نوشتم باران باران بارید- داستان کوتاه از احمد رضا احمدی
وقتی پدرم به سفر رفت بهار بود. عطر اقاقیا به من فرصت نداد که بدانم پدرم رفته است. پدرم برای ما – من و خواهرهایم – مداد رنگی، یک مداد پاک‌کن، یک قفس، و یک گنجشگ گذاشت. وقتی پدرم لبخند خداحافظی میزد، گنجشگ غمگین و قهوه‌ای بود. او می‌دانست که وقتی پدرم نباشد کسی نیست که قفسش را کنار حوض بگذراد تا رنگ آب و ماهی را فراموش نکند. مادرم در خانه را ب...ست تا دیگر کسی چیزی از پدرم نگوید. یک روز جمعه گنجشگ از من خواست که یک گنجشگ دیگر نقاشی کنم تا او در قفس تنها نباشد. جمعه تعطیل بود. شنبه به کوچه رفتم روی دیوار سفید خانه‌ی همسایه با مداد سبز یک گنجشگ کشیدم. قفس را به کوچه بردم. گنجشگ در قفس بود. در قفس را باز کردم، گنجشگ بیرون آمد، رفت کنار تصویر گنجشگ روی دیوار. دیوار را نوک زد. آن‌قدر نوک زد تا گنجشگ دیگر رها شد و پرواز کرد. دو گنجشگ با هم دوست شدند، رفتند توی قفس. قفس را به خانه آوردم. روز بعد یکشنبه بود. دو گنجشگ در قفس بودند. با هم بودند. ولی تنها بودند. گنجشگ من زبان گنجشگ دیوار را نمی‌دانست. گنجشگ‌ها از من خواستند که روی دیوار سفید همسایه یک جاده نقاشی کنم با درخت‌های فراوان. من با مداد سبز روی دیوار یک جاده کشیدم. هنوز به درخت آخر جاده نرسیده بودم که مداد سبز تمام شد. درخت آخر را زرد کشیدم. تمام درخت‌های روی دیوار سبز بهاری بودند، اما درخت آخر زرد پائیزی بود. گنجشگ‌ها درخت اخر را نگاه کردند، غمگین شدند. می‌دانستند که درخت زرد هم غمگین است. ‌گنجشگ‌ها از قفس بیرون آمدند. روی درخت آخر نشستند. درخت‌های سبز غمگین شدند که چرا گنجشگ‌ها روی درخت زرد نشسته‌اند. باد وزید و برگ‌های درخت‌های سبز را ریخت. آنقدر ریخت که درخت زرد زیر برگ‌های سبز گم شد. گنجشگ‌ها هم زیر برگ‌‌های سبز گم شدند. همسایه از صدای باد به کوچه آمد. باد آنقدر تند بود که کلاه همسایه را با خود برد. همسایه در کوچه دنبال کلاهش دوید که باد در خانه او را بست. همسایه تا آخر خیابان دنبال کلاهش دوید. اما کلاه رفته بود. همسایه غمگین بازگشت. در خانه‌اش بسته بود. می‌توانستم برای همسایه یک کلید نقاشی کنم که با آن در خانه‌اش را باز کند. کلید را نقاشی کردم به همسایه دادم. همسایه در خان‌هاش را باز کرد و به خانه رفت. روی دیوار نوشتم: باران. باران بارید، روی برگ‌های سبز. آنقدر بارید که برگ‌های سبز سفید شدند. آن وقت دو گنجشگ را میان برگ‌ها دیدم. همسایه از صدای باران به کوچه آمد. چتر و کلاه نداشت. روی دیوار یک چتر نقاشی کردم. گنجشگ‌ها چتر را برداشتند و به همسایه دادند و همسایه چتر را روی سرش گرفت. به خانه رفتم. قفس را به تنها درختی که در خانه ما بود آویزان کردم. در قفس باز بود. گنجشگ‌ها از قفس بیرون آمدند، منار حوض رفتند و در شاخه‌های نسترن باغچه که عطرش به کوچه هم می‌رسید، به خواب رفتند. نمی‌دانم چه خواب می‌دیدند؟ شاید مرا خواب می‌دیدند که کودک بودم، یا مداد رنگی‌ها را که رنگی بودند. یا خواب قفس را که باز بود، یا خواب کشتی را که در دریا بود و دریا آبی بود. شاید هم خواب پدرم را می‌دیدند که به سفر رفته بود. گنجشگ‌ها روی شاخه‌های نسترن خواب بودند و من دلم می‌خواست خواب گنجشگ‌های روی دیوار را نقاشی کنم