دهقان سامانی



اشکم از دیده ی نمناک برآید بیرون

بی تو این خون شده دل، پاک بر آید بیرون

کشته ی تیغ غمت را چو بخوانی، تاحشر

ناله اش از دل صد چاک برآید بیرون

تلخکامی دهدم دست ز شیرین دهنت

زهر این درد ز تریاک بر آید بیرون

به جز از مار دو زلف تو نمی پندارم

کسی از عهده ی ضحاک بر آید بیرون

خاک فرهاد شد از حسرت شیرین و هنوز

نعره اش از جگر خاک برآید بیرون

پای تا کم بسپارید که من دانم و خضر

چشمه ی زندگی از تاک برآید بیرون

چشم یار ار نگرد چهره ی خود را درآب

خون از آن نرگس بی باک برآید بیرون

با سر زلف تو "دهقان" نبوَد جایش خاک

مرغ این دام ز افلاک بر آید بیرون