شعری زیبا از شفیعی کدکنی

گفت و گو

گفتم : -" این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش ؟..."

گفت : -" صبری تا كران روزگاران بایدش

تازیانه ی رعد و نیزه ی آذرخشان نیز هست,

گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش."

گفتم : -" آن قربانیان پار , آن گلهای سرخ ؟..."

گفت : -"آری..." ناگهانش گریه آرامش ربود,

وز پی خاموشی طوفانی اش

گفت : -" اگر در سوك شان ابر می خواهد گریست,

هفت دریای جهان یك قطره باران بایدش."

گفتمش : -" خالی ست شهر از عاشقان ,

وینجا نماند مرد راهی تا هوای كوی یاران بایدش."

گفت : -" چون روح بهاران آید از اقصای شهر ,

مردها جوشد ز خاك, آنسان كه از باران گیاه,

و آنچه می باید كنون صبر مردان و دل امیدواران بایدش