سهراب سپهری.تهران - ٢ اردیبهشت ١٣٤٢ - ١٩٦٣.برگرفته از کتاب هنوز در سفرم

سهراب سپهری
تهران - ٢ اردیبهشت ١٣٤٢ - ١٩٦٣
برگرفته از کتاب هنوز در سفرم
در هیاهوی اشیا بودم که مرا صدا زدی. در صدایت مهر بود. و نوازش بود. هرچه به دور از هم افتاده باشیم، گاه دریچه هامان را می گشاییم، ویکدیگر راصدا می زنیم. و صدا زدن چه خوش است....
صدایی نیست که نپیچد. و پیامی نیست که نرسد. هستی مهربان تر از آن است که پنداشته ایم. من گوش به زنگ وزش ها نشسته ام. و نگاه می کنم. زندگی را جور دیگر نمی خواهم، چنان سرشار است که دیوانه ام می کند. دست به پیرایش جهان نزنیم.
گاه از خود می پرسم: پس چه هنگام کاسه ها، از این آب های روشن پر می شوند. راستی چه هنگام؟ کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به میهمانی جهان آمده ام. و جهان به میهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه بیدِ خانهِ ما ، هم اکنون نمی جنبید، جهان در چشم بِراهی می سوخت. همه چیز چنان است که می باید. آموخته ام که خرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم. و پژمردگی را هم.
دیدار دوست ما را پرواز می دهد. و نان و سبزی هم. آن فروغی که ما را در پی خویش می کشاند، درسیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست. شاید از آغاز خدا را، وحقیقت را ، در دشت های آفرینش درو کرده اند. اما هرسو خوشه ها بجاست. من از همه صخره ها بالا نخواهم رفت تا بلندی را در یابم. از دوباره دیدین هیچ رنگی خسته نخواهم شد. نگاه را تازه کرده ام.
من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد - بگذار هر بامداد، آفتاب بر این دیوار آجری بتابد تا ببینی روان من هر بار در شور تماشا چه می کند. دریغ که پلک ها در این پرتو سرمدی گشوده نمیگردد. دل هایی هست که جوانه نمیزند. من این را در دریافتم و سخت باورم شد. چه هنگام آیا روان ها بادبان خواهد گسترد. و قطره ها دریا خواهد شد.
نپرسیم. و با خود بمانیم. و درون خویش را آب پاشی کنیم. و در آسمان خود بتابیم. و خویشتن را پهنا دهیم. و اگر تنهایی از نفس افتاد در بگشاییم و یکدیگر را صدا بزنیم.

شب ارامی بود ... شاعر استاد کیوان شاه بداغ

شب ارامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟
...

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ !!!

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند



زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

نشاني ..خانه ی دوست کجاست؟  سهراب سپهری

 
نشاني

خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
اسمان مکثی کرد
...
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است
ودر ان عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی است
می روی تا ته ان کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می ارد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
وترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور
واز او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟
سهراب سپهری

به تماشا سوگند ...و به آغاز كلام ...و به پرواز كبوتر از ذهن ..زنده یاد سهراب سپهری  

به تماشا سوگند

 


و به آغاز كلام

 


و به پرواز كبوتر از ذهن

 


واژه اي در قفس است.



حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.

 


من به آنان گفتم:

 


آفتابي لب درگاه شماست

 


كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.

 



و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست

 

 
همچناني كه فلز ، زيوري نيست به اندام كلنگ .

 


در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است

 


كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.

 


پي گوهر باشيد.
.
.
.
سهراب

شب آرامی بود می روم در ایوان،سهراب سپهری

 

شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
سهراب سپهری

 

( مرگ رنگ)...زنده یاد سهراب سپهری

( مرگ رنگ)



رنگي كنار شب



بي حرف مرده است.



مرغي سياه آمده از راه هاي دور



مي خواند از بلندي بام شب شكست.



سر مست فتح آمده از راه



اين مرغ غم پرست.



در اين شكست رنگ



از هم گسسته رشتة هر آهنگ.



تنها صداي مرغك بي باك



گوش سكوت ساده مي آرايد



با گوشوار پژواك.



مرغ سياه آمده از راه هاي دور



بنشسته روي بام بلند شب شكست



چون سنگ، بي تكان.



لغزانده چشم را



بر شكل هاي درهم پندارش.



خوابي شگفت مي دهد آزارش:



گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب.



در جاده هاي عطر



پاي نسيم مانده ز رفتار.



هر دم پي فريبي، اين مرغ غم پرست



نقشي كشد به ياري منقار.



بندي گسسته است.



خوابي شكسته است.



رؤياي سرزمين



افسانة شكفتن گل هاي رنگ را



از ياد برده است.



بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:



رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است.

 


سهراب سپهری

دشت هايي چه فراخ ..كوه هايي چه بلند ..زنده یاد سهراب سپهری  

دشت هايي چه فراخ


كوه هايي چه بلند


در گلستانه چه بوي علفي مي آيد


من در اين آبادي پي چيزي مي گردم


پي خوابي شايد پي نوري ريگي لبخندي


پشت تبريزيها


غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد


پاي نيزاري ماندم باد مي آمد گوش مي دادم


چه كسي بامن حرف مي زد


سوسماري لغزيد


راه افتادم


يونجه زاري سر راه


بعد جاليز خيار بوته هاي گل رنگ


و فراموشي خاك


لب آبي


گيوه ها را كندم


و نشستم پاها در آب


من چه سبزم امروز


و چه اندازم تنم هوشيارم


نكند اندوهي سر رسد از سر كوه


چه كسي پشت درختان است


هيچ مي چرد گاوي در كوه


ظهر تابستان است


سايه ها مي دانند كه چه تابستاني است


سايه هايي بي لك


گوشه اي روشن و پاك


كودكان احساس


جاي بازي اينجاست


زندگي خالي نيست


مهرباني هست سيب هست ايمان هست


آري


تا شقايق هست زندگي بايد كرد


در دل من چيزيست مثل يك بيشه نور

 

مثل خواب دم صبح


و چنان بي تابم


كه دلم مي خواهد


بدوم تاته دشت


بروم تا سر كوه


دور ها آوايي است كه مرا مي خواند...



“گلستانه”


اثر سهراب سپهري


 

آب را گل نکنیم....زنده یاد سهراب سپهری

آب را گل نکنیم

 

در فرودست انگار کفتری می خورد آب

 

یا که در بیشۀ دور سیره ای پر می شوید

 

یا که در آبادی ..کوزه ای پر می گردد

 

آب را گل نکنیم

 

شاید این آب روان.. می رود پای سپیداری

 

 تا فرو شوید اندوه دلی

 

دست درویشی شاید

 

نان خشکیده فرو برده در آب

 

زن زیبایی آمده لب رود

 

آب را گل نکنیم

 

  روی زیبا دو برابر شده باشد

 

چه گوارا این آب !

 

چه زلال این رود !

 

.مردم بالا دست چه صفایی دارند !

 

چشمه هاشان جوشان

 

گاوهاشان شیر افشان باد !

 

 من ندیدم دهشان

 

بی گمان پای چپر هاشان جا پای خداست

 

ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام

 

بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است

 

غنچه ای می شکفد

 

اهل ده باخبرند چه دهی باید باشد

 

کوچه باغش پر موسیقی باد !

 

 مردمان سر رو د

 

آب را می فهمند

 

گل نکردندش

 

 

ما نیز

 

آب را گل نکنیم

 

سهراب سپهری

چرا گرفته دلت، ....زنده یاد سهراب سپهری

چرا گرفته دلت،

 

مثل آنكه تنهایی

 

چقدر هم تنها خیال می كنم

 

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی

 

دچار یعنی عاشق و فكر كن كه چه تنهاست

 

 اگر ماهی كوچك ، دچار آبی دریای بیكران باشد

 

 دچار باید بود و گرنه زمزمه حیات

 

میان دو حرف حرام خواهد شد

 

 و عشق صدای فاصله هاست

 

 همیشه عاشق تنهاست

 

و دست عاشق در دست ترد ثانیه ها ست

 

 اتاق خلوت پاكی است برای فكر ،

 

چه ابعاد ساده ای دارد

 

 دلم عجیب گرفته است

 

 خیال خواب ندارم

 

 سهراب سپهری

زندگی خواب ها...سهراب سپهری

زندگی خواب ها


پرده

 

پنجره ام به تهی باز شد


و من ویران شدم.


