محمد رضا شجريان » جام تهي (پر كن پياله را) ترانه سرا : فريدون مشيري..تقدیم دوستان همیشه همراه

محمد رضا شجريان » جام تهي (پر كن پياله را) 
ترانه سرا : فريدون مشيري
آهنگساز : فريدون شهبازيان
تکنواز: حبیب الله بدیعی

پركن پياله را 
كه اين آب آتشين 
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها 
كه در پيم مي شود تهي 
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سركش و جادويي شراب 
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا
تا شهر يادها 
ديگر شرابم جز تا كنار بستر خوابم نمي برد
پر كن پياله را
هان 
اي عقاب عشق 
از اوج قله هاي مه آلوده دور دست 
پرواز كن
به دشت غم انگيز عمر من 
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تقلا و تشنگي 
با اين كه ناله ميكشم از دل
كه آب
آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را

 

https://www.youtube.com/watch?v=alHCXeAJubM

 

(فریدون مشیرى)شراب_شعر_چشمان_تو.من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!

شراب_شعر_چشمان_تو
زنده یاد فریدون مشیرب

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!
همه اندیشه‌ام اندیشه‌ی فرداست،
وجودم از تمنای تو سرشار است،
زمان -در بستر شب- خواب و بیدار است،

هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان‌ها باز...
خیالم چون کبوترهای وحشی می‌کند پرواز...
‌ ‌
رود آنجا که می‌بافند کولی‌های جادو، گیسوی شب را
همان جاها، که شب‌ها در رواق کهکشان‌ها عود می‌سوزند؛
همان جاها، که اخترها، به بام قصرها، مشعل می‌افروزند؛
همان جاها، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می‌سایند؛
همان جاها، که پشت پرده‌ی شب،
دختر خورشید فردا را می‌آرایند؛

همین فردای ِ افسون‌ریز ِ رویایی،
همین فردا که راه ِ خواب من بسته‌ست،
همین فردا که روی پرده‌ی پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است!
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش‌هاست!
همین فردا، همین فردا...
...من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!

زمان در بستر شب، خواب و بیدار است،
سیاهی تار می‌بندد،
چراغ ماه، لرزان، از نسیم سرد پاییز است،
دل بی‌تاب و بی‌آرام من، از شوق لبریز است،
به هر سو چشم من رو می‌کند: فرداست!
سحر از ماورای ظلمت شب می‌زند لبخند
قناری‌ها سرود صبح می‌خوانند...

من آنجا، چشم در راه توام، ناگاه:
تو را، از دور می‌بینم که می‌آیی،
تو را از دور می‌بینم که می‌خندی،
تو را از دور می‌بینم که می‌خندی و می‌آیی،

...نگاهم باز حیران تو خواهد ماند،
سراپا چشم خواهم شد.
تو را در بازوان خویش خواهم دید!
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد.
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت.
برایت شعر خواهم خواند،
برایم شعر خواهی خواند،
تبسم‌های شیرین تو را با بوسه خواهم چید!

وگر بختم کند یاری،
در آغوش تو ...
... ای افسوس!

سیاهی تار می بندد،
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است،
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان‌ها باز
زمان - در بستر شب- خواب و بیدار است!

(فریدون مشیرى)

بخواهیم که انسان باشیم!(فریدون مشیری)

 

بخواهیم که انسان باشیم!

(فریدون مشیری)

