یژن ترقی امشب شده ام مست که‌مستانه بگریم بگذار شبی ، گوشه ی میخـــانه بگـــریم  زآن آمده ام مست در ا

یژن ترقی

امشب شده ام مست که‌مستانه بگریم

بگذار شبی ، گوشه ی میخـــانه بگـــریم

زآن آمده ام مست در این میکده کامشب

بر قـهـقهه ی ســاغــر و پیــمانه بگـــریم

افسانهء دل قصهء پـــر رنــج و ملالیست

بگذار براین قصه و افســـانه بگــــریــــــم

ای عقل ، تـــو برعاشق دیـــوانه بخندی

من نیز به هـــر عاقل و فـــــرزانه بگـریم

طـــفل دل من بــاز تو را می طلبد

بــــاز بگذار بر این طفـــــل ، یتیمانه بگــریـــم

امشب زچه رو در وطن خویش غـــریبم

بگذار در این شهـــر غــــریبانه بگـــریـم

آن طایــر زیبـــــای مـــرا بال ببســــتند

شبها به پرافشــــانی پـروانه بگـــریـم

شعري زیبا از استاد شهريار آتشي زدشب هجرم به دل وجان كه مپرس  آن‌چنان سوخم از آتش هجران كه مپرس  گله‌

شعري زیبا از استاد شهريار

آتشي زدشب هجرم به دل وجان كه مپرس

آن‌چنان سوخم از آتش هجران كه مپرس

گله‌ئي كردم و از يك گله بيگانه شدي

آشنايا گله دارم ز تو چندان كه مپرس

مسند مصر ترا اي مه كنعان كه مرا

ناله‌هائي است دراين كلبه‌ي احزان كه مپرس

سرونازا گرم اينگونه كشي پاي از سر

منت آنگونه شوم دست به دامان كه مپرس

گوهر عشق كه دريا همه ساحل بنمود

آخرم داد چنان تخته به طوفان كه مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نميگنجيدم

كه دلي بشكند آن پسته‌ي خندان كه مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز

كه پلي بسته به سر چشمه‌ي حيوان كه مپرس

اين كه پرواز گرفته است هماي شوقم

به هواداري سرويست خرامان كه مپرس

دفتر عشق كه سر خط همه شوق است واميد

آيتي خواندمش از ياس به پايان كه مپرس

شهريارا دل از اين سلسله مويان برگير

كه چنانم من از اين جمع پريشان كه مپرس

ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریم با او بگو چه میکشم از درد اشتیاق شاید

ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را

با او بگو حکایت شب زنده داریم

با او بگو چه میکشم از درد اشتیاق

شاید وفا کند، بشتابد به یاریم

ای دل، چنان بنال که آن ماه نازنین

آگه شود ز رنج من و عشق پاک من

با او بگو که مهر تو از دل نمیرود

هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من

ای شعر من، بگو که جایی چه میکند

کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی

ای چنگ غم، که از تو بجز ناله برنخاست،

راهی بزن که ناله ازاین بیشتر کنی

ای آسمان، به سوز دل من گواه باش

کز دست غم به کوه و بیابان گریختم

داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه

مانند شمع سوختم و اشک ریختم

ای روشنان عالم بالا، ستاره ها!

رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید

یا جان من زمن بستانید بیدرنگ

یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید!

آری، مگر خدا به دل اندازدش کن

من زین آه و ناله راه به جایی نمیبرم

جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من

از حال دل اگر سخنی بر لب آورم

آخر اگر پرسش او شد گناه من؛

عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست

تنها نه عشق و زنده گی و آرزوی من؛

او هستی من است که آینده دست اوست.

عمری مرا به مهر و وفا آزموده است

داند من آن نیم که کنم رو به هر دری

او نیز مایل است به عهدی وفا کند

اما – اگر خدا بدهد – عمر دیگری!

کلام: فریدون مشیری