نفسم گرفت ازين شب در اين حصار بشكن

در اين حصار جادويي روزگار بشكن

چو شقايق از دل سنگ برآر رايت خون

به جنون صلابت صخره ي كوهسار بشكن

تو كه ترجمان صبحي به ترنم و ترانه

لب زخم ديده بگشا صف انتظار بشكن ...

سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي؟

تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكن

بسراي تا كه هستي كه سرودن است

بودن به ترنمي دژ وحشت اين ديار بشكن

شب غارت تتاران همه سو فكنده سايه

تو به آذرخشي اين سايه ي ديوسار بشكن

ز برون كسي نيايد چو به ياري تو اينجا

تو ز خويشتن برون آ سپه تتار بشكن