فردوسی می گوید :

چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمان روا

جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرو مانده از بخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین

به نوروز نو شاه گیتی فروز
بر آن تخت بنشست فیروز روز

بزرگان به شادی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار

نیارست کس کرد بیکاریی
نَبُد دردمندی و بیماریی

زِ رنج و زِ بدشان نبود آگهی
میان بسته دیوان بسان رَهی

یکی تخت پرمایه کرده به پای
بَرو بر نشسته جهان‌کدخدای

نشسته بر آن تخت جمشیدِ کی
به چنگ اندرون خسروی جام می

مَر آن تخت را دیو برداشته
زِ هامون به ابر اندر افراشته

برافرازِ تخت سپهبد رَده
سراسر زِ مرغان همه صف زَده

به فرمان مردم نهاده دو گوش
زِ رامش جهان پر زِ آوای نوش

چنین تا برآمد برین سالیان
همی تافت از شاه ، فرِ کیان

جهان بُد به آرام از آن شادکام
زِ یزدان بدو نو به نو بُد پیام

چو چندی برآمد برین روزگار
ندیدند جز خوبی از شهریار

جهان سر به سر گشته او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی