مثنوی وامق و عذرا عنصری وامق و عذرا نام داستانی است که اصل آن یونانی است و ابو ریحان بیرونی هم این ا
مثنوی وامق و عذرا عنصری
وامق و عذرا نام داستانی است که اصل آن یونانی است و ابو ریحان بیرونی هم این افسانه را به زبان عربی ترجمه کرده است. قسمتی از این داستان در داراب نامه طرسوسی به نثر آمده است. پرفسورمحمد شفیع (از محققان بی نظیر پاکستان درقرن حاضر) از روی روایت طرسوسی و باقیمانده ابیات وامق و عذرای عنصری ، بخش مهمی ازاین افسانه را در کتابی بنام وامق وعذرای عنصری جمع آوری کرده که با شرحی دقیق و جامع از مأخذ آن و منظومه های وامق و عذرا که شعرای پس از عنصری به نظم آورده است. بطور اتفاقی مثنوی عنصری شامل سیصد و هفتاد و دو بیت که کتاب در جلد کهنه ای صحافی شده بود بدست پروفسور محمد شفیع افتاد. این نسخه به خط قرن پنجم نوشته شده بود و به نظر می رسد باید در اواسط قرن پنجم ونزدیک به زمان عنصری نوشته شده باشد . مرحوم سعید نفسی ازروی فرهنگهای پارسی مقدار صدوچهل وسه بیت از وامق و عذرای عنصری را بدست آورده که پروفسور محمّد شفیع به کتاب خود اضافه کرده است که در دانشگاه پنجاب پاکستان به چاپ رسیده و با توجه به آنچه پروفسور محمّد شفیع بدست آورده بود اکنون مقدار پانصد و سیزده بیت از این منظومه بلند در دسترس است . دو بیت کسر شده از مجموع پانصد و پانزده بیت مربوط به داستان سرخ بت و خنگ بت است چکیده داستان عذرا دختر پادشاه جزیرهای به شامس (Samos)[۵]، در معبد شهر، به جوان زیبارویی به نام وامق بر میخورد که از ترس نامادری خود به شامس گریخته است. به وساطت عذرا، وامق میهمان دربار ملک میشود. از او در بزمی پرسشها میشود و تواناییهای او را میسنجند. این دو دلباختهٔ هم می شوند. شبی از شدت عشق، وامق به نزدیکی سرای عذرا میرود، اما تنها آستان در را میبوسد و بر میگردد. آموزگار عذرا این خبر را به پادشاه میدهد و او بر میآشوبد میان این دو فراق میافتد. دشمنان به تاخت و تاز به شهر میپردازند، پادشاه کشته میشود و عذرا اسیر. عاقبت بازرگانی که حال عذرا را در مییابد، به او قول میدهد که را به وصال وامق برساند. گزیدهای از اشعار درین جا بخشی از صحنهٔ دیدار نخستین، عذرا و وامق در معبد میآید که از عنصری است. نگه کرد بدان روی وامق درنگ کزو خیره شد آن بت آرای گنگ سر و زلف مشکین او چون گره فکنده بگل کرده بر بر زره همی کرد عذرا به وامق یکی شاه دید از در و گاه دل هر دو برنا برآمد بجوش تو گفتی تهی ماند جانشان ز هوش ز دیدار خیزد همه رستخیز بر آید بمغز آتش مهر تیز