بخش دهم بوف کور صادق هدایت
گويا حس پرستاری مادری در او بيدار شده بوده ، کاش در همان
لحظه مرده بودم – شايد آن بچه ای که آبستن بوده مرده است ،
آيا بچه او بدنيا آمده بوده ؟من نمی دانستم .
در اين اطاق که هر دم برای من تنگتر و تاريکتر از قبر می شد ،
دايم چشم براه زنم بودم ولی او هرگز نمی آمد .آيا از دست او نبود
که به اين روز افتاده بودم؟ شوخی نيست ، سه سال ، نه ، دوسال و
چهار ماه بود ، ولی روز و ماه چيست ؟ برای من معنی ندارد ،
برای کسی که در گور است زمان بی معنی است – اين اتاق
مقبره زندگی و افکارم بود –همه دوندگيها ، صداها و همه تظاهرات
زندگی ديگران ، زندگی رجاله ها که همه شان جسما و روحا يک جور
ساخته شده اند ، برای من عجيب و بی معنی شده بود – از وقتيکه
بستری شده بودم ، در يک دنيای غريب و باور نکردنی بيدار شده بودم
و احتياجی بدنيای رجاله ها نداشتم . يک دنيائی که در خودم بود ،
يک دنيای پر از مجهولات و مثل اين بود که مجبور بودم ، همه
سوراخ سنبه های آنرا سرکشی و وارثی بکنم .
شب موقعيکه وجود من در سر حد دو دنيا موج می زد ، کمی قبل
از دقيقه ای که در يک خواب عميق و تهی غوطه ور بشوم خواب می ديدم
– بيک چشم بهم زدن من زندگی ديگری به غير از زندگی خودم را
طی می کردم در هوای ديگر نفیس می کشيدم و دور بودم .
مثل اينکه می خواستم از خودم بگريزم و سرنوشتم را تغيير بدهم
–چشمم را که می بستم دنيای حقيقی خودم به من ظاهر می شد –
اين تصويرها زندگی مخصوص به خود داشتند ، آزادانه محو و دوباره پديدار می شدند .
گويا اراده من در آنها موثر نبود .ولی اين مطلب مسلم هم نيست ،
مناظريکه جلو من مجسم می شد خواب معمولی نبود ، چون هنوز
خوابم نبرده بود .من در سکوت و آرامش ، اين تصويرها را از
هم تفکيک می کردم و با يکديگر می سنجيدم .بنظرم می آمد که تا
اين موقع خودم را نشناخته بودم و دنيا آنطوری که تاکنون تصور می کردم
مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و بجايش تاريکی شب فرمانروائی داشت
– چون بمن نياموخته بودند که بشب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم .
من نمی دانم د راين وقت آيا بازويم بفرمانم بود يا نه –گمان می کردم اگر دستم
را باختيار خودش می گذاشتم بوسيله تحريک مجهول و ناشناسی خود بخود بکار
می افتاد ،بی آنکه بتوانم درحرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم .
اگر دايم همه تنم را مواظبت نمی کردم و بی اراده متوجه آن نبودم ،
قادر بود که کارهائی از آن سر بزند که هيچ انتظارش را نداشتم .
اين احساس از دير زمانی در سن من پيدا شده بود که زنده زنده تجزيه می شد م.
نه تنها جسمم ، بلکه روحم هميشه با قلبم متناقض بود و باهم ساز ش نداشتند
–هميشه يکنوع فسخ و تجزيه غريبی را طی می کردم – گاهی فکر
چيزهائی را می کردم که خودم نمی توانستم باور کنم . گاهی حس ترحم
در من توليد می شد . در صورتيکه عقلم به من سرزنش می کرد .
اغلب با يک نفر که حرف می زدم ، يا کاری می کردم ، راجع به موضوع های
گوناگون داخل بحث می شدم ، در صورتيکه حواسم جای ديگری بود بفکر
خودم بودم و توی دلم به خودم ملامت می کردم . يک توده در حال فسخ
و تجزيه بود .گويا هميشه اينطور بوده و خواهم بود يک مخلوط نا متناسب عجيب ...
