامت كن دروني درد پرورد
دلي دروي درون درد و برون درد
به سوزي ده كلامم را روايي
كز آن گرمي كند آتش گدايي
دلم را داغ عشقي بر جبين نه
زبانم را بيان آتشين ده
سخن كز سوز دل تابي ندارد
چكد گر آب از او آبي ندارد
دلي افسرده دارم سخت بي نور
چراغي زو به غايت روشني دور
بده گرمي دل افسرده ام را
فروزان كن چراغ مرده ام را
ندارد راه فكرم روشنايي 
ز لطف پرتوي دارم گدايي
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
كجا فكر و كجا گنجينه راز
ز گنج راز در هر كنج سينه
نهاده خازن تو صد دفينه
ولي لطف تو گر نبود به صد رنج
پشيزي كس نيابد زان همه گنج
چو در هر كنج صد گنجينه داري
نمي خواهم كه نوميدم گذاري

http://www.youtube.com/watch?v=2jRI3vLuVoI

وحشی بافقی..ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم.امید ز هر کس که بریدیم،بریدیم

وحشی بافقی

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم،بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم،رمیدیم
نام تو که باغ اِرَم و روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم،ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم،نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم

وحشی بافقی واین غزل باشکوه..مستغنی است از همه عالم گدای عشق .سپاس از دوست شوریده ایکه ارسال کرده

وحشی بافقی واین غزل باشکوه

مستغنی است از همه عالم گدای عشق
ما و گدایی در دولتسرای عشق

عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق

آنها که نام آب بقا وضع کرده‌اند
گفتند نکته‌ای ز دوام و بقای عشق

گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم
آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق

پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق

اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه
زینها بسی‌ست تا چه بود اقتضای عشق

وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار
یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق

وحشی بافقی..تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است..بخشی از زندگی نامه اشون

وحشی بافقی
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه‌ی عشق مجاز است 
در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است...

 

 

وحشی بافقی
جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد
لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد 
رحمی که به این غمزده‌اش بود نماندست
لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد 
آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید
کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد 
گر یار خبردار شود از غم عاشق
جوری که به این قوم روا داشت ندارد 
وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست
کان گوشه‌ی چشمی که به ما داشت ندارد
 

 

 

وحشی بافقی
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او 
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او 
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
 
 

زندگینامه وحشی بافقی
مولانا شمس‌الدین یا کمال‌الدین محمد وحشی‌بافقی یکی از شاعران نام‌دار سده دهم ایران است که در سال ۹۳۹ هجری قمری در شهر بافق چشم به جهان گشود. کلیات وحشی متجاوز از نه هزار بیت و شامل قصیده، ترکیب بند و ترجیع بند، غزل، قطعه، رباعی و مثنوی است. وی در سال ۹۹۱ هجری قمری در شهر یزد درگذشت.
وحشی شاعری بلند همت، حساس، وارسته و گوشه گیر بود با وجود اینکه شاعران هم عصر او برای برخورداری از نعمتهای دربار گورکانی هند، امیران و بزرگان این دولت، به هند مهاجرت می گردند؛ وحشی نه تنها از ایران بیرون نرفت بلکه حتی از بافق تنها مدتی به کاشان رفت و پس از آن تمام عمرش را در یزد اقامت کرد.غزلهای او سرآمد اشعارش است و از نظر ارزش و مقام، جزو رتبه های اول شعر غنایی فارسی است. در اکثر آنها، احساسات و عواطف شدید و درد و تألم درونی شاعر با زبانی ساده و روان و دلپذیر با نیرومندی هر چه تمامتر بیان شده است. 
وحشی دو مثنوی به استقبال از خسرو و شیرین نظامی دارد یکی به نام ”ناظر و منظور“ و دیگری به نام فرهاد و شیرین. مثنوی نخستین به سال ۹۶۶ به پایان رسید و ۱۵۶۹ بیت است و اما مثنوی دوم که از شاهکارهای ادب دراماتیک پارسی است، هم از عهد شاعر شهرت بسیار یافت لیکن وحشی بیش از ۱۰۷۰ بیت از آن را نساخت و باقی آن را وصال شیرازی شاعر مشهور سده سیزدهم هجری (م ۱۲۶۲) سروده و با افزودن ۱۲۵۱ بیت آن را به پایان رسانیده‌است. شاعری دیگر به نام صابر بعد از وصال ۳۰۴ بیت بر این منظومه افزود.
 