دانه می چید کبوتر

به سرافشانی بید

لانه می ساخت پرستو

به تماشا خورشید

صبح از برج سپیدارن می آمد باز

روز با شادی گنجشکان می شد آغاز

نغمه ساران سراپرده ی دستان و نوا

روی این سبزه ی گسترده سراپرده رها

دشت همچون پر پروانه پر از نقش و نگار

پر زنان هر سو پروانه ی رنگین بهار

هست و من یافته ام در همه ذرات بسی

روح شیدای کسی نور و نسیم نفسی

می دمد در همه این روح نوازشگر پاک

می وزد بر همه این نور و نسیم از دل خاک

چشم اگر هست به پیدا و به ناپیدا باز

نیک بیند که چه غوغاست در این چشم انداز

مهر چون مادر می تابد سرشار از مهر

نور می بارد از آیینه پاک سپهر

می تپد گرم هم آواز زمان قلب زمین

موج موسیقی رویش چه خوش افکنده طنین

ابر می آید سراپا ایثار و نثار

سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار

رود می گرید تا سبزه بخندد شاداب

آب می خواهد جاری کند از چوب گلاب

خاک می کوشد تا دانه نماید پرواز

باد می رقصد تا غنچه بخواند آواز

مرغ می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ

مهر می خواهد تا لعل بسازد از سنگ

تا که صد بوسه زخورشید رباید از دود

تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور

سرو نیلوفر نشکفته ی نو خاسته را

می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا

سر خوشانند

ستایش گر خورشید و زمین

همه مهر است و محبت

نه جدال است و نه کین

اشک می جوشد

در چشمه ی چشمم ناگاه

بغض می پیچد در سینه ی سوزانم آه

پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟

به خود آییم و بخواهیم که انسان باشیم!

 

فریدون مشیری..مرا عمری به دنبالت کشاندی.سرانجامم به خاکستر نشاندی

فریدون مشیری

مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی

فریدون مشیری.من از باده ی صبح و شام تو مستم.

فریدون مشیری
من از باده ی صبح و شام تو مستم

تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی 
که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
تو بودی و لبخند مهر تو ،گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست.
مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
تو شوق رهایی، به این جان افتاده در بند، دادی.
تو آ غوش همواره بازی
بر این دست همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من ،بر فرازی 
ز من نا گسسته.
تو دروازه ی مهر و ماهی! 
تو مانند چشمی،که دارد به راهی نگاهی.
تو همچون دهانی ،که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی.
تو افسانه گو،با دل تنگ من ،از جهانی
من از باده ی صبح و شام تو مستم
من اینک، کنار تو،در انتظارم
چراغ امیدی فرا راه دارم.
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو، جان می دهم ،مژدگانی
فریدون مشیری

فریدون مشیری ..بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز بنشينم و از عشق سرودي بسرايم

بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز بنشينم و از عشق سرودي بسرايم آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال، پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ از لانه برون آمده، دارد سر پرواز پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است، آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح روياي شرابي است كه در جام بلور است آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد، چشمم به تماشا و تمناي تو باز است! من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است راه دل خود را، نتوانم كه نپويم هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم ! او، روشني و گرمي بازار وجود است در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست او يك دل آسوده به بالين ننهادست من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد: بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم " فريدون مشيري "
 

فریدون مشیری.نسیمی از دیار آشتی.در هر کناری شمع شعری می گذارد.اعجاز انسان را هنوز امید دارد

 

نسیمی از دیار آشتی
از زنده یاد فریدون مشیری
با ارزوی شبی خوش
تقدیم دوستان همیشه همراهم
باری اگر روزی کسی از من بپرسد
چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟
من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان بر می افرازم سرم را
آنگاه می گویم که بذری نو فشانده است
تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است
در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم
من مهربانی را ستودم 
من با بدی پیکار کردم
پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم
وز غصه مردم شبی صدبار مردم
شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من با صبوری بر جگر دندان فشردم
اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم
بر من نگیری من به راه مهر رفتم
در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت
در راه باریکی که از آن می گذشتیم
تاریکی بی دانشی بیداد میکرد
ایمان به انسان شب چراغ راه من بود
شمشیر دست اهرمن بود
تنها سلاح من در این میدان سخن بود
شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر از هر دو سر سوخت
برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت
شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان باز گفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی بود
در خارزار دشمنی ها
شاید که طوفان گران بایست می بود
تا برکند بنیان این اهریمنیها
پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند
دیر است دیراست تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما ندایی در کویر است
نوح دگر میباید و طوفان دیگر
دنیایی دیگر ساخت باید
وزنو در آن انسان دیگر
اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد
در هر کناری شمع شعری می گذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد
فریدون مشیری

 

#‏فریدون_مشیری..چه کنم من؟ که در این دشت و دمن.گل سرخی که نبود وای به من

در گلستانی، هنگام خزان
رهگذر بود یکی تازه‌جوان،
صورتش زیبا، قامت موزون
چهره‌اش غم‌زده از سوز درون
دیدگان دوخته بر جنگل و کوه،
دلش افسرده ز فرط اندوه
با چمن درد دل آغاز نمود
این‌چنین لب به سخن باز نمود:
گفت: آن دلبر بی مهر و وفا
دوش می‌گفت به جمع رفقا:
«در فلان جشن، به دامان چمن
هرکه خواهد که برقصد با من،
از برایم شده گر از دل سنگ
کند آماده گلی سرخ و قشنگ!»
چه کنم من؟ که در این دشت و دمن
گل سرخی که نبود وای به من
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ *
در همان‌جا به سر شاخه‌ی بید
بلبلی حرف جوان را بشنید
دید بیچاره گرفتار غم است،
دلش افسرده ز رنج و الم است
گفت باید دل او شاد کنم،
روحش از بند غم آزاد کنم،
رفت تا بادیه‌ها پیماید،
گل سرخی به کف آرد، شاید!
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ *
جستجو کرد فراوان و چه سود،
که گل سرخ در آن فصل نبود،
هیچ گل درهمه گلزار ندید
جز یکی گلبن گلبرگ سپید،
گفت ای مونس جان، یار قشنگ!
گل سرخی ز تو خواهم خون‌رنگ
هرجه بایست، کنم تسلیمت
بهترین نغمه کنم تقدیمت،
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ *
گفت: «ای راحت دل، ای بلبل!
آن‌چنانی که تو می‌خواهی گل،
قیمتش سخت گران خواهد بود
راستش، قیمت جان خواهد بود
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ *
بلبلک کامده بود آن همه راه،
بود از محنت عاشق آگاه،
گفت: «برخیز که جان خواهم داد
شرف عشق نشان خواهم داد.»
گفت گل: «سینه به خارم بفشار
تا خلد در دل پرخون تو خار
از دلت خون چو بر این برگ چکید
گل سرخی شود این برگ سپید
سرخ مانند شقایق گردد
لاله‌گون چون دل عاشق گردد
تا سحر نیز در این شام دراز
نغمه‌ای ساز کن از آن آواز
شب هوا خوش همه‌جا مهتاب است
این‌چنین آب و هوا نایاب است!»
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ *
بلبلک سینه‌ی خود کرد، سپر
رفت سرمست به آغوش خطر
خار آن گل همه تیز و خونریز،
رفت اندر دل او خاری تیز
سینه را داد بر آن خار فشار
خون دل کرد بر آن شاخه نثار
برگ گل سرخ شد از خون دلش
مهر بود؛ آری، در آب و گلش
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ *
شد سحر بلبل بی برگ‌و‌نوا
دگر از درد نمی‌کرد صدا،
جان به لب، سینه و دل چاک زده
بال‌و‍‌پر بر خس‌وخاشاک زده
گُل به کف، در گِل و خون غلط زنان
سوی مأوای جوان گشت روان
عاشق زار، دراندیشه‌ی یار
بود تا صبح همان‌جا بیدار،
بلبل افتاد به پایش، جان داد
گل به آن سوخته‌ی حیران داد:
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ *
هر که می‌دید گمانش گل بود،
  پاره های جگر بلبل بود،
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ *
سوخت بسیار دلش از غم او
ساعتی داشت به دل ماتم او
بوسه‌اش داد و وداعی به نگاه
کرد و برداشت گل، افتاد به راه
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ *
دلش آشفته بُد از بیم و امید
رفت تا بر در دلدار رسید،
بنمودش چو گل خوشبو را
دخترک کرد ور انداز او را
قد و بالای جوان را نگریست
گفت: «افسوس، پزت عالی نیست!
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ *
گرچه دم می‌زنی از مهر و وفا
جامه‌ات نیست ولی در خور ما!»
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ *
پشت پا بر دل آن غم‌زده زد
خنده بر عاشق ماتم زده زد،

طعنه ها بود به هر لبخندش،
کرد پرپر گل و دور افکندش!

وای از عاشقی و بخت سیاه
آه از دست پری‌رویان، آه!

‫#‏فریدون_مشیری

فريدون مشيري.کي به دادم رسي اي صبح اميد.آخر اين عشق مرا خواهد کشت

آخر اي دوست نخواهي پرسيد

که دل از دوري رويت چه کشيد

سوخت در آتش و خاکستر شد

وعده هاي تو به دادش نرسيد

داغ ماتم شد و بر سينه نشست...

اشک حسرت شد و بر خاک چکيد

آن همه عهد فراموشت شد

چشم من روشن روي تو سپيد

جان به لب آمده در ظلمت غم

کي به دادم رسي اي صبح اميد

آخر اين عشق مرا خواهد کشت

عاقبت داغ مرا خواهي ديد

دل پر درد فريدون مشکن

که خدا بر تو نخواهد بخشيد

فريدون مشيري

از دل و دیده، گرامی تر هم آیا هست؟دست...(فریدون مشیری)

 
از دل و دیده، گرامی تر هم آیا هست؟
دست...(فریدون مشیری)
آری، ز دل و دیده گرامی تر: دست
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان
بی گمان دست گران قدرتر است
هرچه حاصل كنی از دنیا، دستاوردست
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین
دست دارد همه را زیر نگین
سلطنت را كه شنیدست چنین؟
شرف دست همین بس كه نوشتن با اوست
خوش ترین مایۀ دلبستگی من با اوست
در فروبسته ترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی
بارها بر سر خود بانگ زدم:
هیچت ار نیست مخور خون جگر
دست كه هست
بیستون را یاد آور، دستهایت را بسپار به كار
كوه را چون پرِ كاه از سر راهت بردار
وه چه نیروی شگفت انگیزیست
دست هایی كه به هم پیوسته ست
به یقین، هركه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست
دست در دست كسی
یعنی: پیوند دو جان
دست در دست كسی
یعنی: پیمان دو عشق
دست در دست كسی داری اگر
دانی، دست
چه سخن ها كه بیان می كند از دوست به دوست
لحظه ای چند كه از دست طبیب
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست
پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای
لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست
دست، گنجینۀ مهر و هنر است:
خواه بر پرده ی ساز
خواه در گردن دوست
خواه بر چهرۀ نقش
خواه بر دندۀ چرخ
خواه بر دسته ی داس
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی
آنچه آتش به دلم می زند، اینك
هردم سرنوشت بشرست
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم
بار این درد و دریغ است كه ما
تیرهامان به هدف نیك رسیدست، ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!

 ماییم و نوای بی نوایی.  بسم الله اگر حریف مایی.چگونه می سرایی؟زنده یاد فریدون مشیری


 چگونه می سرایی؟
زنده یاد فریدون مشیری
  با چشم و دلی، ز مهر سرشار
پرسید
  چگونه می‌سرایی...
در چنبر عالم زمینی
  یک‌ باره چه می‌شوی هوایی؟
  ناگه ز کدام زخمه گردد چنگ دلت از نوا، نوایی؟
جانت ز کدام جلوه یابد این نقش و نگار کبریایی؟
  گر نیست لطیفه ی بهشتی
  ور نیست ودیعه ی خدایی
  با پردگیان عالم شعر دیدار چگونه می‌نمایی؟
  پیغام چگونه می‌فرستی الهام چگونه می‌ربایی؟
  گفتم که ندانم و ندانم
  این نیز که من کی ام؟ کجایی؟
  وین کیست درون من، که نالد
  من نایم اگر، کجاست نایی؟
  فریاد مرا چگونه ریزد در قالب تنگ شش هجایی
  تا در نگری جدایم از خویش
  جان رقص‌ کنان از این جدایی
  سیمرغ خیال می‌کشد بال
  مجذوب حلاوت رهایی
  پوینده، تمام هستی من
  هر ذره، به سوی روشنایی
  هر صبح، رهاتر از پرستو
  این پیک دیار آشنایی
  در دشت فلک به دانه‌ چینی
  در جوی سحر، به سینه‌ سایی
  از کلبه تنگ بینوایان
  تا قصر بلند پادشایی
  بر بام ستاره‌ها برآیم
  هر شام بدین شکسته‌ پایی
  تا بشکفد این جوانه شعر
  چون تاج سپیده‌ دم، طلایی
  با این همه، در دل تو ای دوست
  تا نیست امید رهگشایی
  ماییم و نوای بی نوایی
  بسم الله اگر حریف مایی

«كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»«كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»از استاد فریدون مشیری«

«كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»
مرثيه‌هاي غروب. به ياد مهدي اخوان ثالث .
از استاد فریدون مشیری«

كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»
افق مي‌گفت: - « آن افسانه‌گو 
-«آن افسانه گوي شهر سنگستان،
به دنبال « كبوترهاي جادوي بشارت‌گو»
سفر كرده‌ست
شفق مي‌گفت:
«من مي‌ديدمش، تنها، تكيده، ناتوان، دلتنگ،
ملول از روزگاراني كه در اين شهر سر كرده‌ست.»
سپيدار كهن پرسيد:
- «به فريادش رسيد آيا،«حريق و سيل يا آوار»؟»
صنوبر گفت:
- «توفاني گران‌تر زان‌چه او مي‌خواست،
پيرامون او برخاست
كه كوبيدش به صد ديوار و پيچيدش به هم طومار!»
سپاه زاغ‌ها از دور پيدا شد
سكوتي سهمگين بر گفتگوها حكم‌فرما شد.
پس از چندي، پر و بالي به هم زد مرغ حق،
آرام و غمگين خواند:
-«دريغ از آن سخن سالار
كه جان فرسود، از بس گفت تنها
درد دل با غار... !»
توانم گفت او قرباني غم‌هاي مردم شد
صداي مرغ حق در هاي و هوي شوم زاغاني كه،
همچون ابر،
رخسار افق را تيره مي‌كردند، كم‌كم محوشد، گم شد!
گل سرخ شفق پژمرد،
گوهرهاي رنگين افق را تيرگي‌ها برد
صداي مرغ حق، بار دگر چون آخرين آهي كه از چاهي برون آيد
(چه جاي چاه، از ژرفاي نوميدي) چنين برخاست:
-«مگر اسفندياري، رستمي، از خاك برخيزد
كه اين دل‌مرده شهر مردمانش سنگ را
زان خواب جاوديي برانگيزد.»
پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
پرده سنگين تاريكي، فراموشي
پس از آن، روزها، شب‌ها گذر كردند
سراسر بهت و خاموشي
پس از آن، سال‌هاي خون دل نوشي
هنوز اما، شباهنگام
شباهنگان گواهانند
كه آوايي حزين از جاي جاي شهر سنگستان
بسان جويباري جاودان جاري‌ست...
مگر همواره بهرامان ورجاوند، مي‌نالند، سر درغار
«كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»

فریدون مشیری..آسمان با من است.تو را دارم ای جان ، جهان با من است

آسمان با من است

تو را دارم ای جان ، جهان با من است

تو تا با منی جانِ جان با من است

چو می تابد از دور پیشانیت

کران تا کران آسمان با من است

چو خندان به سوی من آیی به مهر

بهاری پر از ارغوان با من است

کنار تو هر لحظه گویم به خویش

که خوشبختی بیکران با من است

چه غم دارم از تلخی روزگار

شکرخنده ی آن دهان با من است

روانم بیاساید از هر غمی

چو بینم که مهرت روان با من است

فریدون مشیری

 
 
 
 

فریدون مشیری.بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر،بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست

به دادم برس ای عشق

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست

هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!

عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!

دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد

شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست

تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست

کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر،

بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست

تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق

چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست

فریدون مشیری

آیا این معجزه نیست؟ به فضا درنگرید! آسمان را.“که ز خمخانه‌ی حافظ قدحی آورده‌ست .فریدون مشیری

آیا این معجزه نیست؟
به فضا درنگرید!
آسمان را.“که ز خمخانه‌ی حافظ قدحی آورده‌ست
.فریدون مشیری
روحِ رویاییِ عشق از برِ چرخِ بلند..
جلوه‌ای کرد و گذشت.
شور در عالم هستی افکند
.زنده یاد فریدون مشیری
روحِ رویاییِ عشق از برِ چرخِ بلند،
جلوه‌ای کرد و گذشت.
شور در عالم هستی افکند
شوق در قلب زمان موج‌زنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
“گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود”
به جهان چهره نمود
پرتو طبع بلندش “ز تجلی دم زد”
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا “گشود از رخ اندیشه نقاب”
هر چه جز عشق فروشست به آب
شعر شیرینش “آتش به همه عالم زد”!
می‌چکد از سخنش آب حیات
نه غزل، “شاخِ نبات” 
چشم جان‌بین به کف آورده‌ام از چهره‌ی دوست!
دیدن جان تو در چهره‌ی شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست؟
مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند!
زان همه “گمشدگان لب دریا”
به یقین “خامی چند”
“کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید”
“هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند”
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه
“بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه!” 
حافظ از مادر گیتی “به چه طالع زاده است؟”
طایر گلشنِ قدس
“اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست؟”
من در این آینه‌ی غیب‌نما می‌نگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
“رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم
تا به اقلیم و جود این هم راه آمده‌ایم”
نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود،
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق می‌پندارد.
” آری، آری، سخن عشق نشانی دارد”
“رهرو منزل عشق،”
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم”
“بنده‌ی عشقم و از هر دو جهان آزادم”
ای خوشا دولت پاینده‌ی این بنده‌ی عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرِّ همای
“خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای”
بنده‌ی عشق بود همدم خوبان جهان:
“شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان”
بنده‌ی عشق چه دانی که چها می‌بیند،
“در خرابات مُغان نورِ خدا می‌بیند”
بنده‌ی عشق چنان طرح محبت ریزد:
“کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد”
باده بخشند به او با چه جلال و جبروت،
“ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت”
بنده‌ی عشق ندارد به جهان سودایی،
از خدا می طلبد: “صحبت روشن رایی”
آنک! آن شاعر آزاده‌ی آزاده پرست:
عاشق شادی و زیبایی و مهر
که “وضو ساخته از چشمه عشق”
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی آزاد است.
تاجی از “سلطنت فقر” به سر
“کاغذین جامه‌ی آغشته به خونش در بر”
تشنه‌ی صحبت پیر،
“گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر”
همچو جامش، لب اگر خندان است،
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد،
بانگ بر می‌دارد:
“عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت”
“که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت”
“من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش”
“هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت”
“نه من از پرده‌ی تقوا به برون افتادم”
“پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت”
“سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکده‌ها”
“مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت”
یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
“کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز”
“تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ‌زنان”
گل به یک هفته فرو می‌ریزد.
سنگ، می‌فرساید.
آدمی، می‌میرد.
نام را گردش ایّام، مدام
زیر خاکستر خاموشِ فراموشی می‌پوشاند.
شعر حافظ اما،
هر چه زمان می‌گذرد
تازه‌تر،
باطراوت‌تر،
گویاتر
روح‌افزاتر،
رونق و لطف دگر می‌گیرد.
لحظه‌هایی است، که انسان خسته‌ست.
خواه از دنیا، از زندگی، از مردم
گاه حتی از خویش!
نشود خوش‌دل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،
نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غم‌های جهان در دل اوست!
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چاره‌سازی است به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همت پاکان دو عالم با اوست.
کس بدان گونه که باید نتواند دانست،
این پیام‌آورِ عشق چه هنرها کرده‌ست.
ای همه اهل جهان
ای همه اهل سخن
آیا این معجزه نیست؟
به فضا درنگرید!
آسمان را
“که ز خمخانه‌ی حافظ قدحی آورده‌ست

آیا این معجزه نیست؟به فضا درنگرید!آسمان را.“که ز خمخانه‌ی حافظ قدحی آورده‌ست.فریدون مشیری

روحِ رویاییِ عشق از برِ چرخِ بلند..
جلوه‌ای کرد و گذشت.
شور در عالم هستی افکند
.زنده یاد فریدون مشیری

روحِ رویاییِ عشق از برِ چرخِ بلند،
جلوه‌ای کرد و گذشت.
شور در عالم هستی افکند
شوق در قلب زمان موج‌زنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
“گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود”
به جهان چهره نمود
پرتو طبع بلندش “ز تجلی دم زد”
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا “گشود از رخ اندیشه نقاب”
هر چه جز عشق فروشست به آب
شعر شیرینش “آتش به همه عالم زد”!
می‌چکد از سخنش آب حیات
نه غزل، “شاخِ نبات” 
چشم جان‌بین به کف آورده‌ام از چهره‌ی دوست!
دیدن جان تو در چهره‌ی شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست؟
مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند!
زان همه “گمشدگان لب دریا”
به یقین “خامی چند”
“کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید”
“هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند”
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه
“بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه!” 
حافظ از مادر گیتی “به چه طالع زاده است؟”
طایر گلشنِ قدس
“اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست؟”
من در این آینه‌ی غیب‌نما می‌نگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
“رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم
تا به اقلیم و جود این هم راه آمده‌ایم”
نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود،
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق می‌پندارد.
” آری، آری، سخن عشق نشانی دارد”
“رهرو منزل عشق،”
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم”
“بنده‌ی عشقم و از هر دو جهان آزادم”
ای خوشا دولت پاینده‌ی این بنده‌ی عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرِّ همای
“خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای”
بنده‌ی عشق بود همدم خوبان جهان:
“شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان”
بنده‌ی عشق چه دانی که چها می‌بیند،
“در خرابات مُغان نورِ خدا می‌بیند”
بنده‌ی عشق چنان طرح محبت ریزد:
“کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد”
باده بخشند به او با چه جلال و جبروت،
“ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت”
بنده‌ی عشق ندارد به جهان سودایی،
از خدا می طلبد: “صحبت روشن رایی”
آنک! آن شاعر آزاده‌ی آزاده پرست:
عاشق شادی و زیبایی و مهر
که “وضو ساخته از چشمه عشق”
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی آزاد است.
تاجی از “سلطنت فقر” به سر
“کاغذین جامه‌ی آغشته به خونش در بر”
تشنه‌ی صحبت پیر،
“گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر”
همچو جامش، لب اگر خندان است،
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد،
بانگ بر می‌دارد:
“عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت”
“که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت”
“من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش”
“هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت”
“نه من از پرده‌ی تقوا به برون افتادم”
“پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت”
“سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکده‌ها”
“مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت”
یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
“کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز”
“تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ‌زنان”
گل به یک هفته فرو می‌ریزد.
سنگ، می‌فرساید.
آدمی، می‌میرد.
نام را گردش ایّام، مدام
زیر خاکستر خاموشِ فراموشی می‌پوشاند.
شعر حافظ اما،
هر چه زمان می‌گذرد
تازه‌تر،
باطراوت‌تر،
گویاتر
روح‌افزاتر،
رونق و لطف دگر می‌گیرد.
لحظه‌هایی است، که انسان خسته‌ست.
خواه از دنیا، از زندگی، از مردم
گاه حتی از خویش!
نشود خوش‌دل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،
نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غم‌های جهان در دل اوست!
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چاره‌سازی است به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همت پاکان دو عالم با اوست.
کس بدان گونه که باید نتواند دانست،
این پیام‌آورِ عشق چه هنرها کرده‌ست.
ای همه اهل جهان
ای همه اهل سخن
آیا این معجزه نیست؟
به فضا درنگرید!
آسمان را
“که ز خمخانه‌ی حافظ قدحی آورده‌ست

فریدون مشیری..بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است.بگذار تا سپیده بخندد به روی ما

فریدون مشیری
بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است
بگذار تا سپیده بخندد به روی ما
بنشین ببین که : دختر خورشید صبحگاه
حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما
بنشین
مرو هنوز به کامت ندیده ام
بنشین مرو هنوز ز کلامی نگفته ایم
بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است
بنشین که با خیال تو شب ها نخفته ایم
بنشین مرو که در دل شب در پناه ماه
خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه
نیست
بنشین مرو حکایت وقت دگر مگو
شاید نماند فرصت دیدار دیگری
آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری
بنشین مرو صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین مرو مرو که نه هنگام رفتن
است
اینک تو رفته ای و من ازره های دور
می بینمت به بستر خود برده ای پناه
می بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد
می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه
درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ
خواب از تو در گریز و تو ازخواب در گریز
یاد منت نشسته بر ابر پریده رنگ
با خویشتن
به خلوت دل می کنی ستیز

(فریدون مشیری) واین شاهکار.ای شب ،به پاس صحبت دیرین ،خدای را.با او بگو حکایت شب زنده داریم

ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند ، بشتابد به یاریَم

ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود
هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من

ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی

ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم

ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی درنگ
یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید

آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من
زین آه و ناله راه به جایی نمی برم
جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من
از حال دل اگر سخنی بر لب آورم

آخر اگر پرستش او شد گناه من
عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من
او هستی من است که آینده دست اوست

عمری مرا به مهر و وفا آزموده است
داند من آن نیم که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند
اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری

(فریدون مشیری)

فريدون مشيری..اي بر سر بالينم افسانه سرا دريا..   افسانه عمري تو باري به سر آ دريا

فريدون مشيری

 

اي بر سر بالينم افسانه سرا دريا

 

افسانه عمري تو باري به سر آ دريا

 

اي اشك شباهنگت آيينه صد اندوه

 

اي ناله شبگيرت آهنگ عزا دريا

 

با كوكبه خورشيد در پاي تو ميميرم

 

بر دار به بالينم دستي به دعا دريا

 

امواج تو نعشم را افكنده در اين ساحل

 

دريا ب مرا درياب مرا دريا

 

زان گمشدگان آخر با من سخني سر كن

 

تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا

 

چون من همه آشوبي در فتنه اين طوفان

 

اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا

 

با زمزمه باران در پيش تو ميگريم

 

چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا

 

تنهايي و تاريكي آغاز كدورتهاست

 

خوش وقت سحر خيزان وان صبح و صفا دريا

 

بردار و ببر دريا اي پيكر بي جان را

 

در سينه گردابي بسپار و بيا دريا

 

تو مادر بي خوابي من كودك بي آرام

 

لالايي خود سر كن از بهر خدا دريا

 

دور از خس و خاكم كن موجي زن و پاكم كن

 

وين قصه مگو با كس كي بود و كجا دريا

فریدون مشیری.تو را دارم ای گل، جهان با من است


فریدون مشیری


تو را دارم ای گل، جهان با من است


تو تا با منی، جان جان با من است


چو می‌تابد از دور پيشانی‌ات

كران تا كران آسمان با من است

چو خندان به سوی من آیی به مهر

بهاری پر از ارغوان با من است !

كنار تو هر لحظه گويم به خويش

كه خوشبختی بی‌كران با من است

روانم بياسايد از هر غمی

چو بينم كه مهرت روان با من است

چه غم دارم از تلخی روزگار،

شكر خنده آن دهان با من است