درخت زمستانی (دکتر نادر نادرپور) من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم که جز به طعنه نمی خندد ، شکوف

درخت زمستانی (دکتر نادر نادرپور)

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم

که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم

ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت

منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم

شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید

که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم

چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید

که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم

درین دیار غریب ای دل ، نشان ره ز چه کس پرسم ؟

که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم

میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت

که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم

نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،

دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم

غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد

نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم

کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران

کند به یاد تو ، ای ایران به بوی خاک تو مھمانم

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود  اینك هزار بار ، رها كرده بودمت  زان پیشتر كه باز مرا سوی خود كِش

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود اینك هزار بار ، رها كرده بودمت

زان پیشتر كه باز مرا سوی خود كِشی در پیش پای مرگ فدا كرده بودمت

هر بار كز تو خواسته ام بر كنم امید آغوش گرم خویش برویم گشاده ای

دانسته ام كه هر چه كنی جز فریب نیست اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای

در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب لیكن هزار جامه بر اندام او كنی

چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت او را طلب كنی و مرا رام او كنی

روزی نقاب عشق به رخسار او نهی تا نوری از امید بتابد به خاطرم

روزی غرور شعر و هنر نام او كنی تا سر بر آفتاب بسایم كه شاعرم

در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش

ای زندگی ، دریغ كه چون از تو بگسلم در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

درخت زمستانی (دکتر نادر نادرپور) من آن درخت زمستانی برآستان بھارانم که جزبه طعنه نمی خنددشکوفه

درخت زمستانی

(دکتر نادر نادرپور)

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم

ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم

شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم

چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم

درین دیار غریب ای دل ، نشان ره ز چه کس پرسم ؟ که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم

میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم

نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ، دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم

غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم

کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران کند به یاد تو ، ای ایران به بوی خاک تو مھمانم

نادر نادرپور اگر روزی کسی از من بپرسدکه دیگر قصدت ازاین زندگی چیست؟بدو گویم که چون می ترسم ازمرگ

نادر نادرپور

اگر روزی کسی از من بپرسد که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟

بدو گویم که چون می ترسم از مرگ... مرا راهی به غیر از زندگی نیست

من آن دم چشم بر دنیا گشودم که بار زندگی بر دوش من بود

چو بی دلخواه خویشم آفریدند مرا کی چاره ای جز زیستن بود؟...

ابلیس ای خدای بدی ها توشاعری! من بارها به شاعری ات رشک برده ام!

شاعرتویی که این همه شعرآفریده ای! غافل منم که این همه افسوس خورده ام!

عشق وقمارشعرخدانیست شعرتوست هرگزکسی به شعرتوبی اعتنا نماند

غیرازخدا که هیچ یک ازاین دو را نخواست درعشق ودرقمارکسی پارسانماند!...

امااگرتوشعرفراوان سروده ای ای شعرخدا یکی است ولی شاهکاراوست

دانم چه شعرها که توگفتی واونگفت یاازتوبیش گفت ونهان کرده نام را

امااگرخداوتوراپیش هم نهند آیا توخودکدام پسندی؟ کدام را؟

نادر نادرپور.گرآخرین فریب تو،ای زندگی ،نبوداینك هزاربار ،رها كرده بودمت زان پیشتر كه باز مرا سوی خود

زندگينامه زنده یاد دکتر نادر نادرپور نادر نادرپور در 16 خرداد سال 1308 در تهران به دنيا آمد. او فرزند تقی میرزا از نوادگان رضاقلی میرزا ، فرزند ارشد نادرشاه افشار بود. نادرپور پس از به پایان رساندن دوره متوسطه در دبیرستان ایرانشهر تهران ، در سال ۱۳۲۸ برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت. در سال ۱۳۳۱ پس از دریافت لیسانس از دانشگاه سوربن پاریس در رشته زبان و ادبیات فرانسه به تهران بازگشت. وی از سال ۱۳۳۷ به مدت چند سال در وزارت فرهنگ و هنر در مسئولیت‌های مختلف به کار مشغول بود. نادرپور در سال ۱۳۴۶ در کنار تعدادی از روشنفکران و نویسندگان مشهور در تاسیس کانون نویسندگان ایران نقش داشت و به عنوان یکی از اعضای اولین دوره هیات دبیران کانون انتخاب گردید. نادرپور پس از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷، به آمریکا رفت و تا پایان عمر در این کشور به سر برد. وی سرانجام در روز جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لس‌آنجلس درگذشت.

