فريدون توللّي
فريدون توللّي
معرفت نيست در اين معرفتآموختگان
معرفت نيست در اين معرفتآموختگان
اي خوشا دولتِ ديدارِ دلافروختگان
دلم از صحبتِ اين چربزبانان بگرفت
بعد از اين دستِ من و دامنِ لبدوختگان
عاقبت بر سر بازار فريبم بفروخت
ناجوانمرديِ اين عاقبتاندوختگان
شرمشان باد ز هنگامه رسواييِ خويش
اين متاعِ شرف از وسوسه بفروختگان
ياد ديرينه چنان خاطرم از كينه بسوخت
كه بناليد به حالم دلِ كينتوختگان
خوش بخنديد، رفيقان! كه در اين صبحِ مراد
كهنه شد قصة ما تا به سحر سوختگان
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۱۰:۸ ق.ظ توسط عذرا مجیبی
|
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد