من باهارم تو زمین من زمینم تو درخت من درختم تو باهارـنازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌کنه میونِ جنگلا

من باهارم تو زمین من زمینم تو درخت من درختم تو باهار ــ

نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌کنه میونِ جنگلا تاقم می‌کنه.

تو بزرگی مثِ شب. اگه مهتاب باشه یا نه تو بزرگی مثِ شب.

خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو. تازه، وقتی بره مهتاب هنوز

شبِ تنها باید راهِ دوری‌رو بره تا دَمِ دروازه‌ی روز ــ

مثِ شب گود و بزرگی مثِ شب. تازه، روزم که بیاد تو تمیزی مثِ شبنم مثِ صبح ...

تو مثِ مخملِ ابری مثِ بوی علفی مثِ اون ململِ مه اون ململِ مه که رو عطرِ علفا،

مثلِ بلاتکلیفی هاج و واج مونده مردد میونِ موندن و رفتن میونِ مرگ و حیات.

مثِ برفایی تو. تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه

مثِ اون قله‌ی مغرورِ بلندی که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می‌خندی…

احمد_شاملو

ساز عبادی تـــا کی چــــو باد سر بـــــدوانی به وادیم  دلتنگ شامــگاه و به چشم ستـــــــاره بار     

ساز عبادی

تـــا کی چــــو باد سر بـــــدوانی به وادیم

دلتنگ شامــگاه و به چشم ستـــــــاره

بار گویــی چــــــــراغ کوکبه بـــامـــــدادیم

چـــون لاله ام ز شعلـــه عشق تو یـــادگار

داغ نــــــــدامتی است که بر دل نهادیم

چون طفــل اشک پرده دری شیوه تو بود

پنهـــــــان نمی کنم که ز چشم اوفتادیم

فرزند سر فراز خـــــدا را چه عیب داشت

ای مــــادر فلک که سیــــه بخت زادیم

در کوهســــــار عشق و وفا آبشـــــار غم

خواند به اشک شـوقم و گلبانگ شادیم

مــــــــــرغ بهشت بودم و افتادمت به دام

اما تـــــو طفـل بودی و از دست بدادیم

بی تـــــار طــــــره های تو مرهم گذار دل

با زخمه صبــــا وسه تار عبادیم

شب بود و عشق و وادی هجران شهریار

ماهی نتافت تا شـــود از مهــــر هـادیم

مهدی اخوان ثالث ساقیا پُرکن به یادچشم اوجامی دگرتا بسوی عالم مستی زنم گامی دگرچشم مستت را بن

مهدی اخوان ثالث

ساقیا پُر کن به یاد چشم او جامی دگر

تا بسوی عالم مستی زنم گامی دگر ..

چشم مستت را بنازم ، تازه از راه آمدم

بعد ازین جامی که دادی ، باز هم جامی دگر

تا مگر مستانه بر گیرم قلم ، وز راه دور

باز بفرستم بسوی دوست پیغامی دگر

رو که زین پس از کبوتر عاشقی آموختم

گر نشد بام تو ، جویم دانه از بامی دگر

ای " امید " از مستی و از عشق برخوردار شو

خوشتر از ایام مستی نیست ایامی دگر

خنده ی خورشید را هر صبح دانی چیست رمز ؟

گوید از عمرت گذشت ای بی خبر شامی دگر ..

هستند بسیاری که نمی دانند شاعرگلپونه ها"همامیرافشار،شاعرو ترانه سرا وگوینده بسیارهنرمندسرزمینمان

هستند بسیاری که نمی دانند شاعر "گلپونه ها"هما میرافشار،شاعرو ترانه سرا وگوینده بسیار هنرمند سرزمینمان است. سرودن گلپونه ها داستانی فوق العاده زیبا دارد که هما میرافشار آن را در آغاز این شعر نوشته است: "سحرگاه چون پنجره را گشودم تا نسیم سحرگاهی با زلف های سرکش وجان ملتهبم بازی کند, عطر گلپونه های وحشی مشام جانم را چنان سرشار ساخت که بی اختیار به سالها قبل یعنی به زمان کودکیم بازگشتم؛همان دخترکی شدم که در کنار باریکه آبی به نام جوی که از نزدیک منزلشان می گذشت با سبزه های نورس و گلپونه های وحشی درد دل میکرد؛همان دختر ساکت و آرامی که بازیهای کودکانه نیز شادمانش نمی ساخت,سراسر وجودش غمی بود مرموز که هر روز غروب هنگام بهاران او را به کنار پونه های سر سبز میکشید. سلام پونه ها,سلام گلپونه ها, امروز مامان با من قهر بود ... و صبح نمیدانم چرا اخمهای پدرم باز نمیشد؛حتی وقتی با دستهای کوچکم برای او چای میریختم به روی من لبخندی نزد... در عوض برادرم را .... ء گلپونه ها... مهری, دختر همسایه با من بازی نمی کند, چند روز است احساس میکنم که اگرپسر به دنیا می آمدم بهتر بود ... و گلپونه ها با چشم های مهربانشان آرام به درد دلهای کودکانه من گوش می سپردند و هرگز از پر گویی های من نمی رنجیدند. مطمئن بودم که آنچه به آنها گفته ام برای همیشه در سینه های پاک و نازنینشان دفن میشود؛آری مطمئن بودم. و آنها از همان اوان کودکی هر بهار سنگ صبور من بودند ومن چه بسیارها که به انتظارشان چشم به راه مانده ام. و اکنون در این سحرگاه روشن و دلپذیر بهاری با خود می اندیشم,در خود میگریم و افسوس میخورم که چرا نمیتوانم چون آن روزهای زود گذر و شیرین حتی به گلپونه ها نیز اعتماد کنم؛ آه چه سخت است بدین گونه تنها ماندن که حتی نسیم سحری نیز همراز نیست و محرم راز... قطعه شعر گلپونه ها را بدین مناسبت سروده ام"

تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی که درزندگی بررخم باز بوده ست. تو بودی و لبخند مهرتو،گرروشنایی

تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی که در زندگی بر رخم باز بوده ست.

تو بودی و لبخند مهر تو ،گر روشنایی به رویم نگاهی گشوده ست.

مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره، تو پیوند دادی.

تو شوق رهایی، به این جان افتاده در بند، دادی.

تو آ غوش همواره بازی بر این دست همواره بسته

تو نیروی پرواز و آواز من ،بر فرازی ز من نا گسسته.

تو دروازه ی مهر و ماهی! تو مانند چشمی،که دارد به راهی نگاهی.

تو همچون دهانی ،که گاهی رساند به من مژده ی دلبخواهی.

تو افسانه گو،با دل تنگ من ،از جهانی من از باده ی صبح و شام تو مستم

من اینک، کنار تو،در انتظارم چراغ امیدی فرا راه دارم.

گر آن مژده ای همزبان قدیمی به من در رسان به جان تو، جان می دهم ،مژدگانی

فریدون مشیری

ازاوج باران قصیده واری غمناک آغازکرده بودمی خواند و باز می خواند بغض هزارساله دردش را انگارمی گشود

از اوج

باران قصیده واری غمناک آغاز کرده بود

می خواند و باز می خواند بغض هزار ساله دردش را

انگار می گشود اندوه زاست زاری خاموش ناگفتنی است

این همه غم ؟ ناشنیدنی است پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست

گفتند اگر تو نیز از اوج بنگری خواهی هزار بار ازو تلخ تر گریست

فریدون مشیری

"وحشی بافقی"زیباترآنچه مانده زبابا ازآن تو بدای برادرازمن واعلا ازآن تو این تاس خالی ازمن وآن کوزه ا

"وحشی بافقی"

زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو

بد ای برادر از من و اعلا از آن تو

این تاس خالی از من و آن کوزه ای که بود

پارینه پر زشهد مصفا از آن تو

یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من

مهمیز کله تیز مطلا از آن تو

آن دیگ لب شکسته صابون پزی ز من

آن چمچه هریسه و حلوا از آن تو

این قوچ شاخ کج که زند شاخ ازآن من

غوغای جنگ قوچ و تماشا از آن تو

این استر چموش لگد زن از آن من

آن گربه مصاحب بابا از آن تو

از صحن خانه تا به لب بام ازآن من

از بام خانه تا به ثریا از آن تو

غزل باشکوه سعدی بزرگ روتقدیم میکنم شب است وشاهدوشمع و شراب و شیرینی غنیمتست چنین شب

غزل باشکوه سعدی بزرگ رو تقدیم میکنم 🌷🌷🌷.

شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

غنیمتست چنین شب که دوستان بینی

به شرط آن که منت بنده وار در خدمت بایستم

تو خداوندوار بنشینی میان ما و شما

عهد در ازل رفته‌ست هزار سال برآید

همان نخستینی چو صبرم از تو میسر نمی‌شود

چه کنم به خشم رفتم و بازآمدم به مسکینی

به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست نیاید

و تو به از من هزار بگزینی به رنگ و بوی بهار

ای فقیر قانع باش چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی

تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو هزار تلخ بگویی

هنوز شیرینی لگام بر سر شیران کند صلابت عشق

چنان کشد که شتر را مهار دربینی

ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت

زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی

مرا شکیب نمی‌باشد ای مسلمانان

ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی

آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود، پدر لینکلن کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر و یا تمیز می کرد. آبراها

آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود، پدر لینکلن کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر و یا تمیز می کرد. آبراهام پس از سالها تلاش و شکست،در سال 1861 به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد. اولین سخنرانی او در مجلس سنای بدین صورت گذشت: نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند.چرا که او از یک خانواده فقیر و فاقد سطح اجتماعی بالا بود. زمانی که لینکلن برای سخنرانی پشت تریبون قرار گرفت قبل از آنکه لب باز کند و سخنی بگوید یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد: آبراهام!حالا که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!!! مسلما هر فردی در جایگاه لینکلن قرار داشت با این نماینده گستاخ که او را اینگونه مورد خطاب قرار داده برخورد می کرد! اما آبراهام لینکلن این چنین نکرد. او لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد : من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت. چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی! من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم.با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام. پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود...! یکی از اقدامات مهم و تاثیر گذار لینکلن خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری در ایالات متحده بود

داستان_کوتاه مطربی هم ش کاراستاداسماعیل مهرتاش (‌۱۲۸۳ -۱۳۵۹) در بچه گی با کدوی حلوائی و موی اسب

داستان_کوتاه مطربی هم شد کار استاد اسماعیل مهرتاش (‌ ۱۲۸۳ - ۱۳۵۹) در بچه گی با کدوی حلوائی و موی اسب و یک سیخ کباب برای خودش کمانچه درست کرد و خانواده چون متوجه استعداد او میشوند وی را نزد استاد درویش خان جهت یادگیری تار میبرند. در جوانی کلاسهائی در زمینه فن بیان و هنرپیشگی تاسیس میکند که بعدا به " جامعه باربُد " معروف شد، مرضیه، ملوک ضرابی، منتشری، شهیدی، شجریان و دهها استاد دیگر از شاگردان او بودند. او ۴۵۰ آهنگ فولکلور ساخت که در این زمان هم در ایام نوروز یا شب یلدا تلوزیون آنها را در برنامه ویژه پخش می کند. میگویند هر کسی که در این مملکت در موسیقی، تاتر و هنرپیشگی به جائی رسیده است حتما به جامعه باربد سری زده است. جامعه باربد همان تاتری بود در لاله زار که مسعود کیمیائی در فیلم معروف گوزنها از بازیگران تاتر آن استفاده کرد و همچنین صحنه هایی که بهروز وثوقی اعلام برنامه میکرد همان تاتر جامعه باربد است. در سال ۱۳۵۷ در هنگامه انقلاب تاتر جامعه باربد توسط افراطیون به همراه تمامی صفحه های استاد به آتش کشیده شد و از بین رفت. خاطره ای از استاد مهرتاش است و همیشه از آن گله کرده و میگفت داغی بر دلم گذاشت که سوزش آن هیچوقت از بین نمیرود: میگفت سیگارفروشی در راهروی جامعه ی باربد بساط میکرد و پاسبان ها میآمدند سیگارهایش را میبردند. یک روز سیگارفروش پیش من آمد که زن و بچه دار هستم و خواهشا به پاسبان ها بگویید که شما اجازه دادید من اینجا بساط کنم. من هم قبول کردم و به پاسبان ها گفتم این آقا از ابواب جمعی ماست و از من اجازه دارد. دیگر کسی مزاحم او نشد و بیست سال با همان سیگارفروشی جلوی در تئاتر زندگی اش را اداره کرد. تا اینکه انقلاب شد و روزی به من خبر دادند میخواهند تئاتر را آتش بزنند سریع خودم را رساندم. دیدم که اولین کوکتل مولوتوف را همین سیگارفروش پرتاب کرد. بعد به من گفت: آقا مطربی هم شد کار؟! برو یک کار دیگر برای خودت پیدا کن. تمام زندگیم سوخت، لباس ها؛ دکورها؛ صفحه ها و نوارهائی که از موسیقی محلی شهرهای مختلف ایران جمع کرده بودم همه چیز سوخت، اما این قدر روی من اثر نگذاشت که حرف این آقا.... با « ایران یک صدا » همراه باشیم

.. شعرایرچ میرزای عزیز ترانه سرا: وه چه خوب آمدی، صفا کردی چه عجب شدکه ياد ما کردی؟ ای بسا آرزوت

.. شعرایرچ میرزای عزیز ترانه سرا:

ايرج ميرزا وه چه خوب آمدی، صفا کردی چه عجب شد که ياد ما کردی؟

ای بسا آرزوت می مُردم خوب شد آمدی، صفا کردی

آفتاب از کدام سمت دميد که تو امروز ياد ما کردی؟

از چه دستی سحر بلند شدی که تفقُد به بينوا کردی؟

قلم پا به اختيار تو نبود وه چه خوب آمدی، صفا کردی ...

چه عجب شد که ياد ما کردی؟ آفتاب از کدام سمت دميد که تو امروز ياد ما کردی؟

از چه دستی سحر بلند شدی که تفقُد به بينوا کردی؟

قلم پا به اختيار تو نبود يا ز سهوالقلم خطا کردی؟

بی وفايی مگر چه عيبی داشت که پشيمان شدی وفا کردی؟

شب مگر خواب تازه ای ديدی که سحر ياد آشنا کردی؟

هيچ ديدی که اندرين مدت از فراقت به ما چه ها کردی؟

دست بردار از دلم ای شاه که تو اين مُلک را گدا کردی

با تو هيچ آشتی نخواهم کرد با همان پا که آمدی برگرد

يا ز سهوالقلم خطا کردی؟ بی وفايی مگر چه عيبی داشت که پشيمان شدی وفا کردی؟

شب مگر خواب تازه ای ديدی که سحر ياد آشنا کردی؟

هيچ ديدی که اندرين مدت از فراقت به ما چه ها کردی؟

دست بردار از دلم ای شاه که تو اين مُلک را گدا کردی

با تو هيچ آشتی نخواهم کرد با همان پا که آمدی برگرد

ترانه سرا: ايرج ميرزا

محتسب مستی بـه ره دیدوگریبـانش گرفت مست گفـت این پیـراهـن اسـت افـسـارنیست شعراززنده یادپروین اعتصا

محتسب مستی بـه ره دید و گریبـانش گرفت

مست گفـت این پیـراهـن اسـت افـسـار نیست

گفت مستـی زان سـبب افتـان وخیزان می روی

گفـت جـرم راه رفتـن نیست ره هـمـوار نیسـت

گفت می باید ترا تا خانه ی قاضی برم

گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت نزدیک است والی راسرای آنجا شویم

گفـت والـی از کجـا در خـانـه ی خمـار نیسـت

گفت تا داروغه راگوییم درمسجد بخواب

گـفـت مـسـجـد خـوابگـاه مـردم بـدکـار نیسـت

گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گـفـت کـار شـرع کـار درهــم و دیـنـار نیسـت

گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم

گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیسـت

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفـت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیسـت

گفت می بسیار خوردی زان چنان بیخود شدی

گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیسـت

گفت باید حد زند هوشیار مردم مست را

گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

"پروین اعتصامی"