شعری از زنده یاد تورج نگهبان یاران زچه رو رشته ی الفت بگسستند  عهدی که روا بود دگر باره نبستند

شعری از زنده یاد تورج نگهبان

یاران

یاران زچه رو رشته ی الفت بگسستند

عهدی که روا بود دگر باره نبستند

آن مردمکان از سر اندیشه ندیدند

که این بی خردان حرمت انسان بشکستند

ما را دگر از طعنه ی دشمن گله ای نیست

که آن عهد که بستیم رفیقان بشکستند

افسوس همه سلسله داران بغنودند

آن یکه سواران همه از پا بنشستند

ای قافله سالار کجائی که ببینی

دزدان همگی همره این قافله هستند

دردا در گنجینه بماران بگشودند

اندوه که بر دوست ره خانه ببستند

افسوس که کاشانه به دشمن بسپردند

آن قوم که بیگانه و بیگانه پرستند

تصنیف اصفهان .تورج نگهبان.بانو مهستی..همایون خرم..فیروزه امیر معز..بعد از تو هم در بستر غم میتوان خف

تصنیف اصفهان
بعد از تو هم در بستر غم میتوان خفت
با صدای: بانو مهستی‌
ترانه: استاد تورج نگهبان
آهنگ: استاد همایون خرم ...

گویندهٔ: بانو فیروزه امیر معز

بعد از تو هم در بستر غم می توان خفت
بعد از تو هم با دل سخن ها میتوان می توان گفت
بعد از تو هم این سوز هجران
هرگز نمی آید به پایان
بی تو هم این عشق بی فرجام من شاید که پا برجا بماند یا نماند
بی تو هم دریای بی آرام دل شاید به طوفانم کشاند یا براند
من که رسوای دل هستم کی ز غم پروا کنم
می روم عشق و وفا را در جهان رسوا کنم
دل به دریا می زنم تا که دل دریا کنم
من کی شوم آزاد از این دل
فریاد از این دل داد از این دل
جز غم چه شد زین عشق رسوا
شد هستیم بر باد از این دل
بعد از تو هم در بستر غم می توان خفت
بعد از تو هم با دل سخن ها میتوان می توان گفت
بعد از تو هم این سوز هجران
هرگز نمی آید به پایان
بعد از تو هم این سوز هجران
هرگز نمی آید به پایان
من که رسوای دل هستمکی ز غم پروا کنم
می روم عشق و وفا را در جهان رسوا کنم
دل به دریا می زنم تا که دل دریا کنم

تصنیف بیا اثر حبیب الله بدیعی ، شعر : تورج نگهبان .محمد معتمدی و ارکستر ملی به رهبری استاد فرهاد فخر

محمد معتمدی و ارکستر ملی به رهبری استاد فرهاد فخرالدینی
تصنیف بیا اثر حبیب الله بدیعی ، شعر : تورج نگهبان ، 23 اسفند ماه 1387
 
بیا بیا دل ستم دیده ی مرا عاشق تر کن
بیا بیا دل چو آتش به سینه را خاکستر کن
تو جان شیرینی عشق آفرینی
در آسمان دل من مه و پروینی
بیا تو ای جانانم بیا بسوزان جانم
که بیش از این ننشانی در آتش هجرانم
بزن شرر ها بر آشیانم
گل امیدم پر پر کن غم دلم افسون تر کن
به عشق ...خود کن دل را ز خون دو چشمم تر کن
بیا بیا دل ستم دیده ی مرا عاشق تر کن
 بیا بیا دل چون آتش به سینه را خاکستر کن
 تو جان شیرینی عشق آفرینی
در آسمان دل من مه و پروینی
 فزون غم ما کن غمم سرا پا کن میسوزم چون شررم
مکن فراموشم چو می ببر هوشم
وز خود کن بی خبرم
رها مکن یارا ز دست غم ما را
 چه لذتی بی غم منو مستی ها را
بیا و آتش تو بر آتشم زن
به دست محنت ها ز پایم افکن
بیا بیا دل ستم دیده ی مرا عاشق تر کن
 بیا بیا دل چو آتش به سینه را خاکستر کن
تو جان شیرینی عشق آفرینی
در آسمان دل من مه و پروینی

سوزم از آتش جدایی ای امید دلم کجایی ..تورج نگهبان.مرضیه

 
سوزم از آتش جدایی ای امید دلم کجایی


سوزم از آتش جدایی ای امید دلم کجایی

...
شب به یاد تو گذشت و سپیدۀ سحردمیده

چشم من بوده به راهت ولی نخفته تا سپیده

سوزم از آتش جدایی ای امید دلم کجایی

دمی با من نمانده، می گذری

به سوز دل نشانده، می گذری

نگاهم را نمی دیدی که موج آرزوها بود

اگر رازم نپرسیدی نگاه من که گویا بود

سوزم از آتش جدایی ای امید دلم کجایی

سوزان شرری ز نگه زده ای تو به جان

دیگر شده این دل من همه، سوز نهان

همره دل رفته ای از آشیانم نازنینا خدا نگهدار

همچو امید از بر من رفته ای آفرینا خدا نگهدار

سوزم از آتش جدایی ای امید دلم کجایی


تورج نگهبان بانو مرضیه

شعر از : «تورج نگهبان»غمگین چو پاییزم ، از من بگذر.شعری غم انگیزم ، از من بگذر.تقدیم دوستان بسیار زی

شعر از : «تورج نگهبان»
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

...
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم
بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم

دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم
دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم

بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم

بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم

بگذر تا در شرار من نسوزی ، بی پروا در کنار من نسوزی
همچون شمعی به تیره شب ها

می دانی عشق ما ثمر ندارد ، غیر از غم ، حاصلی دگر ندارد
بگذر زین قصه ی غم افزا

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

نيمه شبان تنها / در دل اين صحرا / گمشده خود را / مي جويم.. زنده یاد مرضیه.همایون خرم.تورج نگهبان

نيمه شبان تنها / در دل اين صحرا / گمشده خود را / مي جويم
رفت و / نواي غم ز طنين ترانه من / نشنود
رفت و / كلامي هم دل من دگر از غم او / نسرود
شد سپري عمري / خبر از مَه رفته من نرسيد
بين به پيامي هم / گره از دل خسته من نگشود
نيمه شبان تنها / در دل اين صحرا / گمشده خود را / مي جويم
من كه هم آوازم / با سخن سازم / راز جداييها / مي گويم
من كيَم آهي / مانده به لبها / آتش عشقي / در دل شبها / راه گريزم / مي بندد
خسته و تنها / ماه و ثريا / بر شب تارم / مي خندد
رفت و / نواي غم ز طنين ترانه من / نشنود
رفت و / كلامي هم دل من دگر از غم او / نسرود
در خلوت شبها / تنها منم
حيران به راهي / نا پيدا منم
افتاده اي از پا / در راه او
دلداده اي مست و / رسوا منم
بي پروا منم / بي پروا منم

بانوی موسیقی مرضیه


آهنگساز : همايون خرم
شاعر : تورج نگهبان

نيمه شبان تنها..در دل اين صحرا.گمشده خود را .مي جويم .. تورج نگهبان.همایون خرم.بانو مرضیه

نيمه شبان تنها

 در دل اين صحرا

  گمشده خود را

 مي جويم
رفت و

 نواي غم ز طنين ترانه من

 نشنود
رفت و

 كلامي هم دل من دگر از غم او

 نسرود
شد سپري عمري

  خبر از مَه رفته من نرسيد


بين به پيامي هم

 گره از دل خسته من نگشود

 
نيمه شبان تنها

 در دل اين صحرا

 گمشده خود را

 مي جويم
من كه هم آوازم

 با سخن سازم

 راز جداييها

 مي گويم
من كيَم آهي

 مانده به لبها

 آتش عشقي

 در دل شبها

  راه گريزم

 مي بندد
خسته و تنها

  ماه و ثريا

  بر شب تارم

  مي خندد
رفت و 

نواي غم ز طنين ترانه من

  نشنود
رفت و 

كلامي هم دل من دگر از غم او

  نسرود
در خلوت شبها

  تنها منم
حيران به راهي

  نا پيدا منم
افتاده اي از پا

 در راه او
دلداده اي مست و

 رسوا منم
بي پروا منم

  بي پروا منم

 

آهنگساز : همايون خرم


شاعر : تورج نگهبان


با اجرای بی نظیر

 

 بانو مرضیه


 

یاران ز چه رو رشته الفت بگسستند...تورج نگهبان

یاران


یاران ز چه رو رشته الفت بگسستند


عهدی که روا بود دگر باره نبستند


آن  نا دمکان از سر اندیشه ندیدند


کاین بی خردان حرمت انسان بشکستند


ما را دگر از طعنه دشمن گله ای نیست


کان عهد که بستیم رفیقان بشکستند


افسوس همه سلسله داران بغنودند


وآن یکه سواران همه از پا بنشستند


ای قافله سالار کجائی که ببینی


دزدان همگی همره این قافله هستند


دردا در گنجینه به ما را بگشودند


اندوه، که بر دوست ره خانه ببستند

 
افسوس که کاشانه به دشمن بسپردند


آن قوم که بیگانه و بیگانه پرستند

 
افسوس همه سلسله داران بغنودند


وآن یکه سواران همه از پا بنشستند


ای قافله سالار کجائی که ببینی


دزدان همگی همره این قافله هستند


دردا در گنجینه به ما را بگشودند


اندوه، که بر دوست ره خانه ببستند

 

تورج نگهبان

شعری از زنده یاد تورج نگهبان وتسلیت به فرهیختگان وهنرمندان

یاران

تورج نگهبان
یاران زچه رو رشته ی الفت بگسستند
عهدی که روا بود دگر باره نبستند
آن مردمکان از سر اندیشه ندیدند
که این بی خردان حرمت انسان بشکستند
ما را دگر از طعنه ی دشمن گله ای نیست
که آن عهد که بستیم رفیقان بشکستند
افسوس همه سلسله داران بغنودند
آن یکه سواران همه از پا بنشستند
ای قافله سالار کجائی که ببینی
دزدان همگی همره این قافله هستند
دردا در گنجینه بماران بگشودند
اندوه که بر دوست ره خانه ببستند
افسوس که کاشانه به دشمن بسپردند
آن قوم که بیگانه و بیگانه پرستند