زادروز حکیم ابوالقاسم فردوسی گرامی باد..از آن پس که بسیار بردیم رنج.به رنج اندرون گرد کردیم گنج

از آن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر 
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بی‌نهیب
نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم
به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را
مجوی از دل عامیان راستی
که از جست‌ و جو آیدت کاستی
وزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور
نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست
اگر پای گیری سر آید به دست
بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان
سخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یار
سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را
هرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگ
وگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستی
چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی
تو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دار
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود
نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من
بیا تا همه دست نیکی بریم.
جهان جهان را به بد نسپریم
یکم بهمن ماه
زادروز حکیم ابوالقاسم فردوسی
آن مردِ باشکوه
گرامی باد

چو ناکس به ده کد خدایی کند.کشاورز باید گدایی کند ...فردوسی

کشاورز باید گدایی کند ...

در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و داد بود
وز آن ، کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان

همه بنده ی ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما ؟

که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان ؟

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار ؟
خرد را فکندیم این سان ز کار

نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما ؟

به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود

در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز ، خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر

نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت

از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت

از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده کد خدایی کند
کشاورز باید گدایی کند ...

فردوسی

شاعر ناشناس : خواننده : شکیلا (با همراهی شهریار).در این خاک  زر خیز ایران زمین.نبودند جز مردمی پا

 

آهنگ «آریایی نژاد» از آلبوم «مژده ی آزادی» ،
جدیدترین اثر «شکیلا»

ترانه : آریایی نژاد

آهنگساز : شهریار
...

 سراینده ناشناس   :

خواننده : شکیلا (با همراهی شهریار)



در این خاک زر خیز ایران زمین

نبودند جز مردمی پاک دین

چو مهر و وفا بود ، خود کیششان

گنه بود آزار کس پیششان

همه بنده ی ناب یزدان پاک

همه دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر ، آریایی نژاد

ز پشت فریدون نیکو نهاد

کجا رفت آن دانش و هوش ما

که شد مهر میهن فراموش ما

نبود اینچنین کشور و دین ما

کجا رفت آیین دیرین ما

گرانمایه بود آن که بودی دبیر

گرامی بدانکس که بودی دلیر

به یزدان که گر ما خرد داشتیم

کجا این سرانجام بد داشتیم



نه دشمن ، در این بوم و بر لانه داشت

نه بیگانه ، جایی در این خانه داشت

از آن روز ، دشمن به ما چیره گشت

که ما را روان و خرد ، تیره گشت

از آن روز ، این خانه ، ویرانه شد

که نان آورش ، مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده ، کدخدایی کند

کشاورز، باید گدایی کند

آگر مایه ی زندگی ، بندگی است

دو صد باره مردن ، به از زندگی است

بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم

برون سر از این بار ننگ آوریم

فردوسی بزرگ..چه گفت آن سخن گوی مرد از خرد که دانا ز گفتار او برخورد

 چه گفت آن سخن گوی مرد از خرد که دانا ز گفتار او برخورد


خرد بهتر از هر چه ایزدت داد ستایش خرد را به از راه داد


خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هر دو سرای


ازو شادمانی و زو مردمیست و زویت فزونی و هم زو کمیست


خرد تیره و مرد ، روشن روان نباشد همی شادمان یک زمان


هشیوار دیوانه خواند ورا همان خویش بیگانه داند ورا


ازوئی به هر دو سرای ارجمند گسسته خرد ، پای دارد ببند


خرد چشم جانست چون بنگری که بی چشم شادان جهان نسپری


نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جان است و آن سه پاس


سه پاس تو چشمست و گوش و زبان کزین سه بود نیک و بد بی گمان


خرد را و جان را که داند ستود ؟ و گر من ستایم که یارد شنود؟


حکیما چو کس نیست ، گفتن چه سود ازین پس بگو کافرینش چه بود؟


شاهنامه فردوسی . از بیت 17 تا بیت28

به نام خداوند جان و خرد... حکیم فردوسی

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
 خداوند نام و خداوند جای
 خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
 فروزنده ماه و ناهید و مهر
 ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
 نبینی مرنجان دو بیننده را
 نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
 نیابد بدو راه جان و خرد
 خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
 ستودن نداند کس او را چو هست
 میان بندگی را ببایدت بست
 خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخت کی گنجد اوی
 بدین آلت رای و جان و زبان
 ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
 ز گفتار بی‌کار یکسو شوی
 پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
 از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
 ز هستی مر اندیشه را راه نیست

 فردوسی

جهان انجمن شد بر تخت اوي ..فردوسی بزرگ

جهان انجمن شد بر تخت اوي

 

 از آن بر شده فره بخت اوي



به جمشيد بر گوهر افشاندند

 

 مر آن روز را روز نو خواندند



سر سال نو هرمز فرودين

 

  بر آسوده از رنج تن، دل ز کين



به نوروز نو شاه گيتي فروز

 

 بر آن تخت بنشست فيروزروز



بزرگان به شادي بياراستند

 

 مي و رود و رامشگران خواستند


فردوسی

كنون‌ خورد بايد مي‌ خوشگوار...فردوسی

كنون‌ خورد بايد مي‌ خوشگوار


كه‌ مي‌ بوي‌ مشك‌ آيد از كوهسار


هوا پر خروش‌ و زمين‌ پر زجوش‌


خنك‌ آنكه‌ دل‌ شاد دارد بنوش‌


همه‌ بوستان‌ ريز برگ‌ گل‌ است‌


همه‌ كوه‌ پر لاله‌ و سنبل‌ است‌


به‌ پاليز بلبل‌ بنالد همي‌


گل‌ از ناله‌ او ببالد همي‌


شب‌ تيره‌، بلبل‌ نخسبد همي‌


گل‌ از باد و باران‌ بجنبد همي‌


بخندد همي‌ بلبل‌ و هر زمان‌


چو بر گل‌ نشيند، گشايد زبان‌


ندانم‌ كه‌ عاشق‌ گل‌ آمد گر ابر


كه‌ از ابر بينم‌ خروش‌ هژبر


بدرد همي‌ پيش‌ پيراهنش‌


درخسان‌ شود آتش‌ اندر تنش‌



فردوسی بزرگ

وشعری دیگر از فردوسی

کنون ای خردمند وصف خرد بدین جایگه گفتن اندرخورد
کنون تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زو برخورد
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وزویت غمیست وزویت فزونی وزویت کمیست
خرد تیره و مرد روشن روان نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد که دانا ز گفتار از برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش
هشیوار دیوانه خواند ورا همان خویش بیگانه داند ورا
ازویی به هر دو سرای ارجمند گسسته خرد پای دارد ببند
خرد چشم جانست چون بنگری تو بی‌چشم شادان جهان نسپری
نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان
خرد را و جان را که یارد ستود و گر من ستایم که یارد شنود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود ازین پس بگو کافرینش چه بود
تویی کرده‌ی کردگار جهان ببینی همی آشکار و نهان
به گفتار دانندگان راه جوی به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
ز هر دانشی چون سخن بشنوی از آموختن یک زمان نغنوی
چو دیدار یابی به شاخ سخن بدانی که دانش نیابد به من

شعر از فردوسی بزرگ

به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست نگارنده‌ی بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی در اندیشه‌ی سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی ز گفتار بی‌کار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخن‌گاه نیست ز هستی مر اندیشه را راه نیست

شعری از فردوسی

فردوسی می گوید :

چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمان روا

جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرو مانده از بخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین

به نوروز نو شاه گیتی فروز
بر آن تخت بنشست فیروز روز

بزرگان به شادی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار

نیارست کس کرد بیکاریی
نَبُد دردمندی و بیماریی

زِ رنج و زِ بدشان نبود آگهی
میان بسته دیوان بسان رَهی

یکی تخت پرمایه کرده به پای
بَرو بر نشسته جهان‌کدخدای

نشسته بر آن تخت جمشیدِ کی
به چنگ اندرون خسروی جام می

مَر آن تخت را دیو برداشته
زِ هامون به ابر اندر افراشته

برافرازِ تخت سپهبد رَده
سراسر زِ مرغان همه صف زَده

به فرمان مردم نهاده دو گوش
زِ رامش جهان پر زِ آوای نوش

چنین تا برآمد برین سالیان
همی تافت از شاه ، فرِ کیان

جهان بُد به آرام از آن شادکام
زِ یزدان بدو نو به نو بُد پیام

چو چندی برآمد برین روزگار
ندیدند جز خوبی از شهریار

جهان سر به سر گشته او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی