فریدون توللی: عشق ِ رمیده

فریدون توللی: عشق ِ رمیده

 

 

در پای آن چنار ِ کهن ، کز بسی زمان

 سر بر کشیده یکه و تنها میان دشت

 عشقی رمیده ، رفته ز افسردگی به خواب

غمگین ز سر گذشت

غوغا کنان ، گروه ِ کلاغان به شامگاه

سوی ِ درخت ِ گمشده پرواز می کنند

 پر می زنند و از پی ِ خواب ِ شبانگهان

آواز می کنند

شب می رسد گرفته و سنگین نفس ز دور

سوسو زنان ، ستاره نظر می کند به خاک

وندر سکوت ِ شامگهان ، ژرف حالتیست

آرام و سهمناک

گهگاه ، از میانِ یکی ابر ِ تیره رنگ

 برقی به چشم می رسد از کوهسار ِ دور

وز گوشه ی سیاه ِ یکی دخمه سایه ای

 سر می کشد ز گور

 آنجا ، کنار ِ قلعه ی ویران و دوردست

 افروختست دختر ِ شبگرد ، آتشی

او خود به خواب رفته و نالان بگرد ِ او

روح ِ مشوشی

باد از فراز ِ کوه ، خروشان و تند خیز

 می افکند به خاک ، چنار ِ خمیده را

 می پیچدش به شاخه و بیدار می کند

 عشق ِ رمیده را

بلم آرام چون قويي سبكبال..به نرمي بر سر كارون همي رفت..فريدون توللي

بلم آرام چون قويي سبكبال
به نرمي بر سر كارون همي رفت
به نخلستان ساحل قرص خورشيــــد
ز دامان افق بيرون همي رفت

شفق بازي كنان در جنبش آب
شكوه ديگر و راز دگر داشت
به دشتي پر شقايق باد سرمست
تو پنداري كه پاورچين گذر داشت

جوان پارو زنان بر سينه ي موج
بلم مي راند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگين در ره باد
گرفتار دل و بيمار غم بود

دو زلفونت بود تار ربابم
چه مي خواهي از اين حال خرابم
تو كه با مو سر ياري نداري
چرا هر نيمه شو آيي به خوابم

درون قايق از باد شبانگاه
دو زلفي نرم نرمك تاب مي خورد
زني خم گشته از قايق بر امواج
سر انگشتش به چين آب مي خورد

صدا چون بوي گل در جنبش آب
به آرامي به هر سو پخش مي گشت
جوان مي خواند سرشار از غمي گرم
پس دستي نوازش بخش مي گشت

تو كه نوشم نئي نيشم چرايي
تو كه يارم نئي پيشم چرايي
تو كه مرهم نئي ريش دلم را
نمك پاش دل ريشم چرايي

خموشي بود و زن در پرتو شام
رخي چون رنگ شب نيلوفري داشت
ز آزار جوان دل شاد و خرسند
سري با او، دلي با ديگري داشت

ز ديگر سوي كارون زورقي خرد
سبك بر موج لغزان پيش مي راند
چراغي كورسو مي زد به نيزار
صدايي سوزناك از دور مي خواند

نسيمي اين پيام آورد و بگذشت:
چه خوش بي مهربوني هر دو سربي
جوان ناليد زير لب به افسوس
كه يك سر مهربوني، درد سر بي

فريدون توللي

ي رفت
به نخلستان ساحل قرص خورشيــــد
ز دامان افق بيرون همي رفت

شفق بازي كنان در جنبش آب
شكوه ديگر و راز دگر داشت
به دشتي پر شقايق باد سرمست
تو پنداري كه پاورچين گذر داشت

جوان پارو زنان بر سينه ي موج
بلم مي راند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگين در ره باد
گرفتار دل و بيمار غم بود

دو زلفونت بود تار ربابم
چه مي خواهي از اين حال خرابم
تو كه با مو سر ياري نداري
چرا هر نيمه شو آيي به خوابم

درون قايق از باد شبانگاه
دو زلفي نرم نرمك تاب مي خورد
زني خم گشته از قايق بر امواج
سر انگشتش به چين آب مي خورد

صدا چون بوي گل در جنبش آب
به آرامي به هر سو پخش مي گشت
جوان مي خواند سرشار از غمي گرم
پس دستي نوازش بخش مي گشت

تو كه نوشم نئي نيشم چرايي
تو كه يارم نئي پيشم چرايي
تو كه مرهم نئي ريش دلم را
نمك پاش دل ريشم چرايي

خموشي بود و زن در پرتو شام
رخي چون رنگ شب نيلوفري داشت
ز آزار جوان دل شاد و خرسند
سري با او، دلي با ديگري داشت

ز ديگر سوي كارون زورقي خرد
سبك بر موج لغزان پيش مي راند
چراغي كورسو مي زد به نيزار
صدايي سوزناك از دور مي خواند

نسيمي اين پيام آورد و بگذشت:
چه خوش بي مهربوني هر دو سربي
جوان ناليد زير لب به افسوس
كه يك سر مهربوني، درد سر بي

    • فريدون توللي

گرانبار شد ، گوشم از پند ها ..فریدون توللی

گرانبار شد ، گوشم از پند ها

برآنم ، که تا بُگسلم بَندها

هر آن دل ، که شد بسته ی دام ِ عشق

رهایی نیابد به ترفندها

 پرستنده ام بر تو ، ای خانه سوز

کجا ترسم ، از شرم ِ پیوند ها

ز تنهاییم ، باغ ِ دل تیره بود

تو جانش دمیده به لبخند ها

کنون ، چامه گویم بران روی و موی

 در آغوش ِ هر چامه ، گل قندها

به افسون ِ آن چشم ِ مستت که هست

مرا تکیه پروردِ سوگندها

که از شور ِ مهرت ، چنان سرخوشم

 که بر کام ِ دل ، آرزومندها

مرا بندگی بین و در سایه گیر

 که شرط است ، لطف از خداوندها

تو نور ِ دلی ، ای فروزنده بخت

که بازت نجویم همانند ها

خوش آندم ، که افشانمت جان به پای

 چو بر گونه ی آذر ، اسپند ها

 

فریدون توللی

فريدون تولل‍ّي

فريدون تولل‍ّي

معرفت نيست در اين معرفت‌آموختگان


اي خوشا دولتِ ديدارِ دل‌افروختگان


دلم از صحبتِ اين چرب‌زبانان بگرفت


بعد از اين دستِ من و دامنِ لب‌دوختگان


عاقبت بر سر بازار فريبم بفروخت


ناجوانمردي‌ِ اين عاقبت‌اندوختگان


شرمشان باد ز هنگامه رسوايي‌ِ خويش


اين متاعِ شرف از وسوسه بفروختگان


ياد ديرينه چنان خاطرم از كينه بسوخت


كه بناليد به حالم دلِ كين‌توختگان


خوش بخنديد، رفيقان! كه در اين صبحِ مراد


كهنه شد قصة ما تا به سحر سوختگان