چيزيکه تحمل ناپذير است حس می کردم از همه اين مردمی که می ديدم و
ميانشان زندگی می کردم دور هستم ولی يک شباهت ظاهری ، يک شباهت
محو و دور و درعين حال نزديک مرا به آنها مر بوط می کرد.همين
احتياجات مشترک زندگی بود که از تعجب من می کاست –
شباهتی که بيشتر از همه بمن زجر می داد اين بود که رجاله ها هم
مثل من از اين لکاته ، از زنم خوششان می آمد و او هم بيشتر به آنها
راغب – حتم دارم که نقصی در وجود يکی از ما بوده است.
اسمش را لکاته گذاشتم چون هيچ اسمی باين خوبی رويش نمی افتاد .
نمی خواهم بگويم زنم چون خاصيت زن و شوهری بين ما وجود نداشت
و بخودم دروغ می گفتم .- من هميشه از روز ازل او را لکاته ناميده ام
ولی اين اسم کشش مخصوصی داشت اگر او را گرفتم برای اين بود که اول
او بطرف من آمد .آنهم از مکر و حيله اش بود . نه ، هيچ علاقه ای بمن نداشت
– اصلا چطورممکن بود او بکسی علاقه پيدا بکند ؟يک زن هوس باز که يک
مرد را برای شهوترانی ، يکی را برای عشقبازی و يکی را برای شکنجه دادن
لازم داشت – گمان نمی کنم که او باين تثليت هم اکتفا می کرد .ولی مرا
قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود . ودرحقيقت بهتر از اين نمی توانست
انتخاب بکند اما من او را گرفتم چون شبيه مادرش بود –چون يک شباهت محو و
دور با خودم داشت . حالا او را نه تنها دوست داشتم ،بلکه همه ذرات
تنم او را می خواست . مخصوصا ميان تنم ، چون نمی خواهم احساسات
حقيقی را زير لفاف موهوم عشق و علاقه و الهيات پنهان کنم –
چون هوزوارشن ادبی بدهنم مزه نمی کند .
گمان می کردم که يکجور تشعشع يا هاله ، مثل هاله ای که دور انبياء ميکشند
ميان بدنم موج ميزد و هاله ميان بدن او را لابد هاله رنجور و ناخوش من می طلبيد
و با تمام قوا بطرف خودش می کشيد .
حالم که بهتر شد ، تصميم گرفتم بروم .بروم خود را گم بکنم ، مثل سگ خوره گرفته
که ميداند بايد بميرد .مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان می شوند .صبح زود بلند
شدم ، دو تا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوريکه کسی ملتفت نشود از خانه فرار
کردم ، از نکبتی که مرا گرفته بود گريختم ، بدون مقصود معينی از ميان کوچه ها ،
بی تکليف از ميان رجاله هائی که همه آنها قيافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت
می دويدند گذشتم من احتياجی بديدن آنها نداشتم چون يکی از آنها نماينده باقی ديگرشان بود .
همه آنها يک ذهن بودند که يک مشت روده بدنبال آن آويخته و منتهی بآلت تناسبيشان می شد .
ناگهان حس کردم که چالاک تر و سبکتر شده ام ، عضلات پاهايم بتندی و جلدی مخصوصی
که تصورش را نمی توانستم بکنم براه افتاده بود .حس می کردم که از
همه قيدهای زندگی رسته ام – شانه هايم را بالا انداختم ، اين حرکت
طبيعی من بود ، در بچگی هر وقت از زير بار زحمت و مسئوليتی آزاد
می شد م همين حرکت را انجام می دادم .
آفتاب بالا می آمد و می سوزانيد . در کوچه های خلوت افتادم ، سر راهم
خانه های خاکستری رنگ باشکال هندسی عجيب و غريب : مکعب ، منشور ،
مخروطی با دريچه های کوتاه و تاريک ديده می شد . اين دريچه ها بی درو بست
، بی صاحب و موقت به نظرمی آمدند . مثل اين بود که هرگز يک موجود
زنده نمی توانست در اين خانه ها مسکن داشته باشد .
خورشيد مانند تيغ طلائی ، از کنار سايه ديوار ميتراشيد و بر می داشت .
کوچه ها بين ديوارهای کهنه سفيد کرده ممتد می شدند ، همه جا آرام و
گنگ بود مثل اينکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان ، قانون
سکوت را مراعات کرده بودند . می آمد که در همه جا اسراری پنهان
بود ، بطوريکه ريه هايم جرئت نفس کشيدن را نداشتند .
يکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شده ام – حرارت آفتاب با
هزاران دهن مکند عرق تن مرا بيرون می کشيد . بته های صحرا
زير آفتاب تابان برنگ زرد چوبه در آمده بودند .خورشيد مثل چشم تب دار ،
پرتو سوزان خود را از ته آسمان نثار منظره خاموش و بيجان می کرد .ولی
خاک و گياه های اينجا بوی مخصوصی داشت ، بوی آن بقدری قوی بود
که از استشمام آن بياد دقيقه های بچگی خودم افتادم – نه تنها حرکات
و کلمات آنزمان را در خاطرم مجسم کرد ، بلکه يک لحظه آن دوره را
در خودم حس کردم ، مثل اينکه ديروز اتفاق افتاده بود . يک نوع
سرگيجه گوارا بمن دست داد ، مثل اينکه دوباره در دنيای گمشده
ای متولد شده بودم . اين احساس يک خاصيت مست کننده داشت
و مانند شراب کهنه شيرين در رگ و پی من تاته وجودم تاثير کرد –
در صحرا خارها ، سنگها ، تنه درختها وبته های کوچک کاکوتی
را می شناختم – بوی خودمانی سبزه ها را می شناختم .
ياد روزهای دور دست خودم افتادم ولی همه اين ياد بودها
بطرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن يادگار باهم زندگی مستقلی داشتند .
در صورتيکه من شاهد دور و بيچاره ای بيش نبودم و حس می کردم که
ميان من و آنها گرداب عميقی کنده شده بود .حس می کردم که امروز
دلم تهی و بته های عطر جادوئی آنزمان را گم کرده بودند ، درختهای
سرو بيشتر فاصله پيدا کرده بودند ، تپه ها خشکتر شده بودند –
موجودی که آنوقت بودم ديگر وجود نداشت و اگر حاضرش می کردم و
با او حرف می زدم نمی شنيد و مطالب مرا نمی فهميد . صورت يک
نفر آدمی را داشت که سابق برين با او آشنا بوده ام ولی از من و جزومن نبود .
دنيا به نظرم يک خانه خالی و غم انگيز آمد و در سينه ام اظطرابی
دوران می زد مثل اينکه حالا مجبور بودم با پای برهنه همه اطاقهای
اين خانه را سرکشی کنم – از اطاقهای تو در تو می گذشتم ، ولی
زمانی که باطاق آخر در مقابل آن لکاته می رسيدم ، درهای پشت سرم
خود بخود بسته می شد و فقط سايه های لرزان ديوار هائی که زاويه
آنها محو شده بود مانند کنيزان و غلامان سياه پوست در اطراف من پاسبانی می کردند .
نزديک نهر سورن که رسيدم جلوم يک کوه خشک خالی پيدا شد . هيکل
خشک و سخت کوه مرا بياد دايه ام انداخت ، نمی دانم چه رابطه ای بين
آنها وجود داشت . از کنار کوه گذشتم ، در يک محوطه کوچک و با
صفائی رسيدم که اطرافش را کوه گرفته بود و بالای کوه يک قلعه بلند
که با خشت های وزين ساخته بودند ديده می شد .
در سايه روشن اطاق بکوزه آب که روی رف بود خيره شده بودم .
بنظرم آمد تا مدتی که کوزه روی رف است خوابم نخواهد برد –يکجور
ترس بيجا برايم توليد شده بودکه کوزه خواهد افتاد ، بلند شدم که جای
کوزه را محفوظ کنم ، ولی بواسطه تحريک مجهولی که خودم ملتفت
نبودم دستم را عمدا بکوزه خورد ، کوزه افتاد و شکست ، بالاخره
پلکهای چشمم را بهم فشار دادم ، اما بخيالم رسيد که دايه ام بلند شده
بمن نگاه می کند مشتهای خود را زير لحاف گره کردم ، اما هيچ اتفاق
فوق العاده ای رخ نداده بود . در حالت اغما صدای در کوچه
را شنيدم ، صدای پای دايه ام را شنيدم که نعلينش بزمين ميکشيد و
رفت نان و پنير را گرفت .