نادر نادر پور...

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود اینك هزار بار ، رها كرده بودمت زان پیشتر كه باز مرا سوی خود كِشی در پیش پای مرگ فدا كرده بودمت هر بار كز تو خواسته ام بر كنم امید آغوش گرم خویش برویم گشاده ای دانسته ام كه هر چه كنی جز فریب نیست اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب لیكن هزار جامه بر اندام او كنی چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت او را طلب كنی و مرا رام او كنی روزی نقاب عشق به رخسار او نهی تا نوری از امید بتابد به خاطرم روزی غرور شعر و هنر نام او كنی تا سر بر آفتاب بسایم كه شاعرم در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش ای زندگی ، دریغ كه چون از تو بگسلم در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

درخت زمستانی (دکتر نادر نادرپور) من آن درخت زمستانی ، برآستان بھارانم که جز به طعنه نمی خندد شکوفه

درخت زمستانی (دکتر نادر نادرپور)

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم درین دیار غریب ای دل ، نشان ره ز چه کس پرسم ؟ که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ، دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران کند به یاد تو ، ای ایران به بوی خاک تو مھمانم

پیکرتراش پیرم وبا تیشه ی خیال یک شب تورازمرمرشعر آفریده ام تادرنگین چشم تونقش هوس نهم شعراز نادرپور

پیکرتراش پیرم وبا تیشه ی خیال یک شب تورازمرمرشعر آفریده ام

تادرنگین چشم تونقش هوس نهم ناز هزار چشم سیه راخریده ام

برقامتت که وسوسه ی شستشو دراوست پاشیده ام شراب کف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم دزدیده ام ز چشم حسودان نگاه را

تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین کنم دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام

از هر زنی، تراش تنی وام کرده ام از هر قدی کرشمه ی رقصی ربود ه ام

اما تو چون بُتی که بت ساز ننگرد در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

مست از می غروری و دور از غم منی گویی دل از کسی که تو را ساخت کنده ای

هشدار! زانکه در پس این پرده ی نیاز آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند بینند سایه ها که تو را هم شکسته ام!

نادر نادرپور

زنده یاد نادر نادر پور از کوچه‌های خاطره‌ی من   امشب، صدای پای تو می‌آید،   آه ای عزیزِ دور!  آیا به

زنده یاد نادر نادر پور

از کوچه‌های خاطره‌ی من امشب، صدای پای تو می‌آید،

آه ای عزیزِ دور! آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟

اینجا، پرندگان سحر در من میلِ گذشتن از سرِ عالم را بیدار می‌کنند،

اما، شبانگهان: دیوارها اسارت پنهانیِ مرا تکرار می‌کنند.

اینجا، مرا چگونه توانی یافت؟ من، از میان مردمِ بیگانه کس را به غیرِ خویش نمی‌بینم

تصویر من در آینه، زندانی است من، خیره در مقابل آن تصویر می‌ایستم که با همه ننشینم.

اینجا، مرا در آینه خواهی دید: آیینه‌ای شگفت که همتای ساعت است،

آیینه‌ای که عقربه‌های نهان او در چارچوب سود و زیان کار می‌کنند،

آیینه‌ای که ثانیه‌ها و دقیقه‌ها در ذهنِ بی‌ترحمِ سوداگرانه‌اش

تصویرِ تابناک مرا تار می‌کنند. اینجا، زمان، طلاست:

هر لحظه‌اش به قیمتِ اکسیر و کیمیاست،

اما، ضمیرِ من تقویمِ بی‌تفاوت شب‌ها و روزهاست.

اینجا، غروب، رنگ جنون دارد، باران، صدای گریه‌ی تنهایی است،

چشمِ ستارگان، همه نابیناست. اینجا، من از دریچه فراتر نمی‌روم:

دیوارِ روبرو سرحدِ ناگشوده‌ی دیدار است.

اینجا، چراغِ خانه‌ی همسایه چشم مرا به خویش نمی‌خواند:

بیگانگی، گزیده‌ترین یار است. اینجا، درین دیار، درها، همیشه سوی درون باز می‌شود.

در سرزمین غربتِ اندوهگینِ من، در زیرِ آسمانِ مه‌آلودِ باختر،

شب در دلِ من است، صبح از شقیقه‌های من آغاز می‌شود.

اینجا، چو من، غریبِ غمینی نیست در وهم شب،

چراغِ یقینی نیست، تنها، صدای یک دلِ سرگردان با بانگِ پای رهگذری حیران

در کوچه‌های خاطره می‌پیچد، آه ای عزیز دور! آیا تو در پناه کدامین در،

یا در پسِ کدام درخت ایستاده‌ای؟ آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟ ... "نادر نادرپور"

اي زندگي نادر نادر پور گر آخرين فريب تو، اي زندگي، نبود  اينك هزار بار، رها كرده بودمت

اي زندگي نادر نادر پور

گر آخرين فريب تو، اي زندگي، نبود

اينك هزار بار، رها كرده بودمت

زان پيشتر كه باز مرا سوي خود كِشي

در پيش پاي مرگ فدا كرده بودمت

هر بار كز تو خواسته ام بر كنم اميد

آغوش گرم خويش برويم گشاده اي

دانسته ام كه هر چه كني جز فريب نيست

اما درين فريب، فسون ها نهاده اي

در پشت پرده، هيچ مداري جز اين فريب

ليكن هزار جامه بر اندام او كني

چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت

او را طلب كني و مرا رام او كني

روزي نقاب عشق به رخسار او نهي

تا نوري از اميد بتابد به خاطرم

روزي غرور شعر و هنر نام او كني

تا سر بر آفتاب بسايم كه شاعرم

در دام اين فريب، بسي دير مانده ام

ديگر به عذر تازه نبخشم گناه خويش

اي زندگي، دريخ كه چون از تو بگسلم

در آخرين فريب تو جويم پناه خويش

نادر نادرپور

شعری زیبا .از استاد نادر نادر پور.رو کن به سوی «عشق»

شعری زیبا .از استاد نادر نادر پور.
رو کن به سوی «عشق»
رو کن به سوی چهره «خندان زندگی»
در مرگ عاشقانه ی نیلوفران صبح 
در رقص صوفیانه ی اشباح و سایه ها ...
در گریه های سرخ شفق بر غروب 
در کوهپایه ها 
در زیر لاجورد غم انگیز آسمان 
در چهره ی زمان 
در چشمه سار گرم و کف آلود آفتاب 
در قطره های آب 
در سایه های بیشه انبوه دوردست 
در آبشار مست 
در آفتاب گرم و گدازان ریگزار 
در پرده ی غبار 
در گیسوان نرم و پریشان بادها 
در بامدادها 
در سرزمین گمشده ای بی نام و نشان 
در مرز و بوم دور و پری وار یادها 
در نوشخند روز 
در زهر خند جام 
در خالهای سرخ و کبود ستارگان 
در موج پرنیان 
در چهره سراب 
در اشک ها که می چکد از چشم آسمان 
در خنجر شهاب 
در خط سبز موج 
در دیده ی حباب 
در عطر زلف او 
در بوسه ای که می شکند بر لبان من 
در خنده ای که می شکفد بر لبان او 
در هرچه هست و نیست 
در هرچه بود و هست 
در شعله ی شراب 
در گریه های مست 
در هر کجا که می گذرد سایه ی حیات 
سر مست و پر نشاط 
آن پیک ناشناخته می خواندم به گوش 
خاموش و پر خروش : 
کانجا که مرد می سترد نام سر نوشت 
و آنجا که کار می شکند پشت بندگی 
رو کن به سوی «عشق»
رو کن به سوی چهره «خندان زندگی»
نادر نادرپور

زنده یاد نادر نادر پور. از کوچه‌های خاطره‌ی من   امشب، صدای پای تو می‌آید،   آه ای عزیزِ دور!

زنده یاد نادر نادر پور
  از کوچه‌های خاطره‌ی من
   امشب، صدای پای تو می‌آید،
   آه ای عزیزِ دور!
آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟ ......
اینجا، پرندگان سحر در من
   میلِ گذشتن از سرِ عالم را
   بیدار می‌کنند،
   اما، شبانگهان:
دیوارها اسارت پنهانیِ مرا
   تکرار می‌کنند.
اینجا، مرا چگونه توانی یافت؟
   من، از میان مردمِ بیگانه
   کس را به غیرِ خویش نمی‌بینم
   تصویر من در آینه، زندانی است
   من، خیره در مقابل آن تصویر
   می‌ایستم که با همه ننشینم.
اینجا، مرا در آینه خواهی دید:
آیینه‌ای شگفت که همتای ساعت است،
   آیینه‌ای که عقربه‌های نهان او
   در چارچوب سود و زیان کار می‌کنند،
   آیینه‌ای که ثانیه‌ها و دقیقه‌ها
   در ذهنِ بی‌ترحمِ سوداگرانه‌اش
   تصویرِ تابناک مرا تار می‌کنند.
اینجا، زمان، طلاست:
هر لحظه‌اش به قیمتِ اکسیر و کیمیاست،
   اما، ضمیرِ من
   تقویمِ بی‌تفاوت شب‌ها و روزهاست.
اینجا، غروب، رنگ جنون دارد،
   باران، صدای گریه‌ی تنهایی است،
   چشمِ ستارگان، همه نابیناست.
اینجا، من از دریچه فراتر نمی‌روم:
دیوارِ روبرو
   سرحدِ ناگشوده‌ی دیدار است.
اینجا، چراغِ خانه‌ی همسایه
   چشم مرا به خویش نمی‌خواند:
بیگانگی، گزیده‌ترین یار است.
اینجا، درین دیار،
   درها، همیشه سوی درون باز می‌شود.
در سرزمین غربتِ اندوهگینِ من،
   در زیرِ آسمانِ مه‌آلودِ باختر،
   شب در دلِ من است،
   صبح از شقیقه‌های من آغاز می‌شود.
اینجا، چو من، غریبِ غمینی نیست
   در وهم شب، چراغِ یقینی نیست،
   تنها، صدای یک دلِ سرگردان
   با بانگِ پای رهگذری حیران
   در کوچه‌های خاطره می‌پیچد،
   آه ای عزیز دور!
آیا تو در پناه کدامین در،
   یا در پسِ کدام درخت ایستاده‌ای؟
   آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟ ...
  "نادر نادرپور"

"نادر نادرپور"از کوچه‌های خاطره‌ی من.امشب،صدای پای تو می‌آید،آه ای عزیزِ دور! آیا به شهرغربت من پانه

زنده یاد نادر نادر پور
از کوچه‌های خاطره‌ی من
  امشب، صدای پای تو می‌آید،
  آه ای عزیزِ دور!
آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟ ...
اینجا، پرندگان سحر در من
  میلِ گذشتن از سرِ عالم را
  بیدار می‌کنند،
  اما، شبانگهان:
دیوارها اسارت پنهانیِ مرا
  تکرار می‌کنند.
اینجا، مرا چگونه توانی یافت؟
  من، از میان مردمِ بیگانه
  کس را به غیرِ خویش نمی‌بینم
  تصویر من در آینه، زندانی است
  من، خیره در مقابل آن تصویر
  می‌ایستم که با همه ننشینم.
اینجا، مرا در آینه خواهی دید:
آیینه‌ای شگفت که همتای ساعت است،
  آیینه‌ای که عقربه‌های نهان او
  در چارچوب سود و زیان کار می‌کنند،
  آیینه‌ای که ثانیه‌ها و دقیقه‌ها
  در ذهنِ بی‌ترحمِ سوداگرانه‌اش
  تصویرِ تابناک مرا تار می‌کنند.
اینجا، زمان، طلاست:
هر لحظه‌اش به قیمتِ اکسیر و کیمیاست،
  اما، ضمیرِ من
  تقویمِ بی‌تفاوت شب‌ها و روزهاست.
اینجا، غروب، رنگ جنون دارد،
  باران، صدای گریه‌ی تنهایی است،
  چشمِ ستارگان، همه نابیناست.
اینجا، من از دریچه فراتر نمی‌روم:
دیوارِ روبرو
  سرحدِ ناگشوده‌ی دیدار است.
اینجا، چراغِ خانه‌ی همسایه
  چشم مرا به خویش نمی‌خواند:
بیگانگی، گزیده‌ترین یار است.
اینجا، درین دیار،
  درها، همیشه سوی درون باز می‌شود.
در سرزمین غربتِ اندوهگینِ من،
  در زیرِ آسمانِ مه‌آلودِ باختر،
  شب در دلِ من است،
  صبح از شقیقه‌های من آغاز می‌شود.
اینجا، چو من، غریبِ غمینی نیست
  در وهم شب، چراغِ یقینی نیست،
  تنها، صدای یک دلِ سرگردان
  با بانگِ پای رهگذری حیران
  در کوچه‌های خاطره می‌پیچد،
  آه ای عزیز دور!
آیا تو در پناه کدامین در،
  یا در پسِ کدام درخت ایستاده‌ای؟
  آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟ ...
"نادر نادرپور"

"نادر نادرپور"آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟

بسیار شعر باشکوهیست درد تنهایی وزندگی همیشه درغربتم 
بهم تداعی شد وگریستم یادت گرامی ای بزرگ
"نادر نادرپور"
آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟
از کوچه‌های خاطره‌ی من 
امشب، صدای پای تو می‌آید، 
آه ای عزیزِ دور! 
آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟ 
اینجا، پرندگان سحر در من 
میلِ گذشتن از سرِ عالم را 
بیدار می‌کنند، 
اما، شبانگهان: 
دیوارها اسارت پنهانیِ مرا 
تکرار می‌کنند. 
اینجا، مرا چگونه توانی یافت؟ 
من، از میان مردمِ بیگانه 
کس را به غیرِ خویش نمی‌بینم 
تصویر من در آینه، زندانی است 
من، خیره در مقابل آن تصویر 
می‌ایستم که با همه ننشینم. 
اینجا، مرا در آینه خواهی دید: 
آیینه‌ای شگفت که همتای ساعت است، 
آیینه‌ای که عقربه‌های نهان او 
در چارچوب سود و زیان کار می‌کنند، 
آیینه‌ای که ثانیه‌ها و دقیقه‌ها 
در ذهنِ بی‌ترحمِ سوداگرانه‌اش 
تصویرِ تابناک مرا تار می‌کنند. 
اینجا، زمان، طلاست: 
هر لحظه‌اش به قیمتِ اکسیر و کیمیاست، 
اما، ضمیرِ من 
تقویمِ بی‌تفاوت شب‌ها و روزهاست. 
اینجا، غروب، رنگ جنون دارد، 
باران، صدای گریه‌ی تنهایی است، 
چشمِ ستارگان، همه نابیناست. 
اینجا، من از دریچه فراتر نمی‌روم: 
دیوارِ روبرو 
سرحدِ ناگشوده‌ی دیدار است. 
اینجا، چراغِ خانه‌ی همسایه 
چشم مرا به خویش نمی‌خواند: 
بیگانگی، گزیده‌ترین یار است. 
اینجا، درین دیار، 
درها، همیشه سوی درون باز می‌شود. 
در سرزمین غربتِ اندوهگینِ من، 
در زیرِ آسمانِ مه‌آلودِ باختر، 
شب در دلِ من است، 
صبح از شقیقه‌های من آغاز می‌شود. 
اینجا، چو من، غریبِ غمینی نیست 
در وهم شب، چراغِ یقینی نیست، 
تنها، صدای یک دلِ سرگردان 
با بانگِ پای رهگذری حیران 
در کوچه‌های خاطره می‌پیچد، 
آه ای عزیز دور! 
آیا تو در پناه کدامین در، 
یا در پسِ کدام درخت ایستاده‌ای؟ 
آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟ ...
"نادر نادرپور"

در یادبود نادر نادرپور، شاعر، نویسنده، مترجم.كهن ديارا! ديار يارا! دل از تو كندم ولى ندانم، كه گر گر

كهن ديارا! ديار يارا! دل از تو كندم ولى ندانم، كه گر گريزم كجا گريزم؟ و گر بمانم كجا بمانم؟ نه پاى رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گويم درخت خشكم؟

عجب نباشد اگر تبرزن، طمع ببندد در استخوانم!... در اين جهنم، گل بهشتى، چگونه رويد؟ چگونه بويد؟ من اى بهاران، ز ابر نيسان، چه بهره گيرم كه خود خزانم؟

به حكم يزدان شكوه پيرى مرا نشايد، مرا نزيبد! چرا كه پنهان به حرف شيطان سپرده‌ام دل كه نوجوانم!

صداى حق را سكوت باطل در آن دل شب چنان فرو كشت، كه تا قيامت در اين مصيبت گلو فشارد غم نهانم! كبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نيست، كه تا پيامى به خط جانان ز پاى آنان فرو ستانم! سفينه دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمى‌درخشد در اين سياهى سپيده‌اى كو؟ كه چشم حسرت در او نشستن

كهن ديارا كهن ديارا ديار يارا ديار يارا دل از تو كندم ولى ندانم كه گر گريزم كجا گريزم وگر بمانم كجا بمانم

آه اى ديار دور، اى سرزمين كودكى من خورشيد سرد مغرب برمن حرام باد تا آفتاب توست در آفاق باورم اى خاك يادگار اى لوح جاودانه ايام اى پاك اى زلال تر از آب و آينه من نقش خويش را همه‌جا در تو ديده‌ام تا چشم بر تو دارم در خويش ننگرم اى خاك زرنگار، اى بام لاجوردى تاريخ فانوس ياد توست كه در خوابهاى من زير رواق غربت همواره روشن است برق خيال توست كه گاه گريستن در بامداد ابرى من پرتو افكن است اينجا هميشه روشنى توست رهبرم اى زادگاه مهر اى جلوه‌گاه آتش زرتشت شب گرچه در مقابل من ايستاده است چشمانم از بلندى طالع به سوى توست وز پشت قله‌هاى مه آلوده زمين در آسمان صبح تو پيداست اخترم

اى ملك بى‌غرور اى مرز و بوم پير جوان بختى اى آشيان كهنه سيمرغ يك روز ناگهان چون چشم من ز پنجره افتد بر آسمان مى‌بينم آفتاب تورا در برابرم

سفينه دل نشسته در گل چراغ ساحل نمى‌درخشد نمى‌درخشد، نمى‌درخشد

در اين سياهى سپيده‌اى كو كه چشم حسرت در او نشانم سپده‌اى كو، سپيده‌اى كو الا خدايا گره گشايا به چاره جويى مرا مدد كن الا خدايا، الا خدايا بود كه بر خود درى گشايم غم درون را برون كشانم

چنان سراپا شب سيه را به چنگ و دندان در‌آورم پوست كه صبح عريان به خون نشيند بر آستانم در آسمانم

چنان سراپا شب سيه را به چنگ و دندان در‌آورم پوست كه صبح عريان به خون نشيند بر آستانم در آسمانم

كهن ديارا كهن ديارا ديار يارا ديار يارا به عزم رفتن دل از تو كندم ولى جز اينجا وطن گزيدن نمى‌توانم، نمى‌توانم نمى‌توانم، نمى‌توانم

در یادبود نادر نادرپور، شاعر، نویسنده، مترجم

شعرهای ماندگار

.گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود .اینك هزار بار ، رها كرده بودمت ...زندگينامه نادر نادرپور

 

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود 
اینك هزار بار ، رها كرده بودمت 
زان پیشتر كه باز مرا سوی خود كِشی
در پیش پای مرگ فدا كرده بودمت
هر بار كز تو خواسته ام بر كنم امید 
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای 
دانسته ام كه هر چه كنی جز فریب نیست 
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای 
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب 
لیكن هزار جامه بر اندام او كنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت 
او را طلب كنی و مرا رام او كنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم 
روزی غرور شعر و هنر نام او كنی
تا سر بر آفتاب بسایم كه شاعرم 
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریغ كه چون از تو بگسلم 
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

 

 ...زندگينامه نادر نادرپور
نادر نادرپور در 16 خرداد سال 1308 در تهران به دنيا آمد. او فرزند تقی میرزا از نوادگان رضاقلی میرزا ، فرزند ارشد نادرشاه افشار بود. نادرپور پس از به پایان رساندن دوره متوسطه در دبیرستان ایرانشهر تهران ، در سال ۱۳۲۸ برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت. در سال ۱۳۳۱ پس از دریافت لیسانس از دانشگاه سوربن پاریس در رشته زبان و ادبیات فرانسه به تهران بازگشت. وی از سال ۱۳۳۷ به مدت چند سال در وزارت فرهنگ و هنر در مسئولیت‌های مختلف به کار مشغول بود. نادرپور در سال ۱۳۴۶ در کنار تعدادی از روشنفکران و نویسندگان مشهور در تاسیس کانون نویسندگان ایران نقش داشت و به عنوان یکی از اعضای اولین دوره هیات دبیران کانون انتخاب گردید. نادرپور پس از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷، به آمریکا رفت و تا پایان عمر در این کشور به سر برد. وی سرانجام در روز جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لس‌آنجلس درگذشت.
 
 

نادرپور معروف بود به شاعر حدیث نفس، و نه متعهد. پس از مهاجرت هم با سرودن شعر "خطبه عزیمت" در واقع آب پاکی را روی دست همه‌ی شاعران متعهد ریخت. اما شعرهای پس از مهاجرت خود نادرپور آیا بوی نوعی از تعهد را نمی‌داد؟
حتما. نادرپور شاعری بود که آمده بود به بیرون از ایران، وطنش را دوست داشت، یادگارهایش را دوست داشت، و خودش را متعهد کرده بود که آن یادگارها را در شعرش منعکس کند. در همان شعری که حسرت دیدار البرز را دارد، شعری است که به چشم شما محال است اشک نیاورد. می‌گوید:
آه، ای خموش پاک / ای چهره عبوس زمستانی / ای شیر خشمگین / آیا من از دریچه این غربت شگفت / بار دگر بر آمدن آفتاب را / از گرده‌ی فراخ تو خواهم دید؟ / آیا ترا دوباره توانم دید؟>
این شاعری است که؛ دست و پا و جانش به آن سرزمین بسته است و شعرش را اینگونه می‌گوید.
 
 

در همان شعری که حسرت دیدار البرز را دارد، شعری است که به چشم شما محال است اشک نیاورد. می‌گوید:
آه، ای خموش پاک / ای چهره عبوس زمستانی / ای شیر خشمگین / آیا من از دریچه این غربت شگفت / بار دگر بر آمدن آفتاب را / از گرده‌ی فراخ تو خواهم دید؟ / آیا ترا دوباره توانم دید؟>
این شاعری است که؛ دست و پا و جانش به آن سرزمین بسته است و شعرش را اینگونه می‌گوید.
 
 

در همان شعری که حسرت دیدار البرز را دارد، شعری است که به چشم شما محال است اشک نیاورد. می‌گوید:
آه، ای خموش پاک / ای چهره عبوس زمستانی / ای شیر خشمگین / آیا من از دریچه این غربت شگفت / بار دگر بر آمدن آفتاب را / از گرده‌ی فراخ تو خواهم دید؟ / آیا ترا دوباره توانم دید؟>
این شاعری است که؛ دست و پا و جانش به آن سرزمین بسته است و شعرش را اینگونه می‌گوید.
 

اي اشناي من!
برخيز وبا بهار سفر كرده باز گرد
تا پر كنيم جان تهي از شراب را
وَز خوشه هاي روشن انگورهاي سبز
در خم بيفشريم مي افتاب را
قسمتي از شعر بلند (أشتي )
اثر زنده ياد نادر پور

نادر نادرپور..اگر روزی کسی از من بپرسد .که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟

نادر نادرپور
اگر روزی کسی از من بپرسد 
که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟
بدو گویم که چون می ترسم از مرگ
مرا راهی به غیر از زندگی نیست 
من آن دم چشم بر دنیا گشودم 
که بار زندگی بر دوش من بود 
چو بی دلخواه خویشم آفریدند 
مرا کی چاره ای جز زیستن بود؟...
ابلیس ای خدای بدی ها توشاعری!
من بارها به شاعری ات رشک برده ام!
شاعرتویی که این همه شعرآفریده ای!
غافل منم که این همه افسوس خورده ام!
عشق وقمارشعرخدانیست شعرتوست 
هرگزکسی به شعرتوبی اعتنا نماند
غیرازخدا که هیچ یک ازاین دو را نخواست 
درعشق ودرقمارکسی پارسانماند!...
امااگرتوشعرفراوان سروده ای 
ای شعرخدا یکی است 
ولی شاهکاراوست
دانم چه شعرها که توگفتی واونگفت 
یاازتوبیش گفت ونهان کرده نام را
امااگرخداوتوراپیش هم نهند
آیا توخودکدام پسندی؟
کدام را؟

درخت زمستانی(دکتر نادر نادرپور)میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت.که روز من به شبم ماند ، بھار

درخت زمستانی
(دکتر نادر نادرپور)
من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم
که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم
ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم
شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم
چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید 
که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم
درین دیار غریب ای دل ، نشان ره ز چه کس پرسم ؟
که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم
میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم
نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،
دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم
غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم
کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران به بوی خاک تو مھمانم

نادر نادرپور..اگر روزی کسی از من بپرسد که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟

نادر نادرپور

اگر روزی کسی از من بپرسد که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟

بدو گویم که چون می ترسم از مرگ......

مرا راهی به غیر از زندگی نیست

من آن دم چشم بر دنیا گشودم

که بار زندگی بر دوش من بود

چو بی دلخواه خویشم آفریدند

مرا کی چاره ای جز زیستن بود؟...

ابلیس ای خدای بدی ها توشاعری!

من بارها به شاعری ات رشک برده ام!

شاعرتویی که این همه شعرآفریده ای!

غافل منم که این همه افسوس خورده ام!

عشق وقمارشعرخدانیست شعرتوست

هرگزکسی به شعرتوبی اعتنا نماند غیرازخدا

که هیچ یک ازاین دو را نخواست

درعشق ودرقمارکسی پارسانماند!...

امااگرتوشعرفراوان سروده ای

ای شعرخدا یکی است ولی شاهکاراوست

دانم چه شعرها که توگفتی واونگفت

یاازتوبیش گفت ونهان کرده نام را

امااگرخداوتوراپیش هم نهند

آیا توخودکدام پسندی؟ کدام را؟

نادر نادرپور..اگر روزی کسی از من بپرسد .که دیگر قصدت از این زندگی چیست .

نادر نادرپور

اگر روزی کسی از من بپرسد
که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟
بدو گویم که چون می ترسم از مرگ...

مرا راهی به غیر از زندگی نیست
من آن دم چشم بر دنیا گشودم
که بار زندگی بر دوش من بود
چو بی دلخواه خویشم آفریدند
مرا کی چاره ای جز زیستن بود؟...
ابلیس ای خدای بدی ها توشاعری!
من بارها به شاعری ات رشک برده ام!
شاعرتویی که این همه شعرآفریده ای!
غافل منم که این همه افسوس خورده ام!
عشق وقمارشعرخدانیست شعرتوست
هرگزکسی به شعرتوبی اعتنا نماند
غیرازخدا که هیچ یک ازاین دو را نخواست
درعشق ودرقمارکسی پارسانماند!...
امااگرتوشعرفراوان سروده ای
ای شعرخدا یکی است
ولی شاهکاراوست
دانم چه شعرها که توگفتی واونگفت
یاازتوبیش گفت ونهان کرده نام را
امااگرخداوتوراپیش هم نهند
آیا توخودکدام پسندی؟
کدام را؟

اي زندگي.نادر نادر پور.اي زندگي، در یغ  كه چون از تو بگسلم.در آخرين فريب تو جويم پناه خويش

اي زندگي
نادر نادر پور

گر آخرين فريب تو، اي زندگي، نبود

اينك هزار بار، رها كرده بودمت

زان پيشتر كه باز مرا سوي خود كِشي

در پيش پاي مرگ فدا كرده بودمت

هر بار كز تو خواسته ام بر كنم اميد

آغوش گرم خويش برويم گشاده اي

دانسته ام كه هر چه كني جز فريب نيست

اما درين فريب، فسون ها نهاده اي

در پشت پرده، هيچ مداري جز اين فريب

ليكن هزار جامه بر اندام او كني

چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت

او را طلب كني و مرا رام او كني

روزي نقاب عشق به رخسار او نهي

تا نوري از اميد بتابد به خاطرم

روزي غرور شعر و هنر نام او كني

تا سر بر آفتاب بسايم كه شاعرم

در دام اين فريب، بسي دير مانده ام

ديگر به عذر تازه نبخشم گناه خويش

اي زندگي، در یغ كه چون از تو بگسلم

در آخرين فريب تو جويم پناه خويش

نادر نادرپور