غزلی زیبا از سلمان ساوجی تقدیمتان به چشمانت که تارفتی به‌چشم بی‌خوروخوابم به ابرویت‌که من پیوسته چون

غزلی زیبا از سلمان ساوجی تقدیمتان

به چشمانت که تارفتی به‌چشم بی‌خوروخوابم

به ابرویت‌که من پیوسته چون زلف تودرتابم

به جان عاشقان، یعنی لبت کامد به لب جانم

به خاک پای تو یعنی، سرم کز سرگذشت آبم

به خاک کعبه کویت، به حق حلقه مویت

که ممکن نیست کز روی تو هرگز روی بر تابم

به عناب شکر بارت، کزان لب شربتی سازم

که خود شربت نمی‌ریزد، به غیر از قند و عنابم

به صبح عاشقان یعنی، رخت کز مهر رخسارت

نه روز آرام می‌گیرم، نه می‌آید به شب خوابم

به دیدارت که تا بینم جمال کعبه رویت

محال است اینکه هرگز سر فرود آید به محرابم

به جانت کز قفس سلمان بجان آمد درین بندم

که یابم فرصت بیرون شد، اما در نمی‌یابم

(سعدی) عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر  ما در این شهر غریبیم و در

(سعدی)

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشادست ولیکن بستست از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر

این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر

من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است گر نبینی چه بود فایده ی چشم بصیر

تا زدم یک جرعه می این شعراهنگ اجرا تقدیم  به آنانی که ازمی معرفت مستند  بی شک شنونده هم مست میشه. سر

تا زدم یک جرعه می

این شعراهنگ اجرا تقدیم به آنانی که ازمی معرفت مستند

بی شک شنونده هم مست میشه.

سروده ای از : بیژن ترقی - با صدای استاد علی اصغر شاهزیدی

موسیقی و تنظیم : شادروان علی تجویدی - اجرا زمستان 1369 - مایه دشتی -

می و میخانه مست و می‌کشان مست - زمین مست و زمان مست، آسمان مست -

نسیم از حلقه زلف تو بگذشت - چمن شد مست و باغ و باغبان مست -

تا زدم یک جرعه می از چشم مستت - تا گرفتم جام مدهوشی ز دستت -

شد زمین مست، آسمان مست - بلبلان نغمه خوان مست - باغ مست و باغبان مست -

تو زمزمه چنگ و عود منی - نغمه خفته در تار و پود منی- تو باده و جام و سبوی منی-

مایه هستی و های و هوی منی- گرچه مست مستم، نه می پرستم- به هر دو جهان مست عشق تو هستم-

تا من چشم مست تو دیدم- ز ساغر عشقت دو جرعه چشیدم شد زمین مست، آسمان مست بلبلان

نغمه خوان مست باغ مست و باغبان مست

درخت زمستانی (دکتر نادر نادرپور) من آن درخت زمستانی برآستان بھارانم که جزبه طعنه نمی خنددشکوفه

درخت زمستانی

(دکتر نادر نادرپور)

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم

ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم

شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم

چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم

درین دیار غریب ای دل ، نشان ره ز چه کس پرسم ؟ که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم

میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم

نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ، دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم

غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم

کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران کند به یاد تو ، ای ایران به بوی خاک تو مھمانم

عرفی شیرازی صدشکرکه بتخانه ی اندیشه خراب است ناقوس و تبش درگرو باده ی ناب است عرفی شیرازی

عرفی شیرازی

صد شکر که بتخانه ی اندیشه خراب است

ناقوس و تبش در گرو باده ی ناب است

با قسمت خود هر که تو بینی جم و دارا است

محتاجی مردم همه آن سوی حساب است

سیرابی و لب تشنگی از هم نشناسیم

این است که آسایش ما عین عذاب است

حرمان مرا شوق دهد نشاء مقصود

بس تشنه فرو مرد ندانست که آب است

گر کبک دل من نزند قهقه ی ذوق

معذور همی دار که در چنگ عقاب است

توفیق بهانه است اگر عازم راهی

بشتاب که سرمایه ی توفیق شباب است

دی پیر مغان گفت دلم سوخت که عرفی

جویای رموز است ولی بیهده یاب است

مشنو ای دوست که غیراز تو مرا یاری هست یا شب و روز بجز فکرتوام کاری هست به کمند سر زلف تو نه من

مشنو ای دوست

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مرقع به درآیم روزی تا همه خلق بدانند که زناری هست

همه را هست همین داغ محبت که مراست که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند داستانیست که بر هر سر بازاری هست