پرده نفس می کشید

 

دیوار قیر اندود !


از میان برخیز.


پایان تلخ صداهای هوش ربا !


فرو ریز.

 

لذت خواب می فشارد.


فراموشی می بارد.


پرده نفس می کشد:


شکوفه ی خوابم می پژمرد.

 

تا دوزخ ها بشکافند ،


تا سایه ها بی پایان شوند ،


تا نگاهم رها گردد ،


درهم شکن بی جنبشی ات را


و از مرز هستی من بگذر


سیاه سرد بی تپش گنگ


سهراب سپهری

غمی غمناک...زنده یاد سهراب سپهری

غمی غمناک


شب سردی است ، و من افسرده.


راه دوری است ، و پایی خسته.


تیرگی هست و چراغی مرده.

می‌کنم ، تنها ، از جاده عبور:


دور ماندند ز من آدم ها.


سایه‌ای از سر دیوار گذشت ،


غمی افزود مرا بر غم‌ ها.

فکر تاریکی و این ویرانی‌


بی خبر آمد تا با دل من


قصه‌ ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من


اندکی صبر ، سحر نزدیک است.


هر دم این بانگ برآرم از دل :


وای ، این شب چقدر تاریک است !

خنده‌ای کو که به دل انگیزم ؟


قطره‌ای کو که به دریا ریزم ؟


صخره‌ای کو که بدان آویزم ؟

مثل این است که شب نمناک است .


دیگران را هم غم هست به دل،


غم من ، لیک ، غمی غمناک است


سهراب سپهری

من به سیبی خشنودم....زنده یاد سهراب سپهری

من به سیبی خشنودم


و به بوئیدن یک بوتهء بابونه


من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم.


من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.


و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.


من صدای پر بلدرچین را می شناسم.


رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.


خوب می دانم ریواس کجا می روید


سار کی می آید ، کبک کی می خواند ، باز کی می میرد ،


ماه در خواب بیابان چیست،


مرگ در ساقهء خواهش


و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی


زندگی رسم خوشایندی است.


زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،


پرشی دارد اندازهء عشق.
.
.
سهراب سپهری

خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت..سهراب سپهری

خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت


پاي هر پنجره اي ، شعري خواهم خواند


هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد


مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك !


آشتي خواهم داد


آشنا خواهم كرد


راه خواهم رفت


نور خواهم خورد


دوست خواهم داشت


دوست خواهم داشت


(سهراب
)

به پیشواز بهار ؛ با سهراب سپهری

به پیشواز بهار ؛ با سهراب سپهری

 

مانده تا برف زمين آب شود


مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر


ناتمام است درخت


زير برف است تمناي شنا كردن كاغذ در باد


و فروغ تر چشم حشرات


و طلوع سر غوك از افق درك حيات


مانده تا سيني ما پر شود از صحبت سمبوسه و عيد


در هوايي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد


و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف


تشنه زمزمه ام


مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد


پس چه بايد بكنم


من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال


تشنه زمزمه ام؟


بهتر آن است كه برخيزم


رنگ را بردارم


روي تنهايي خود نقشه مرغي بكشم

پرده را برداریم :سهراب سپهری


پرده را برداریم :


بگذاریم كه احساس هوایی بخورد


بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته كه می خواهد بیتوته كند


بگذاریم غریزه پی بازی برود


كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد


بگذاریم كه تنهایی آواز بخواند


چیز بنویسد


به خیابان برود

ساده باشیم


ساده باشیم چه در باجه یك بانك چه در زیر درخت

كار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ

،
كار ما شاید این است


كه در "افسون" گل سرخ شناور باشیم ...

سهراب سپهری

گاه زخمی که به پا داشته ام .. سهراب سپهری

گاه زخمی که به پا داشته ام


زیر و بم های زمین را به من آموخته است


گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است


و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس


و نترسیم از مرگ


مرگ پایان کبوترنیست


مرگ وارونه یک زنجره نیست


مرگ در ذهن اقاقی جاری است


مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد


مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید


مرگ با خوشه انگور می اید به دهان


مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند


مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است


مرگ گاهی ریحان می چیند

 
مرگ گاهی ودکا می نوشد


گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد


و همه می دانیم


ریه های لذت پر کسیژن مرگ است


در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم


پرده را برداریم


بگذاریم که احساس هوایی بخورد


بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند


بگذاریم غریزه پی بازی برود

 
کفش ها راباکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد

 
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
.
.
.
.
.
.
کار ما شاید این است



که میان گل نیلوفر و قرن



پی آواز حقیقت بدویم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سهراب سپهری

تنها در بی چراغی شب ها میرفتم...شعری دلنشین وزیبا از زنده یاد سهراب سپهری

تنها در بی چراغی شب ها میرفتم.

..
دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.


همه ی ستاره هایم به تاریکی رفته بود


مشت من ساقه ی خشک تپش ها را میفشرد...


لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود


تنها میرفتم میشنوی؟تنها.


من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم.


آیینه ها انتظار تصویرم را میکشیدند


درها عبور غمناک مرا میجستند.


و من میرفتم.میرفتم تا در پایان خودم فرو افتم.


ناگهان تو از بیراهه ی لحظه ها میان دو تاریکی به من

 

 پیوستی.


صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:


همه ی تپش هایم از آن تو باد چهره ی به شب پیوسته!


همه ی تپش هایم...


من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام


تا در خط های عصیانی پیکرت شعله ی گمشده را بربایم


دستم را به سراسر شب کشیدم


زمزمه ی نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.


خوشه ی فضا را فشردم


قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.


و سرانجام....


در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم...


میان ما سرگردانی بیابان هاست.


بی چراغی شب ها بستر خاکی غربت ها فراموشی

 

 آتش هاست.


میان ما هزارو یک شب جست و جو هاست
...
...
سهراب سپهری

شعری از سهراب

مرغ مهتاب می خواند



ابری در اتاقم میگرید



گلهای چشم پشیمانی می شکفد



درتابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد



مغرب جان می کند

 



می میرد



گیاه نارنجی خورشید



در مرداب اتاقم می روید کم کم



بیدارم



نپنداریم درخواب



سایه شاخه ای بشکسته

 

آهسته خوابم کرد



اکنون دارم می شنوم



آهنگ مرغ مهتاب



و گلهای چشم پشیمانی را پر پر می کنم



سهراب سپهری

سهراب

سروده اي از"سهراب سپهري"


بمناسبت درگذشت"فروغ فرخزاد"


بزرگ بود/و از اهالي اين شهر بود/و با تمام افق هاي باز

 

 ، نسبت

 

داشت/


و لحن آب و زمين را،چه خوب مي فهميد./


صدايش/به شكل حزن پريشان واقعيت بود/و پلك

 

هايش/مسير نبض

 

عناصررا/


به ما نشا ن ميداد./


و دستها يش/هواي صا ف سخاوت را/ورق زد/ و مهرباني

 

 را/ به سمت

 

ما كوچاند./


واو، به شكل خلوت خود بود/و عاشقانه ترين انحناي وقت

 

 خودش

 

را/براي آينه


تفسير كرد./ و او، به شيوه باران/پر از طراوت تكرار بود./ و

 

 او، به سبك

 

درخت/


ميان عافيت نور، منعكس ميشد./هميشه، كودكي بادرا

 

صدا

 

ميزد/هميشه،رشته ي


صحبت را/به چفت آب، گره ميزد./


براي ما، يك شب/سجود سبز محبت را/چنان صريح ادا

 

كرد/كه ما، به

 

عاطفه ي


سطح خاك، دست كشيديم/و مثل لهجه ي يك سطل آب

 

 تازه شديم./


و بارها ديديم/كه با چقدر سبد/هواي چيد ن يك خوشه

 

ي بشا رت

 

داشت./

 


ولي، نشد/كه روبرو ي وضوح كبوتران بنشيند/و رفت تا

 

لب هيچ/ و پشت

 

 حوصله


نور ها دراز كشيد/ و هيچ فكر نكرد/كه ما، ميان پريشاني

 

ژ

 

تلفظ درها،

 

براي خورد ن


سيب/چقدر تنها مانديم؟/چقدر تنها مانديم؟/