وحشی بافقی واین شعر دلنشین..هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست دل افسرده غير از آب و گل نيست

وحشی بافقی واین شعر دلنشین
الهي سينه اي ده آتش افروز در آن سينه، دلي و آن دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست دل افسرده غير از آب و گل نيست
دلم پر شعله گردان سينه پر دود زبانم كن به گفتن آتش آلود ...

كرامت كن دروني درد پرورد دلي دروي درون درد و برون درد
به سوزي ده كلامم را روايي كز آن گرمي كند آتش گدايي
دلم را داغ عشقي بر جبين نه زبانم را بيان آتشين ده
سخن كز سوز دل تابي ندارد چكد گر آب از او آبي ندارد
دلي افسرده دارم سخت بي نور چراغي زو به غايت روشني دور
بده گرمي دل افسرده ام را فروزان كن چراغ مرده ام را
ندارد راه فكرم روشنايي ز لطف پرتوي دارم گدايي
اگر لطف تو نبود پرتو انداز كجا فكر و كجا گنجينه راز
ز گنج راز در هر كنج سينه نهاده خازن تو صد دفينه
ولي لطف تو گر نبود به صد رنج   پشيزي كس نيابد زان همه گنج
چو در هر كنج صد گنجينه داري   نمي خواهم كه نوميدم گذاري

 

 

http://www.youtube.com/watch?v=2jRI3vLuVoI

شاهکاری ازوحشی بافقی .اول آنکس که خریدار شدش من بودم.  باعث گرمی بازار شدش من بودم

شاهکاری ازوحشی بافقی .

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید  

داستان غم پنهانی من گوش کنید  

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید...

گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟

روزگاری من و او ساکن کویی بودیم  

ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم

  بسته سلسله سلسله مویی بودیم

  کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

  یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت

  سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت  

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت  

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

  اول آنکس که خریدار شدش من بودم

  باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

  داد رسوایی من شهرت زیبایی او  

بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او  

شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او  

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

  کی سر برگ من بی سروسامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

  که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر

  چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

  بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر  

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود  

من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی ست  

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی سیت

  قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی ست  

نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست

  این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

  زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به

  چند روزی پی دلدار دگر باشم به  

عندلیب گل رخسار دگر باشم به  

مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به  

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش  

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

  میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست  

از من و بندگی من اگر اشعاری هست

  بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

  به وفاداری من نیست در این شهر کسی  

بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است  

راه صد بادیه درد بریدیم بس است  

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است  

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است  

بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر  

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

  آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود  

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

  چه گمان غلط است این برود چون نرود

  چند کس از تو و یاران تو آزرده شود  

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم  

سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم  

مایه عیش مدام دگرانت بینم

  ساقی مجلس عام دگرانت بینم  

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

  چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه خانه برانداز مباش

  از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

  میشوی شهره به این فرقه هم آواز مباش  

غافل از لعب حریفان دغل باز مباش  

به که مشغول به این شغل نسازی خود را  

این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند  

سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

  داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند  

غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

  باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری  

واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

  وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت  

شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت  

با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت  

حاش لله که وفای تو فراموش کند  

سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند.

وحشی بافقی واین غزل باشکوه..اول آن کس که خریدار شدش من بودم.باعث گرمی بازار شدش من بودم

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود...
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

https://www.youtube.com/watch?v=kJ6kylrH_Jc