شهریار » گزیدهٔ غزلیات نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربا

شهریار » گزیدهٔ غزلیات

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما

چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی

حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من

به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی

بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل

میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت

چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو

به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین

نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست

امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند

نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت

کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی. نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی.. غزلی زیبا از استادشهریار

غزلی زیبا از استادشهریار

کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی

نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی

ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام

گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئی

شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار

تا تو پیرانه سر ای دل به سر کار آئی

ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه

سپر انداخته ام هرچه به پیکار آئی

روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار

به امیدی که توام شمع شب تار آئی

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده

در دل شب به سراغ من بیدار آئی

مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف

عیسی من به دم مسجد سردار آئی

عمری از جان بپرستم شب بیماری را

گر تو یک شب به پرستاری بیمار آئی

ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست

باری اندیشه از آن کن که گرفتار آئی

با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم

حیفم آید که تو در خاطر اغیار آئی

لاله از خاک جوانان بدرآمد که تو هم

شهریارا به سر تربت شهیار آیی

سلام ای یار دور از ما نشسته. سلام ای بدتر از ما دل شکسته. سلام ای آشنا همچون غریبان. سلام ای عشق من

سلام ای یار دور از ما نشسته.

سلام ای بدتر از ما دل شکسته.

سلام ای آشنا همچون غریبان.

سلام ای عشق من ای بهتر از جان.

سلام سالار گلهای بهاری.

سلام ای برتر از صوت قناری.

سلام خورشید من در روز سردم.

سلام ای مرهم و داروی دردم.

سلام ای با وفا ای با مروت.

سلام ای ساز و گیتار محبت.

سلام کردم نگی در یاد ما نیست.

سلام کردم نگی اهل وفا نیست.

سلام کردم نگی تو بی وفایی.

بیست و هفتم شهریور ماه، سالروز خاموشی شهریار ملک سخن، استاد "محمد حسین بهجت تبریزی" و روز ملی "شعر و ادب" بر دوستان ادیبم گرامی باد..

شعري زیبا از استاد شهريار آتشي زدشب هجرم به دل وجان كه مپرس  آن‌چنان سوخم از آتش هجران كه مپرس  گله‌

شعري زیبا از استاد شهريار

آتشي زدشب هجرم به دل وجان كه مپرس

آن‌چنان سوخم از آتش هجران كه مپرس

گله‌ئي كردم و از يك گله بيگانه شدي

آشنايا گله دارم ز تو چندان كه مپرس

مسند مصر ترا اي مه كنعان كه مرا

ناله‌هائي است دراين كلبه‌ي احزان كه مپرس

سرونازا گرم اينگونه كشي پاي از سر

منت آنگونه شوم دست به دامان كه مپرس

گوهر عشق كه دريا همه ساحل بنمود

آخرم داد چنان تخته به طوفان كه مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نميگنجيدم

كه دلي بشكند آن پسته‌ي خندان كه مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز

كه پلي بسته به سر چشمه‌ي حيوان كه مپرس

اين كه پرواز گرفته است هماي شوقم

به هواداري سرويست خرامان كه مپرس

دفتر عشق كه سر خط همه شوق است واميد

آيتي خواندمش از ياس به پايان كه مپرس

شهريارا دل از اين سلسله مويان برگير

كه چنانم من از اين جمع پريشان كه مپرس

ﺑﺎﺭﻧﮓﻭﺑﻮﯾﺖاﯼﮔﻞ،ﮔﻞ ﺭﻧﮓﻭﺑﻮﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﻟﻌﻠﺖ ﺁﺏ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺁﺑﯽ ﺑﻪ ﺟﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﺯﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮﺳﻮ،ﺩﺭﺷﻬرﮔﻔﺘﮕﻮﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﻦ

ﺑﺎﺭﻧﮓﻭﺑﻮﯾﺖاﯼﮔﻞ،ﮔﻞ ﺭﻧﮓﻭﺑﻮﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺑﺎ ﻟﻌﻠﺖ ﺁﺏ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺁﺑﯽ ﺑﻪ ﺟﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺍﺯﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮﺳﻮ،ﺩﺭﺷﻬرﮔﻔﺘﮕﻮﯾﯽ ﺍﺳﺖ

ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺘﺎﻉ ﻋﻔﺖ، ﺍﺯ ﭼﺎﺭ ﺳﻮ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ

ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﻮﺩﻓﺮﻭﺷﯽ، ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺭ ﺳﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺟﺰ ﻭﺻﻒ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯾﺖ، ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻧﮕﻮﯾﻢ

ﺭﻭ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﯽ، ﮔﻞ ﭘﺸﺖ ﻭ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﮔﺮ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻﻠﺶ، ﭘﯿﺮﻡ ﮐﻨﺪ ﻣﮑﻦ ﻋﯿﺐ

ﻋﯿﺐ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﯽ، ﮐﺎﯾﻦ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﻦ ﭼﻮﻥ، ﺭﺧﺴﺎﺭﻩ ﺑﺮﻓﺮﻭﺯﺩ

ﺭﺥ ﺑﺮﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﺭﺍ، ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺳﻮﺯﻥ ﺯ ﺗﯿﺮ ﻣﮋﮔﺎﻥ ﻭﺯ ﺗﺎﺭ ﺯﻟﻒ ﻧﺦ ﮐﻦ

ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺭﺧﻨﻪ ﯼ ﺩﻝ، ﺗﺎﺏ ﺭﻓﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺍﻭ ﺻﺒﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﺑﺨﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﻡ

ﻣﻦ ﻭﺻﻞ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯ ﻭﯼ، ﻗﺼﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺑﺎ ‏«ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ‏» ﺑﯽ ﺩﻝ، ﺳﺎﻗﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﮔﺮﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ

َﭼﺸﻤﺶ ﻣﮕﺮ ﺣﺮﯾﻔﺎﻥ، ﻣﯽ ﺩﺭ ﺳﺒﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ..

ساز عبادی تـــا کی چــــو باد سر بـــــدوانی به وادیم  دلتنگ شامــگاه و به چشم ستـــــــاره بار     

ساز عبادی

تـــا کی چــــو باد سر بـــــدوانی به وادیم

دلتنگ شامــگاه و به چشم ستـــــــاره

بار گویــی چــــــــراغ کوکبه بـــامـــــدادیم

چـــون لاله ام ز شعلـــه عشق تو یـــادگار

داغ نــــــــدامتی است که بر دل نهادیم

چون طفــل اشک پرده دری شیوه تو بود

پنهـــــــان نمی کنم که ز چشم اوفتادیم

فرزند سر فراز خـــــدا را چه عیب داشت

ای مــــادر فلک که سیــــه بخت زادیم

در کوهســــــار عشق و وفا آبشـــــار غم

خواند به اشک شـوقم و گلبانگ شادیم

مــــــــــرغ بهشت بودم و افتادمت به دام

اما تـــــو طفـل بودی و از دست بدادیم

بی تـــــار طــــــره های تو مرهم گذار دل

با زخمه صبــــا وسه تار عبادیم

شب بود و عشق و وادی هجران شهریار

ماهی نتافت تا شـــود از مهــــر هـادیم

وداع میکده و مرگ قلندری (سید محمد حسین بهجت تبریزی) ( استاد شهریار) مست آمدم اي پيـــر که مستـــانه

وداع میکده و مرگ قلندری (سید محمد حسین بهجت تبریزی) ( استاد شهریار)

مست آمدم اي پيـــر که مستـــانه بميــرم مستـانه در اين گـــوشـه ي ميـــخانه بميـرم

درويشــــــــم و بگــــذار قلـنـــــدر منـشــــانه کاکل همه افشان به ســـر شــانه بميــــرم

ميخانه به دور ســـــــر من چــــرخد و اينـــم پيـــمــان که به چــرخيــــــدن پيمانه بميــرم

من بلبــــل عشـــاق به دامي نشـــــوم رام در دام تو هــــم بي طــمــــع دانه بميــــــرم

شمعي و طواف حرمي بود که مي خواست پروانـه بــزايــم مــن و پــروانـه بميـــــــــــــرم

مــن در يتيــمـــــم صدفـــم سيــنه درياست بگذار يتـيـــمانه و دردانــه بميــــــــــــــــــــرم

بيگـانـه شــمـــردند مـــرا در وطن خـــويــش تا بي وطن و از هـمـــه بيــــگانه بميــــــــرم

گو ني زن ميــخــانه بـگـــو جــان به لب آور تا با تـــب و لب بــــــر لب جــانــانه بميـــــرم

آن ســـلســــله ي زلـف که زنار دلـــــم بــــــود در گردنـــــم آويز که ديــــــوانه بميــــــــرم

ايـن ديـر مغـان ته چــک ايران قديـــم است اينجاست که من بي چک و بي چانه بميرم

در زنــدگي افســـانه شـــدم در هـــمه آفاق بگذار که در مرگ هــــم افســــانه بميـــــرم

در گوشـــه ي کاشـــانه بســـي سوختـــم اما آن شمــع نبـودم که به کاشــــــانه بميرم

سرباز جهادم من و از جبهه احرار انصاف کجا رفته که در خانه بمیرم

استاد محمد حسین شهریار این همه جلوه و در پرده نهانی گل من وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من آن تجلی

شعر باشکوهی از استاد محمد حسین شهریار

این همه جلوه و در پرده نهانی گل من

وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من آ

ن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال

و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من

از صلای ازلی تا به سکوت ابدی

یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من

اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه

نیست در کوی توام نامه رسانی گل من

گاه به مهر عروسان بهاری مه من

گاه با قهر عبوسان خزانی گل من

همره همهمه‌ی گله و همپای سکوت

همدم زمزمه‌ی نای شبانی گل من

دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح

شهسواری و به رنگینه کمانی گل من

گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من

گه به خونم خط و گه خط امانی گل من

سر سوداگریت با سر سودایی ماست

وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من

طرح و تصویر مکانی و به رنگ‌آمیزی

]طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من

شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی

چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من

کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی. نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی.. غزلی زیبا از استادشهریار

غزلی زیبا از استادشهریار

کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی

ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئی

شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار تا تو پیرانه سر ای دل به سر کار آئی

ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه سپر انداخته ام هرچه به پیکار آئی

روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار به امیدی که توام شمع شب تار آئی

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده در دل شب به سراغ من بیدار آئی

مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف عیسی من به دم مسجد سردار آئی

عمری از جان بپرستم شب بیماری را گر تو یک شب به پرستاری بیمار آئی

ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست باری اندیشه از آن کن که گرفتار آئی

چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم حیفم آید که تو در خاطر اغیار آئی

لاله از خاک جوانان بدرآمد که تو هم شهریارا به سر تربت شهیار آیی

عمر دنیا به سر آمد كه صبا مي ميرد ورنه آتشكده ي عشق كجا مي ميرد صبر كردم به همه داغ عزيزان .شهریار

عمر دنیا به سر آمد كه صبا مي ميرد ورنه آتشكده ي عشق كجا مي ميرد

صبر كردم به همه داغ عزيزان يا رب اين صبوري نتوانم كه صبا مي ميرد

غسلش از اشك دهيد و كفن از آب كنيد اين عزيزي است كه با وي دل ما مي ميرد

به غم انگيز ترين نوحه بنالي اي دل كه دل انگيز ترين نغمه سرا مي ميرد

دگر آوازه ي بلقيس و سليمان هيهات هد هد خوش خبر شهر سبا مي ميرد

شمع دلها همه گو اشك شو از ديده بريز كاخرين كوكبه ي ذوق و صفا مي ميرد

خود در آفاق مگر چشم خدابيني نيست كاين همه مظهر آيات خدا مي ميرد

هر كجا درد و غمي هست بميرد به دوا اين چه دردي است خدايا كه دوا مي ميرد

قدما زنده بدو بود خدا را ياران هم صبا مي رود و هم قدما مي ميرد

از گريبان غم و ماتم سنتور ” حبيب “ سر نياورده برون ساز ” صبا “ مي ميرد

عمر ” شهنازي “ و استاد ” عبادي “ باقي قمريان زنده اگر بلبل ما مي ميرد

ضرب ” تهراني “ و آواز ” بنان “ را برسيد گو كجاييد كه استاد شما مي ميرد

آخر اين شور و نوا بدرقه ي راه صبا كه هنر مي رود و شور و نوا مي ميرد

از وفاداري اين قبله ي ارباب هنر رخ نتابيد خدا را كه وفا مي ميرد

از محيط خفقان آور تهران پرسيد كه هنر پيشه اش از غصه چرا مي ميرد

عمر جاويد به هر بي هنر ارزاني نيست علت آن است كه خود آب بقا مي ميرد

مرگ و ميري عجب افتاد در آفاق هنر كه همه شاهد انگشت نما مي ميرد

مردن مرد هنرمند نه چندان دردست اين قضايي است كه هر شاه و گدا مي ميرد

ليكن آن جا كه غرض روي هنر پرده كشيد دين و دل مي رمد و ذوق و ذكاء مي ميرد

باغبان تا سر مهرش همه با هرزه گياست گل خزان مي شود و مهر گياه مي ميرد

رنج هايي همه بيهوده كه در آخر كار عشق مي ماند و هر حرص و هوا مي ميرد ”

شهريارا “ نه صبا مرده خدا را بس كن آن كه شد زنده ي جاويد كجا مي ميرد

"شهریار"

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم... روزی سراغ وقت من آئی که نیستم در آستان مرگ که زندان زندگیست شهریار

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم...

روزی سراغ وقت من آئی که نیستم

در آستان مرگ که زندان زندگیست

تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم

پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل

یک روز خنده کردم و عمری گریستم

طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست

چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم

گوهرشناس نیست در این شهر شهریار

من در صف خزف چه بگویم که چیستم

با درود وسپاس از برخی دوستان که خواستند بروز باشم پست آخری رو بنا بدرخواست شون گذاشتم ممنونم

شعر باشکوهی ازاستادشهریارتقدیم دوستان

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ وقت من آئی که نیستم

در آستان مرگ که زندان زندگیست

تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم پ

پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل

یک روز خنده کردم و عمری گریستم

طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست

چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم

گوهرشناس نیست در این شهر شهریار

من در صف خزف چه بگویم که چیستم

استاد شهریار

استاد محمد حسین شهریار این همه جلوه و در پرده نهانی گل من وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من

استاد محمد حسین شهریار

این همه جلوه و در پرده نهانی گل من

وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من

آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال

و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من

از صلای ازلی تا به سکوت ابدی

یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من

اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه

نیست در کوی توام نامه رسانی گل من

گاه به مهر عروسان بهاری مه من

گاه با قهر عبوسان خزانی گل من

همره همهمه‌ی گله و همپای سکوت

همدم زمزمه‌ی نای شبانی گل من

دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح

شهسواری و به رنگینه کمانی گل من

گه همه آشتی و گه همه جنگی شه

من گه به خونم خط و گه خط امانی گل من

سر سوداگریت با سر سودایی ماست

وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من

طرح و تصویر مکانی و به رنگ‌آمیزی

طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من

شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی

چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد..غزل باشکوهی از استاد شهریار

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد

از راه نظر مرغ دلم گشت هوا گیر

این دیده نگه کن که بدام که در افتاد

دردا که از ان اهوی مشکین سیه چشم

چون‌نافه بسی خون دلم‌درجگرافتاد

از رهگذر خاک سر کوی شما بود

هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

مژگان تو تا تیغ جهانگیر بر اورد

بس کشته دل زنده که بر یکدگر افتاد

بس تجربه کردیم درین دیر مکافات

با درد کشان هر که در افتاد بر افتاد

گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد

با طینت اصلی چه کند بد گهر افتاد

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

بس طرفه حریفی است کش اکنون بسر افتاد

شهریار » گزیدهٔ غزلیات شب به هم درشکند زلف چلیپائی را صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را