بعد صدای دور دست فروشنده ای آمد که ميخواند : (صفر ابره شاتوت ؟)
نه ، زندگی مثل معمول خسته کننده شروع شده بود . روشنائی زيادتر ميشد ،
چشمهايم را که باز کردم يک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب حوض که
از دريچه اطاقم بسقف افتاده بود ميلرزيد .
بنظرم آمد خواب ديشب آنقدر دور و محو شده بود مثل اينکه چند سال قبل وقتيکه
بچه بودم ديده ام . دايه ام چاشت مرا آورده ، مثل اين بود که صورت دايه ام
روی يک آينه دق منعکس شده باشد ، آنقدر کشيده و لاغر بنظرم جلوه کرد،
بشکل باور نکردنی مضحکی در آمده بود . انگاری که وزن سنگينی صورتش
را پايين کشيده بود .
با اينکه ننجون می دانست دود غليان برايم بد است باز هم در اطاقم غليان می کشيد .
اصلا تا غليان نميکشيد سر دماغ نمی آمد . از بسکه دايه ام از خانه اش از
عروسش و پسرش برايم حرف زده بود ، مرا هم با کيفهای شهوتی خودش شريک
کرده بود – چقدر احمقانه است ، گاهی بيجهت بفکر زندگی اشخاص خانه دايه ام
ميافتادم ولی نميدانم چرا هر جور زندگی و خوشی ديگران دلم را بهم می زند –
در صورتيکه ميدانستم زندگی من تمام شده و بطرز دردناکی آهسته خاموش می شود .
بمن چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها بکنم ، که سالم بودند ،
خوب ميخوردند ، خوب می خوابيدند و خوب جماع می کردند و هر گز ذره ای از
دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقيقه بسر و صورتشان ساييده نشده بود ؟
ننجون مثل بچه ها با من رفتار می کرد . ميخواست همه جای مرا ببيند .
من هنوز از زنم رو در واسی داشتم . وارد اطاقم که ميشدم روی خلط خودم
را که در لگن انداخته بودم ، می پوشاندم – موی سر و ريشم را شانه می کردم .
شبکلاهم را مرتب می کرد م . ولی پيش دايه ام هيچ جور رو در واسی نداشتم –
چرا اين زن که هيچ رابطه ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود ؟
يادم است در همين اطاق روی آب انبار زمستان ها کرسی می گذاشتند .
من و دايه ام با همين لکانه دور کرسی ميخوابيديم . تاريک روشن چشمهايم باز ميشد
نقش پرده گلدوزی که جلو در آويزان بود در مقابل چشمم جان می گرفت .
چه پرده عجيب ترسناکی بود ؟ رويش يک پير مرد قوز کرده شبيه جوکيان هند شالمه
بسته زير يک درخت سرو نشسته بود و سازی شبيه سه تار در دست داشت و يک
دختر جوان خوشگل مانند بوگام داسی رقاصه بتکده های هند ، دستهايش را زنجير
کرده بودند و مثل اين بود که مجبور است جلو پيرمرد برقصد – پيش خودم
تصور می کردم شايد اين پيرمرد را هم دريک سياه چال با يک مارناگ انداخته بودند
که باين شکل در آمده بود و موهای سروريشش سفيد شده بود .
از اين پرده های زردوزی هندی بود که شايد پدر يا عمويم از ممالک دور
فرستاده بودند – باين شکل که زياد دقيق ميشدم ميترسيدم .دايه ام را خواب آلود
بيدارمی کردم ، او با نفس بد بو و موهای خشن سياهش که بصورتم ماليده می شد
مرا بخودش می چسباند – صبح که چشمم باز شد او ، بهمان شکل در نظرم
جلوه کرد . فقط خطهای صورتش گودتر و سخت تر شده بود .
اغلب برا ی فراموشی ، برا ی فرار از خودم ، ايام بچگی خودم را بياد می آورم .
برای اينکه خودم را در حال قبل از ناخوشی حس نکنم – حس بکنم که سالمم –
هنوز حس می کردم که بچه هستم و برای مرگم ، برای معدوم شدنم يک نفس
دومی بود که بحال من ترحم مياورد ، بحال اين بچه ای که خواهد مرد –
لحظه مرده بودم – شايد آن بچه ای که آبستن بوده مرده است ،
آيا بچه او بدنيا آمده بوده ؟من نمی دانستم .
در اين اطاق که هر دم برای من تنگتر و تاريکتر از قبر می شد ،
دايم چشم براه زنم بودم ولی او هرگز نمی آمد .آيا از دست او نبود
که به اين روز افتاده بودم؟ شوخی نيست ، سه سال ، نه ، دوسال و
چهار ماه بود ، ولی روز و ماه چيست ؟ برای من معنی ندارد ،
برای کسی که در گور است زمان بی معنی است – اين اتاق
مقبره زندگی و افکارم بود –همه دوندگيها ، صداها و همه تظاهرات
زندگی ديگران ، زندگی رجاله ها که همه شان جسما و روحا يک جور
ساخته شده اند ، برای من عجيب و بی معنی شده بود – از وقتيکه
بستری شده بودم ، در يک دنيای غريب و باور نکردنی بيدار شده بودم
و احتياجی بدنيای رجاله ها نداشتم . يک دنيائی که در خودم بود ،
يک دنيای پر از مجهولات و مثل اين بود که مجبور بودم ، همه
سوراخ سنبه های آنرا سرکشی و وارثی بکنم .
شب موقعيکه وجود من در سر حد دو دنيا موج می زد ، کمی قبل
از دقيقه ای که در يک خواب عميق و تهی غوطه ور بشوم خواب می ديدم
– بيک چشم بهم زدن من زندگی ديگری به غير از زندگی خودم را
طی می کردم در هوای ديگر نفیس می کشيدم و دور بودم .
مثل اينکه می خواستم از خودم بگريزم و سرنوشتم را تغيير بدهم
–چشمم را که می بستم دنيای حقيقی خودم به من ظاهر می شد –
اين تصويرها زندگی مخصوص به خود داشتند ، آزادانه محو و دوباره پديدار می شدند .
گويا اراده من در آنها موثر نبود .ولی اين مطلب مسلم هم نيست ،
مناظريکه جلو من مجسم می شد خواب معمولی نبود ، چون هنوز
خوابم نبرده بود .من در سکوت و آرامش ، اين تصويرها را از
هم تفکيک می کردم و با يکديگر می سنجيدم .بنظرم می آمد که تا
اين موقع خودم را نشناخته بودم و دنيا آنطوری که تاکنون تصور می کردم
مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و بجايش تاريکی شب فرمانروائی داشت
– چون بمن نياموخته بودند که بشب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم .
من نمی دانم د راين وقت آيا بازويم بفرمانم بود يا نه –گمان می کردم اگر دستم
را باختيار خودش می گذاشتم بوسيله تحريک مجهول و ناشناسی خود بخود بکار
می افتاد ،بی آنکه بتوانم درحرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم .
اگر دايم همه تنم را مواظبت نمی کردم و بی اراده متوجه آن نبودم ،
قادر بود که کارهائی از آن سر بزند که هيچ انتظارش را نداشتم .
اين احساس از دير زمانی در سن من پيدا شده بود که زنده زنده تجزيه می شد م.
نه تنها جسمم ، بلکه روحم هميشه با قلبم متناقض بود و باهم ساز ش نداشتند
–هميشه يکنوع فسخ و تجزيه غريبی را طی می کردم – گاهی فکر
چيزهائی را می کردم که خودم نمی توانستم باور کنم . گاهی حس ترحم
در من توليد می شد . در صورتيکه عقلم به من سرزنش می کرد .
اغلب با يک نفر که حرف می زدم ، يا کاری می کردم ، راجع به موضوع های
گوناگون داخل بحث می شدم ، در صورتيکه حواسم جای ديگری بود بفکر
خودم بودم و توی دلم به خودم ملامت می کردم . يک توده در حال فسخ
و تجزيه بود .گويا هميشه اينطور بوده و خواهم بود يک مخلوط نا متناسب عجيب ...
چيزيکه تحمل ناپذير است حس می کردم از همه اين مردمی که می ديدم و
ميانشان زندگی می کردم دور هستم ولی يک شباهت ظاهری ، يک شباهت
محو و دور و درعين حال نزديک مرا به آنها مر بوط می کرد.همين
احتياجات مشترک زندگی بود که از تعجب من می کاست –
شباهتی که بيشتر از همه بمن زجر می داد اين بود که رجاله ها هم
مثل من از اين لکاته ، از زنم خوششان می آمد و او هم بيشتر به آنها
راغب – حتم دارم که نقصی در وجود يکی از ما بوده است.
اسمش را لکاته گذاشتم چون هيچ اسمی باين خوبی رويش نمی افتاد .
نمی خواهم بگويم زنم چون خاصيت زن و شوهری بين ما وجود نداشت
و بخودم دروغ می گفتم .- من هميشه از روز ازل او را لکاته ناميده ام
ولی اين اسم کشش مخصوصی داشت اگر او را گرفتم برای اين بود که اول
او بطرف من آمد .آنهم از مکر و حيله اش بود . نه ، هيچ علاقه ای بمن نداشت
– اصلا چطورممکن بود او بکسی علاقه پيدا بکند ؟يک زن هوس باز که يک
مرد را برای شهوترانی ، يکی را برای عشقبازی و يکی را برای شکنجه دادن
لازم داشت – گمان نمی کنم که او باين تثليت هم اکتفا می کرد .ولی مرا
قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود . ودرحقيقت بهتر از اين نمی توانست
انتخاب بکند اما من او را گرفتم چون شبيه مادرش بود –چون يک شباهت محو و
دور با خودم داشت . حالا او را نه تنها دوست داشتم ،بلکه همه ذرات
تنم او را می خواست . مخصوصا ميان تنم ، چون نمی خواهم احساسات
حقيقی را زير لفاف موهوم عشق و علاقه و الهيات پنهان کنم –
چون هوزوارشن ادبی بدهنم مزه نمی کند .
گمان می کردم که يکجور تشعشع يا هاله ، مثل هاله ای که دور انبياء ميکشند
ميان بدنم موج ميزد و هاله ميان بدن او را لابد هاله رنجور و ناخوش من می طلبيد
و با تمام قوا بطرف خودش می کشيد .
حالم که بهتر شد ، تصميم گرفتم بروم .بروم خود را گم بکنم ، مثل سگ خوره گرفته
که ميداند بايد بميرد .مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان می شوند .صبح زود بلند
شدم ، دو تا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوريکه کسی ملتفت نشود از خانه فرار
کردم ، از نکبتی که مرا گرفته بود گريختم ، بدون مقصود معينی از ميان کوچه ها ،
بی تکليف از ميان رجاله هائی که همه آنها قيافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت
می دويدند گذشتم من احتياجی بديدن آنها نداشتم چون يکی از آنها نماينده باقی ديگرشان بود .
همه آنها يک ذهن بودند که يک مشت روده بدنبال آن آويخته و منتهی بآلت تناسبيشان می شد .
ناگهان حس کردم که چالاک تر و سبکتر شده ام ، عضلات پاهايم بتندی و جلدی مخصوصی
که تصورش را نمی توانستم بکنم براه افتاده بود .حس می کردم که از
همه قيدهای زندگی رسته ام – شانه هايم را بالا انداختم ، اين حرکت
طبيعی من بود ، در بچگی هر وقت از زير بار زحمت و مسئوليتی آزاد
می شد م همين حرکت را انجام می دادم .
آفتاب بالا می آمد و می سوزانيد . در کوچه های خلوت افتادم ، سر راهم
خانه های خاکستری رنگ باشکال هندسی عجيب و غريب : مکعب ، منشور ،
مخروطی با دريچه های کوتاه و تاريک ديده می شد . اين دريچه ها بی درو بست
، بی صاحب و موقت به نظرمی آمدند . مثل اين بود که هرگز يک موجود
زنده نمی توانست در اين خانه ها مسکن داشته باشد .
خورشيد مانند تيغ طلائی ، از کنار سايه ديوار ميتراشيد و بر می داشت .
کوچه ها بين ديوارهای کهنه سفيد کرده ممتد می شدند ، همه جا آرام و
گنگ بود مثل اينکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان ، قانون
سکوت را مراعات کرده بودند . می آمد که در همه جا اسراری پنهان
بود ، بطوريکه ريه هايم جرئت نفس کشيدن را نداشتند .
يکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شده ام – حرارت آفتاب با
هزاران دهن مکند عرق تن مرا بيرون می کشيد . بته های صحرا
زير آفتاب تابان برنگ زرد چوبه در آمده بودند .خورشيد مثل چشم تب دار ،
پرتو سوزان خود را از ته آسمان نثار منظره خاموش و بيجان می کرد .ولی
خاک و گياه های اينجا بوی مخصوصی داشت ، بوی آن بقدری قوی بود
که از استشمام آن بياد دقيقه های بچگی خودم افتادم – نه تنها حرکات
و کلمات آنزمان را در خاطرم مجسم کرد ، بلکه يک لحظه آن دوره را
در خودم حس کردم ، مثل اينکه ديروز اتفاق افتاده بود . يک نوع
سرگيجه گوارا بمن دست داد ، مثل اينکه دوباره در دنيای گمشده
ای متولد شده بودم . اين احساس يک خاصيت مست کننده داشت
و مانند شراب کهنه شيرين در رگ و پی من تاته وجودم تاثير کرد –
در صحرا خارها ، سنگها ، تنه درختها وبته های کوچک کاکوتی
را می شناختم – بوی خودمانی سبزه ها را می شناختم .
ياد روزهای دور دست خودم افتادم ولی همه اين ياد بودها
بطرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن يادگار باهم زندگی مستقلی داشتند .
در صورتيکه من شاهد دور و بيچاره ای بيش نبودم و حس می کردم که
ميان من و آنها گرداب عميقی کنده شده بود .حس می کردم که امروز
دلم تهی و بته های عطر جادوئی آنزمان را گم کرده بودند ، درختهای
سرو بيشتر فاصله پيدا کرده بودند ، تپه ها خشکتر شده بودند –
موجودی که آنوقت بودم ديگر وجود نداشت و اگر حاضرش می کردم و
با او حرف می زدم نمی شنيد و مطالب مرا نمی فهميد . صورت يک
نفر آدمی را داشت که سابق برين با او آشنا بوده ام ولی از من و جزومن نبود .
دنيا به نظرم يک خانه خالی و غم انگيز آمد و در سينه ام اظطرابی
دوران می زد مثل اينکه حالا مجبور بودم با پای برهنه همه اطاقهای
اين خانه را سرکشی کنم – از اطاقهای تو در تو می گذشتم ، ولی
زمانی که باطاق آخر در مقابل آن لکاته می رسيدم ، درهای پشت سرم
خود بخود بسته می شد و فقط سايه های لرزان ديوار هائی که زاويه
آنها محو شده بود مانند کنيزان و غلامان سياه پوست در اطراف من پاسبانی می کردند .
نزديک نهر سورن که رسيدم جلوم يک کوه خشک خالی پيدا شد . هيکل
خشک و سخت کوه مرا بياد دايه ام انداخت ، نمی دانم چه رابطه ای بين
آنها وجود داشت . از کنار کوه گذشتم ، در يک محوطه کوچک و با
صفائی رسيدم که اطرافش را کوه گرفته بود و بالای کوه يک قلعه بلند
که با خشت های وزين ساخته بودند ديده می شد .
در سايه روشن اطاق بکوزه آب که روی رف بود خيره شده بودم .
بنظرم آمد تا مدتی که کوزه روی رف است خوابم نخواهد برد –يکجور
ترس بيجا برايم توليد شده بودکه کوزه خواهد افتاد ، بلند شدم که جای
کوزه را محفوظ کنم ، ولی بواسطه تحريک مجهولی که خودم ملتفت
نبودم دستم را عمدا بکوزه خورد ، کوزه افتاد و شکست ، بالاخره
پلکهای چشمم را بهم فشار دادم ، اما بخيالم رسيد که دايه ام بلند شده
بمن نگاه می کند مشتهای خود را زير لحاف گره کردم ، اما هيچ اتفاق
فوق العاده ای رخ نداده بود . در حالت اغما صدای در کوچه
را شنيدم ، صدای پای دايه ام را شنيدم که نعلينش بزمين ميکشيد و
رفت نان و پنير را گرفت .
بعد صدای دور دست فروشنده ای آمد که ميخواند : (صفر ابره شاتوت ؟)
نه ، زندگی مثل معمول خسته کننده شروع شده بود . روشنائی زيادتر ميشد ،
چشمهايم را که باز کردم يک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب حوض که
از دريچه اطاقم بسقف افتاده بود ميلرزيد .
بنظرم آمد خواب ديشب آنقدر دور و محو شده بود مثل اينکه چند سال قبل وقتيکه
بچه بودم ديده ام . دايه ام چاشت مرا آورده ، مثل اين بود که صورت دايه ام
روی يک آينه دق منعکس شده باشد ، آنقدر کشيده و لاغر بنظرم جلوه کرد،
بشکل باور نکردنی مضحکی در آمده بود . انگاری که وزن سنگينی صورتش
را پايين کشيده بود .
با اينکه ننجون می دانست دود غليان برايم بد است باز هم در اطاقم غليان می کشيد .
اصلا تا غليان نميکشيد سر دماغ نمی آمد . از بسکه دايه ام از خانه اش از
عروسش و پسرش برايم حرف زده بود ، مرا هم با کيفهای شهوتی خودش شريک
کرده بود – چقدر احمقانه است ، گاهی بيجهت بفکر زندگی اشخاص خانه دايه ام
ميافتادم ولی نميدانم چرا هر جور زندگی و خوشی ديگران دلم را بهم می زند –
در صورتيکه ميدانستم زندگی من تمام شده و بطرز دردناکی آهسته خاموش می شود .
بمن چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها بکنم ، که سالم بودند ،
خوب ميخوردند ، خوب می خوابيدند و خوب جماع می کردند و هر گز ذره ای از
دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقيقه بسر و صورتشان ساييده نشده بود ؟
ننجون مثل بچه ها با من رفتار می کرد . ميخواست همه جای مرا ببيند .
من هنوز از زنم رو در واسی داشتم . وارد اطاقم که ميشدم روی خلط خودم
را که در لگن انداخته بودم ، می پوشاندم – موی سر و ريشم را شانه می کردم .
شبکلاهم را مرتب می کرد م . ولی پيش دايه ام هيچ جور رو در واسی نداشتم –
چرا اين زن که هيچ رابطه ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود ؟
يادم است در همين اطاق روی آب انبار زمستان ها کرسی می گذاشتند .
من و دايه ام با همين لکانه دور کرسی ميخوابيديم . تاريک روشن چشمهايم باز ميشد
نقش پرده گلدوزی که جلو در آويزان بود در مقابل چشمم جان می گرفت .
چه پرده عجيب ترسناکی بود ؟ رويش يک پير مرد قوز کرده شبيه جوکيان هند شالمه
بسته زير يک درخت سرو نشسته بود و سازی شبيه سه تار در دست داشت و يک
دختر جوان خوشگل مانند بوگام داسی رقاصه بتکده های هند ، دستهايش را زنجير
کرده بودند و مثل اين بود که مجبور است جلو پيرمرد برقصد – پيش خودم
تصور می کردم شايد اين پيرمرد را هم دريک سياه چال با يک مارناگ انداخته بودند
که باين شکل در آمده بود و موهای سروريشش سفيد شده بود .
از اين پرده های زردوزی هندی بود که شايد پدر يا عمويم از ممالک دور
فرستاده بودند – باين شکل که زياد دقيق ميشدم ميترسيدم .دايه ام را خواب آلود
بيدارمی کردم ، او با نفس بد بو و موهای خشن سياهش که بصورتم ماليده می شد
مرا بخودش می چسباند – صبح که چشمم باز شد او ، بهمان شکل در نظرم
جلوه کرد . فقط خطهای صورتش گودتر و سخت تر شده بود .
اغلب برا ی فراموشی ، برا ی فرار از خودم ، ايام بچگی خودم را بياد می آورم .
برای اينکه خودم را در حال قبل از ناخوشی حس نکنم – حس بکنم که سالمم –
هنوز حس می کردم که بچه هستم و برای مرگم ، برای معدوم شدنم يک نفس
دومی بود که بحال من ترحم مياورد ، بحال اين بچه ای که خواهد مرد –
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۸۹ ساعت ۱۱:۳۵ ب.ظ توسط عذرا مجیبی
|
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد