(مرحوم مجتبي كاشاني مدرسه عشق.درس هايي بدهند.که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند

مدرسه عشق
(مرحوم مجتبي كاشاني

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن همواره اول صبح 
به زباني ساده ، مهر تدريس کنند 
و بگويند خدا 
خالق زيبايي 
و سراينده ي عشق 
آفريننده ماست
مهربانيست که ما را به نکويي 
دانايي ، زيبايي 
و به خود مي خواند 
جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ
دوزخي دارد – به گمانم -کوچک و بعيد 
در پي سودايي ست ، که ببخشد ما را 
و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست
*****
در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم 
که خرد را با عشق 
علم را با احساس 
و رياضي را با شعر 
دين را با عرفان 
همه را با تشويق تدريس کنند 
لاي انگشت کسي 
قلمي نگذارند 
و نخوانند کسي را حيوان 
و نگويند کسي را کودن 
و معلم هر روز 
روح را حاضر و غايب بکند
و به جز از ايمانش 
هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند 
مغز ها پر نشود چون انبار 
قلب خالي نشود از احساس 
درس هايي بدهند 
که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند 
از کتاب تاريخ 
جنگ را بردارند 
در کلاس انشا 
هر کسي حرف دلش را بزند
غير ممکن را از خاطره ها محو کنند تا ، کسي بعد از اين 
باز همواره نگويد: "هرگز"
و به آساني هم رنگ جماعت نشود 
زنگ نقاشي تکرار شود 
رنگ را در پاييز تعليم دهند 
قطره را در باران
موج را در ساحل 
زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه 
و عبادت را در خلقت خلق
کار را در کندو 
و طبيعت را در جنگل و دشت 
مشق شب اين باشد 
که شبي چندين بار 
همه تکرار کنيم :
عدل
آزادي
قانون
شادي
امتحاني بشود 
که بسنجد ما را 
تا بفهمند چقدر 
عاشق و آگه و آدم شده ايم
در مجالي که برايم باقيست باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن آخر وقت به زباني ساده شعر تدريس کنند 
و بگويند که تا فردا صبح خالق عشق نگهدار شما
(مرحوم مجتبي كاشاني

بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم.انیس جان غم فرسوده ی بیمار هم باشیم.فیض کاشانی

بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم
انیس جان غم فرسوده ی بیمار هم باشیم

شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم
شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیم
...

دوای هم شفای هم برای هم فدای هم
دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم

بهم یک تن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه
سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم

جدایی را نباشد زهره ای تا در میان آید
بهم آریم سر بر گرد هم پرگار هم باشیم

حیات یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریم
گهی خندان ز هم گه خسته و افگار هم باشیم

به وقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم
چو وقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم

شویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای هم
به رنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم

به جمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم

برای دیده‌بانی خواب را بر خویشتن بندیم
ز بهر پاسبانی دیده ی بیدار هم باشیم

جمال یکدیگر گردیم و عیب یکدیگر پوشیم
قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم

غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم
بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم

بلا گردان هم گردیده گرد یکدیگر گردیم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم

یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار
زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم

نمی‌بینم به جز تو همدمی ای «فیض» در عالم
بیا دمساز هم گنجینه ی اسرار هم باشیم
 

بیا تا مونس هم، یار هم، غمخوار هم باشیم..فیض کاشانی

بیا تا مونس هم، یار هم، غمخوار هم باشیم
انیس جان هم، فرسودهٔ بیمار هم باشیم
شب آید، شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم
شود چون روز، دست و پای هم در کار هم باشیم
...دوای هم، شفای هم، برای هم، فدای هم
...
دل هم، جان هم، جانان هم، دلدار هم باشیم
بهم یک تن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه
سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم
جدائی را نباشد زهره ای تا در میان آید
بهم آریم سر، بر گرد هم، پرگار هم باشیم
حیات یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریم
گهی خندان ز هم، گه خسته و افکار هم باشیم
بوقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم
چووقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم
شویم از نغمه سازی عندلیب غم سُرای هم
به رنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم
به جمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت کند آهنگ ما، هشیار هم باشیم
برای دیده‌بانی خواب را بر خویشتن بندیم
...ز بهر پاسبانی دیدهٔ بیدار هم باشیم
جمال یکدیگر کردیم و عیب یکدیگر پوشیم
قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم
غم هم، شادی هم، دین هم، دنیای هم گردیم
بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم
بلا گردان هم گردیده، گرد یکدیگر گردیم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم
یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار
زبان و دست و پا، یک کرده، خدمتکار هم باشیم
نمی‌بینم بجز تو همدمی ای»»فیض«« در عالم
بیا دمساز هم گنجینهٔ اسرار هم باشیم
فیض کاشانی