شهریار » گزیدهٔ غزلیات

شب به هم درشکند زلف چلیپائی را

صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را

گر از آن طور تجلی به چراغی برسی

موسی دل طلب و سینه سینائی را

گر به آئینه سیماب سحر رشک بری

اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را

رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل

تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را

از نسیم سحر آموختم و شعله شمع

رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را

جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق

قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را

طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن

که به دل آب کند شکر گویائی را

دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی

بار پیری شکند پشت شکیبائی را

شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل

شمع بزم چمنند انجمن آرائی را

صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید

تا تماشا کند این بزم تماشائی را

جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی

شهریارا قرق عزلت و تنهائی را

کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی. نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی.. غزلی زیبا از استادشهریار ...

 

غزلی زیبا از استادشهریار

کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی

نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی

ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام

گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئی

شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار

تا تو پیرانه سر ای دل به سر کار آئی

ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه

سپر انداخته ام هرچه به پیکار آئی

روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار

به امیدی که توام شمع شب تار آئی

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده

در دل شب به سراغ من بیدار آئی

مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف

عیسی من به دم مسجد سردار آئی

عمری از جان بپرستم شب بیماری را

گر تو یک شب به پرستاری بیمار آئی

ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست

باری اندیشه از آن کن که گرفتار آئی

با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم

حیفم آید که تو در خاطر اغیار آئی

لاله از خاک جوانان بدرآمد که تو هم

شهریارا به سر تربت شهیار آیی

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من   به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت غزل از استاد شهریار

شهریار » گزیدهٔ غزلیات

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما

چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی

حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من

به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی

بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل

میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت

چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو

به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین

نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست

امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند

نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت

غزلی  دلنشین از استاد شهریار. از زندگانیم گله دارد جوانیم شرمنده جوانی ازاین زندگانیم

غزلی از استاد شهریار...

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله بهار جوانی  که شد خزان از داغ

 از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

دکلمه شعر در "جستجوی پدر"با صدای شاعر گرانقدر.زنده یاد استاد شهریار..بشنوید بخوانید باشکوهه

دکلمه شعر در "جستجوی پدر"

با صدای شاعر گرانقدر

زنده یاد استاد شهریار

دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در

در مشت گرفته مچ دست پسرم را

یا رب، به چه سنگی زنم از دست غریبی

این کلهء پوک و سر و مغز پکرم را

هم در وطنم بار غریبی به سر و دوش

کوهیست که خواهد بشکاند کمرم را

من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز

چون شد که شکستند چنین بال و پرم را؟

رفتم که به کوی پدر و مسکن مالوف

تسکین دهم آلام دل جان بسرم را

گفتم به سر راه همان خانه و مکتب

تکرار کنم درس سنین صغرم را

گرخود نتوانست زودودن غمم از دل

زان منظره باری بنوازد نظرم را

کانون پدر جویم و گهوارهء مادر

کان گهرم یابم و مهد هنرم را

تا قصّه رویین تنی و تیر پرانی است

از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را

با یاد طفولیت و نشخوار جوانی

می رفتم و مشغول جویدن جگرم را

پیچیدم ازان کوچهء مانوس که در کام

باز آورد آن لذت شیر و شکرم را

افسوس که کانون پدر نیز فروکشت

از آتش دل باقی برق و شررم را

چون بقعهء اموات فضایی همه خاموش

اخطار کنان منزل خوف و خطرم را

درها همه بسته است و به رخ گرد نشسته

 یعنی نزنی در که نیابی اثرم را

در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم

جز سرزنش عمر هوا و هدرم را

مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش

کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را

ای داد که از آنهمه یار و سر و همسر

یک در نگشاید که بپرسد خبرم را

یک بچه همسایه ندیدم به سرکوی

تا شرح دهم قصهء سیر و سفرم را

اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن

پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را

میخواستم این شیب و شبابم بستانند

طفلیم دهند و سر پر شور و شرم را

چشم خردم را ببرند و به من آرند

چشم صغرم را و نقوش و صورم را

کم کم همه را درنظر آوردم و ناگاه

ارواح گرفتند همه دور و برم را

گویی پی دیدار عزیزان بگشودند

هم چشم دل کورم و همه گوش کرم را

یکجا همه گمشدگان یافته بودم

از جمله (حبیب) و رفقای دگرم را

این خندهء وصلش به لب آن گریهء هجران

این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را

این ورد شبم خواهد و نالیدن شبگیر

وان زمزمهء صبح و دعای سحرم را

تا خود به تقلا به درخانه کشاندم

بستند به صد دایره راه گذرم را

یکباره قرار از کف من رفت و نهادم

برسینهء دیوار درخانه سرم را

صوت پدرم بود که میگفت "چه کردی،

در غیبت من عایلهء دربدرم را؟"

حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت

تا بازدهم شرح فضا و قدرم را

فی الجمله شدم ملتمس از در به دعایی

کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را

اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم

کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را

ناگه، پسرم گفت: " چه میخواهی ازین در؟"

گفتم، "پسرم، بوی صفای پدرم را!"

 

https://www.youtube.com/watch?v=Wz0T4SiLypI

دکلمه شعر در "جستجوی پدر" با صدای شاعر گرانقدر زنده یاد استاد شهریار.. تقدیم دوستان گرامی

دکلمه شعر در "جستجوی پدر" با صدای شاعر گرانقدر زنده یاد استاد شهریار
دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در در مشت گرفته مچ دست پسرم را
یا رب، به چه سنگی زنم از دست غریبی این کلهء پوک و سر و مغز پکرم را
هم در وطنم بار غریبی به سر و دوش کوهیست که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز چون شد که شکستند چنین بال و پرم را؟...
رفتم که به کوی پدر و مسکن مالوف تسکین دهم آلام دل جان بسرم را
گفتم به سر راه همان خانه و مکتب تکرار کنم درس سنین صغرم را
گرخود نتوانست زودودن غمم از دل زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهوارهء مادر کان گهرم یابم و مهد هنرم را
تا قصّه رویین تنی و تیر پرانی است از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیت و نشخوار جوانی می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم ازان کوچهء مانوس که در کام باز آورد آن لذت شیر و شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فروکشت از آتش دل باقی برق و شررم را
چون بقعهء اموات فضایی همه خاموش اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و به رخ گرد نشسته یعنی نزنی در که نیابی اثرم را
در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم جز سرزنش عمر هوا و هدرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را
ای داد که از آنهمه یار و سر و همسر یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچه همسایه ندیدم به سرکوی تا شرح دهم قصهء سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
میخواستم این شیب و شبابم بستانند طفلیم دهند و سر پر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند چشم صغرم را و نقوش و صورم را
کم کم همه را درنظر آوردم و ناگاه ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند هم چشم دل کورم و همه گوش کرم را
یکجا همه گمشدگان یافته بودم از جمله (حبیب) و رفقای دگرم را
این خندهء وصلش به لب آن گریهء هجران این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را
این ورد شبم خواهد و نالیدن شبگیر وان زمزمهء صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلا به درخانه کشاندم بستند به صد دایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت و نهادم برسینهء دیوار درخانه سرم را
صوت پدرم بود که میگفت "چه کردی، در غیبت من عایلهء دربدرم را؟"
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت تا بازدهم شرح فضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در به دعایی کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را
ناگه، پسرم گفت: " چه میخواهی ازین در؟" گفتم، "پسرم، بوی صفای پدرم را!"

 https://www.youtube.com/watch?v=Wz0T4SiLypI