شعری از زنده یاد تورج نگهبان یاران زچه رو رشته ی الفت بگسستند عهدی که روا بود دگر باره نبستند
شعری از زنده یاد تورج نگهبان
یاران
یاران زچه رو رشته ی الفت بگسستند
عهدی که روا بود دگر باره نبستند
آن مردمکان از سر اندیشه ندیدند
که این بی خردان حرمت انسان بشکستند
ما را دگر از طعنه ی دشمن گله ای نیست
که آن عهد که بستیم رفیقان بشکستند
افسوس همه سلسله داران بغنودند
آن یکه سواران همه از پا بنشستند
ای قافله سالار کجائی که ببینی
دزدان همگی همره این قافله هستند
دردا در گنجینه بماران بگشودند
اندوه که بر دوست ره خانه ببستند
افسوس که کاشانه به دشمن بسپردند
آن قوم که بیگانه و بیگانه پرستند
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد