هر چه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود هر گل تازه که چیدیم، نچیدن به بود هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن

هر چه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود

هر گل تازه که چیدیم، نچیدن به بود

هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن

چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود

زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان

پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود

دامن هر که کشیدیم درین خارستان

بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود

هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز

بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود

لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است

نارسیدن به مطالب، ز رسیدن به بود

جهل سررشته ى نظاره ربود از دستم

ور نه عیب و هنر خلق ندیدن به بود

مانع رحم شد اظهار تحمل صائب

زیر بار غم ایام خمیدن به بود

صائب

آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود چشم خواب‌آلوده‌اش را مستی رؤیا نبود نقش عشق و آرزو از چهرهٔ دل شست

ابوالحسن ورزی

آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود

چشم خواب‌آلوده‌اش را مستی رؤیا نبود

نقش عشق و آرزو از چهرهٔ دل شسته بود

عکس شیدایی در آن آیینهٔ سیما نبود

لب همان لب بود، اما بوسه‌اش گرمی نداشت

دل همان دل بود، اما مست و بی‌پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت

گرچه روزی، هم‌نشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او، غوغای دل، خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم آن چشم درخشان را، ولی در این صدف

گوهر اشکی که من می‌خواستم، پیدا نبود

بر لب لرزان من، فریاد دل خاموش ماند

آخِر آن تنها امیدِ جانِ من تنها نبود

جز من و او، دیگری هم بود، اما ای دریغ

آگه از حال دلم ز آن درد جان‌فرسا نبود

ای نداده خوشه‌‌ای ز آن خرمن زیبایی‌ام!

تا نبودی در کنارم ، زندگی زیبا نبود

ابوحسن ورزی

از تو دورم از تو دورم من و ديوانه و مدهوش توأم! آنچنان محو تو گشته که در آغوش توأم! يکدم از دل نبرم

از تو دورم

از تو دورم من و ديوانه و مدهوش توأم!

آنچنان محو تو گشته که در آغوش توأم!

يکدم از دل نبرم ياد دلاويز ترا!

گر چه چون عشق ز دل رفته٬فراموش توأم!

نگه گرمم و در چشم سخنگوی توأم!

هوس بوسه ام و در لب خاموش توأم!

همچو اشکی که ز جان ريخته در دامن تو!

چون صدائی که ز دل خاسته در گوش توأم!

پای تا سر همه طوفانم و آشفتگيم!

بحر پُر موجم و عمريست که در جوش توأم!

گرچه در حسرتم از دوری برق نگهت!

زنده باد ياد تو و گرمی آغوش توأم!

در دل اين شب تاريک که چون بخت منست!

تا سحر منتظر صبح بناگوش توأم!

خاطر نازکت آزرده شد از محنت من!

بار سنگينم و آويخته از دوش توأم!

((ابو الحسن ورزی))

زمانه قرعه ی نو می‌زند به نام شما خوشا شما که جهان می‌رود به کام شما در این هوا چه نفس‌ها پر آتش است

زمانه قرعه ی نو می‌زند به نام شما

خوشا شما که جهان می‌رود به کام شما

در این هوا چه نفس‌ها پر آتش است و خوش است

که بوی عود دل ماست در مشام شما ...

تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید

کز آتش دل ما پخته گشت خام شما

فروغ گوهری از گنج خانه ی شب ماست

چراغ صبح که برمی‌دمد ز بام شما

ز صدق آینه کردار صبح‌خیزان بود

که نقش طلعت خورشید یافت شام شما

زمان به دست شما می‌دهد زمام مراد

از آنکه هست به دست خرد زمام شما

همای اوج سعادت که می‌گریخت ز خاک

شد از امان زمین دانه‌چین دام شما

به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد

که چون سمند زمین، شد ستاره رام شما

به شعر «سایه» در آن بزمگاه آزادی

طرب کنید که پر نوش باد جام شما

هوشنگ ابتهاج - ه. ا. سایه

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم  من اول روز دانستم که

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

که چون فرهاد باید شُست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم

اگر طعنه است در عقلم، اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری، سپر پیشت بیندازم

که بی شمشیر خود کُشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد

که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم، قفای نیستی خوردم

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید

که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید

روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی! چشم بر هم نه!

مترس ای باغبان از گل، که می‌بینم، نمی‌چینم

فریدون مشیری من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام  سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام   سیب دندان زده از

فریدون مشیری

من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام

سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام

سیب دندان زده از دست تو افتاد زمین

باغبانم که فقط محض نگاه آمده ام

چال اگر در دل آن صورت کنعانی هست

بی برادر همه شب در پی چاه آمده ام

شب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند

من به شبگردی این شهر سیاه آمده ام

این همه تند مرو شعر مرا خسته مکن

من که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام

سعدی اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی سربندگی به حکمت بنهم که پادشاهی من اگر هزارخدمت بکنم گناهکارم ت

سعدی

اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی

سربندگی به حکمت بنهم که پادشاهی

من اگر هزارخدمت بکنم گناهکارم

توهزارخون ناحق بکنی و بی گناهی

به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم

همه جانب توخواهند وتو آن کنی که خواهی

تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت

که نظر نمی‌تواند که ببیندت که ماهی

من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن

همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی

به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم

کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی

منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت

همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی

و گر این شب درازم بکشد در آرزویت

نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی

غم عشق اگربکوشم که ز دوستان بپوشم

سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی

خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت

نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی

مشیری نه عقابم نه کبوتر اما چون به جان ایم درغربت خاک بال جادویی شعر بال رویایی عشق می رسانند به افل

مشیری

نه عقابم نه کبوتر اما چون به جان ایم درغربت

خاک بال جادویی شعر بال رویایی عشق

می رسانند به افلاک مرا اوج میگیرم اوج

می شوم دورازین مرحله دور می روم سوی جهانی

که در آن همه موسیقی جان است

و گل افشانی نور همه گلبانگ سرور

تا کجاها برد آن موج طربناک مرا

نرده بال و پری بر لب آن بام بلند

یادمرغان گرفتار قفس می کشد

باز سوی خاک مرا

یادداشت های پراکنده نظامی گنجوی .حدیث کودکی و خود پرستی  این شعر رو خیلی دوست دارم .حدیث کودکی و خود

حدیث کودکی و خود پرستی رها کن نظامی گنجوی ...

حدیث کودکی و خود پرستی این شعر رو خیلی دوست دارم ...

حدیث کودکی و خود پرستی رها کن چون خیالی بود و مستی

چو عمر از سی گذشتت یا که از بیست ن

می شاید دگر چون غافلان زیست

نشاط عمر باشد تا ۴۰ سال

چهل ساله فرو ریزد پرو بال

پس از پنجه نباشد تن درستی

بصر کندی پذیرد پای سستی

چوشصت آمد نشست آمد پدیدار

چو هفتاد آمد افتادی تو از کار

به هشتاد و نود چون در رسیدی

بسا سختی که از گیتی کشیدی

وزآنجا گر به صد منزل رسانی

بود مرگی به صورت زندگانی

اگر صد سال مانی ور یکی روز

بباید رفت زین کاخ دل افروز

چو در موی سیاه آمد سفیدی

پدید آمد نشان نا امیدی

زپنبه شد بناگوشت کفن پوش

هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش

پس آن بهتر که خود را شاد داری

در آن شادی خدا را یاد داری

احمد شاملو مرثیه به جستجوی تو به درگاه کوه می گریم، در آستانه دریا و علف. به جستجوی تو در معبر بادها

احمد شاملو مرثیه

برای زنده یا فروغ عزیز

تقدیم به هامون شیرین

تر از جانم

به جستجوی تو به درگاه کوه می گریم، در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو در معبر بادها می گریم، در چهار راه فصول،

در چهارچوب شکسته پنجره ای که آسمان ابر آلوده را قابی کهنه می گیرد.

نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد ـ

متبرک باد نام تو! ـ و ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را هنوز را.....ه