قصه ی بی سر و سامانی من


باد با برگ درختان می گفت


باد با من می گفت:


”چه تهیدستی مرد“


ابرباور میکرد


من در آیینه رخ خود دیدم


و به تو حق دادم


آه می بینم، می بینم


تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی


من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم


چه امید عبثی


من چه دارم که تو را در خور؟


هیچ


من چه دارم که سزاوار تو؟


هیچ


تو همه هستی من، هستی من


تو همه زندگی من هستی


تو چه داری؟


همه چیز


تو چه کم داری؟هیچ


بی تو در می ابم


چون چناران کهن


از درون تلخی واریزم را


کاهش جان من این شعر من است


آرزو می کردم


که تو خواننده ی شعرم باشی


راستی شعر مرا میخوانی؟


نه، دریغا، هرگز


باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی


کاشکی شعر مرا می خواندی....

 

 

 بخشی از دومنظومه دکتر حمید مصدق