بخش هشتم بوف کور صادق هدایت
کمی دورتر زير يک اطاقی ، پيرمرد عجيبی نشسته که جلويش بساطی
پهن است . توی سفره او يک دستغاله ، دو تا نفل ، چند جور مهره رنگين ،
يک گز ليک ، يک تله موش ؛ يک گازانبر زنگ زده ، يک آب دوات کن ، يک
شانه دندانه شکسته ، يک بيلچه و يک کوزه لغابی گذاشته که رويش را
دستمال چک انداخته . ساعتها ، روزها ، ماه ها من ا زپشت دريچه باو نگاه
کرده ام ، هميشه با شال گردن چرک ، عبای ششتری ، يخه باز که از ميان او
پشم ها یسفيد سينه اش بيرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج
و بيحيايی آنرا ميخورد و طلسمی که ببازويش بسته بي: حلات نشسته
است . فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتاده اش قرآن ميخواند -
گويا از همين راه نان خودش را در ميآورد ؛ چون من هرگز نديده ام کسی
از او چيزی بخرد- مثل اينست که در کابوسهايی که ديده ام اغلب صورت
اي« مرد در آنها بوده است . پشت اين کله مازويی و تراشيده او که
دورش عمامه شير و شکری پيچيده ، پشت پيشانی کوتاه او چه افکار سمج
و احمقانه ای مثل علف هرزه روييده است ؟ گويا سفره روبروی پيرمرد و
بساط خنزر پنزر او با زندگيش رابطه مخصوص دارد. چند بار تصميم
گرفتم بروم با او حرف بزنم و يا چيزی از بساطش بخرم ، اما جرات نکردم .
دايه ام به من گفت اين مرد در جوانی کوزه گر بوده و فقط همين يکدانه کوزه را برای
خودش نگه داشته و حالا از خرده فروشی نان خودش را
درميآورد.
اينها رابطه من با دنيای خارجی بود ، اما از دنيای داخلی : فقط دايه ام
و يک زن لکاته برايم مانده بود . ولی ننجون دايه او هم هست ، دايه هردومان
است - چون نه تنها من و زنم خويش و قوم نزديک بوديم بلکه ننجون
هردومان را باهم شير داده بود. اصلا مادر او مادر من هم بود - چون من
اصلا ماد رو پدرم را نديده ام و مادر او آن زن بلند بالا که موهای خاکستری داشت
مرا بزرگ کرد . مادر او بود که مثل ماردم دوستش داشتم و برای
همين علاقه بود که دخترش را بزنی گرفتم .
از پدر و مادرم چند جور حکايت شنيده ام ، فقط يکی از اين حکايتها که
ننجون برايم نقل کرد ، پيش خودم تصور می کنم باشد - ننجون برايم گفت
که : پدر و عمويم برادر دوقلو بوده اند ، هردو آنها يک شکل ، يک قيافه و
يک اخلاق داشته اند و حتی صدايشان يکجور بوده بطوری که تشخيص آنها از يکديگر کار
آسانی نبوده است . علاوه بر اين يک رابطه معنوی و حس
همدردی هم بين آنها وجود داشته ، باين معنی که اگر يکی از آنها
ناخوش ميشده ديگری هم ناخوش ميشده است - بقول مردم مثل سيبی که
نصف کرده باشند - بالاخره - هردوی آ«ها شغل تجارت را پيش می گيرند و
در سن بيست سالگی بهندوستان ميروند و اجناس ری را از قبيل پارچه های مختلف
مثل : منيره ، پارچه گلدار ، پارچه پنبه ای ، جبه ، شال ، سوزن ، ظروف سفالی ،
گل سرشور و جلد قلمدان بهندوستان ميبردند و ميفروختند .
پدرم در شهر بنارس بوده و عمويم را بشهرهای ديگر هند برای کارهای
تجارتی ميفرستاده - بعد از مدتی پدرم عاشق يک دختر باکره بوگام داسی ،
رقاص معبد لينگم ميشود. کار اين دختر رقص مذهبی جل بت بزرگ لينگم
و خدمت بتکده بوده است - يک دختر خونگرم زيتونی با پستانهای ليمويی ،
چشمهای درشت مورب ، ابروهای باريک بهم پيوسته ، که ميانش را خال
سرخ ميگذاشته .
حالا میتوانم پيش خودم تصورش را بکنم که بوگام داسی ، يعنی مادرم
با ساری ابريشمی رنگين زر دوزی ، سينه باز ، سربند ديبا ، گيسوی سنگين
سياهی که مانند شب ازلی تاريک و در پشت سرش گره زده بود ، النگوهای
مج پا و مچ دستش ، حلقه طلايی که از پره بينی گذرانده بود ، چشمهای
درشت سياه خمار و مورب ، دندان های براق با حرکات آهسته موزونی که
بآهنگ سه تار و تنبک و تنبور و سنج و کرنا ميرقصيده - يک آهنگ ملايم و
يکنواخت که مردهای لخت شالمه بسته ميزده اند - آهنگ پر معنی که همه
اسرار جادوگری و خرافات و شهوت ها و دردهای مردم هند در آن مختصر
و جمعع شده بوده و بوسيله حرکات متناسب و اشارات شهوت انگيز -
حرکات مقدس - بوگام داسی مثل برگ گل باز ميشده ، لرزشی بطول شانه
و بازوهايش ميداده ، خم ميشده و دوباره جمع ميشده است ، اين حرکات که
مفهوم مخصوصی در بر داشته و بدون زبان حرف ميزده است ، چه تاثيری
ممکن است در پدرم کرده باشد - مخصوصا بوی عرق گس و يا فلفلی او
که مخلوط با عطر موگرا و روغن صندل ميشده ، بفهوم شهوتی اين منظره
می افزوده است - عطری که بوی شيره درخت های دوردست را دارد و
باحساسات دور و خفه شده جان ميدهد - بوی مجری دوا، بوی دواهايی
که در اطاق بچه داری نگهميدارند و از هن ميآيد - روغن های ناشناس
سرزمينی که پر از معنی و آداب و رسوم قديم است لابد بوی جوشانده های
مرا ميداده . همه اين ها يادگارهای دور و کشته شده پدرم را بيدار کرده -
پدرم بقدری شيفته بوگام داسی ميشود که بمذهب دختر رقاص - بمذهب
لينگم ميگورد ولی پس زا چندی که دختر آبستن ميشود او را از خدمت معبد
بيرون م يکنند.
من تازه بدنيا آمده بودم که عمويم از مسافرت خود به بنارس برميگردد
ولی مثل اينکه سليقه و عشق او هم با سليقه پدرم جور در ميآمده ، يکدل
نه صد دل عاشق مادر من ميشود و بالاخره او را گول ميزند ، چون شباهت
ظاهری و معنوی که با پدرم داشته اينکار را آسان میکند . همينکه قضيه
کشف ميشود مادرم ميگويد که هردو آنها را ترک خواهد کرد ، مگر باين
شرط که پدر و عمويم آزمايش مارناگ را بدهند و هرکدام از آنها که زنده
بمانند باو تعلق خواهد داشت.
آزمايش از اين قرار بوده که پدر و عمويم را بايستی در يک اطاق تاريک
مثل سياه چال با يک مارناگ بيندازند و هر يک از آنها که او را مار گزيد
طبيعتا فريا د ميزند ، آنوقت مارافسا در اطاق را باز ميکند و ديگری را
نجات ميدهد و بوگام داسی باو تعلق ميگيرد.
قبل از اينکه آنها را در سياه چال بيندازند پدرم از بوگام داسی خواهش
ميکند که يکبار ديگر جلو او برقصد ، رقص مقدس معبد را بکند ، او هم
قبول ميکند و به آهنگ نی لبک مار افسا جلو روشنايی مشعل با حرکات
پر معنی موزون و لغزنده ميرقصد و مثل مارناگ پيچ و تاب ميخورد - بعد
پدر و عمويم را در اطاق مخصوصی با مارناگ مياندازند - عوض فرياد
اظطراب انگيز ، يک ناله مخلوط با خنده چندشناکی بلند ميشود ، يک فرياد
ديوانه وار در را باز می کنند عمويم از اطاق بيبرون ميآيد - ولی صورتش
پير و شکسته و موهای سرش از شدت بيم و هراس ، صدای لغزش سوت
مار خشمگين که چشمهای گرد و شرربار و دندنهای زهر آگين داشته و
بدنش مرکب بوده از يک گردن دراز که متنهی بي: برجستگی شبيه بقاشق
ميشود - مطابق شرط و پيمان بوگام داسی متعلق به عمويم ميشود - يک چيز
وحشتناک معلوم نيست کسيکه بعد از آزمايش زنده مانده پدرم يا عمويم
بوده است .
چون در نتيجه اين آزمايش اختلال فکری برايش پيدا شده بوده زندگی
سابق خود را بکلی فراموش کرده و بچه را نميشناخته . از اين رو تصور
کرده اند که عمويم بوده است - آيا همه اين افسانه مربوط بزندگی من
نيست ، يا انعکاس اين خنده چندش انگيز و وحشت اين آزمايش تاثير خودش
را در من نگذاشته و مربوط به من نميشود ؟
از اين ببعد من بجز ي: نانخور زيادی و بيگانه چيز ديگری نبوده ام -
بالاخره همو يآ پدرم برای کارهای تجارتی خودش با بوگام داسی بهشر ری
رميگردد و مرا می آورد بدست خواهرش که عمه من باشد ميسپارد .
دايه ام گفت وقت خداحافظی مادرم يک بغلی شراب ارغوانی که در آن
زهر دندان ناگ ، مار هندی حل شده بود برای من بدست عمه ام ميسپارد.
يک بوگام داسی چه چيز بهتری می تواند برسم يادگار برای بچه اش بگذارد ؟
شراب ارغوانی ، اکسير مرگ که آسودگی هميشگی ميبخشد - شايد او هم
زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را بمن بخشيده بود -
از همان زهری که پدرم را کشت - حالا می فهمم چه سوغات گرانبهايی
داده است
پهن است . توی سفره او يک دستغاله ، دو تا نفل ، چند جور مهره رنگين ،
يک گز ليک ، يک تله موش ؛ يک گازانبر زنگ زده ، يک آب دوات کن ، يک
شانه دندانه شکسته ، يک بيلچه و يک کوزه لغابی گذاشته که رويش را
دستمال چک انداخته . ساعتها ، روزها ، ماه ها من ا زپشت دريچه باو نگاه
کرده ام ، هميشه با شال گردن چرک ، عبای ششتری ، يخه باز که از ميان او
پشم ها یسفيد سينه اش بيرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج
و بيحيايی آنرا ميخورد و طلسمی که ببازويش بسته بي: حلات نشسته
است . فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتاده اش قرآن ميخواند -
گويا از همين راه نان خودش را در ميآورد ؛ چون من هرگز نديده ام کسی
از او چيزی بخرد- مثل اينست که در کابوسهايی که ديده ام اغلب صورت
اي« مرد در آنها بوده است . پشت اين کله مازويی و تراشيده او که
دورش عمامه شير و شکری پيچيده ، پشت پيشانی کوتاه او چه افکار سمج
و احمقانه ای مثل علف هرزه روييده است ؟ گويا سفره روبروی پيرمرد و
بساط خنزر پنزر او با زندگيش رابطه مخصوص دارد. چند بار تصميم
گرفتم بروم با او حرف بزنم و يا چيزی از بساطش بخرم ، اما جرات نکردم .
دايه ام به من گفت اين مرد در جوانی کوزه گر بوده و فقط همين يکدانه کوزه را برای
خودش نگه داشته و حالا از خرده فروشی نان خودش را
درميآورد.
اينها رابطه من با دنيای خارجی بود ، اما از دنيای داخلی : فقط دايه ام
و يک زن لکاته برايم مانده بود . ولی ننجون دايه او هم هست ، دايه هردومان
است - چون نه تنها من و زنم خويش و قوم نزديک بوديم بلکه ننجون
هردومان را باهم شير داده بود. اصلا مادر او مادر من هم بود - چون من
اصلا ماد رو پدرم را نديده ام و مادر او آن زن بلند بالا که موهای خاکستری داشت
مرا بزرگ کرد . مادر او بود که مثل ماردم دوستش داشتم و برای
همين علاقه بود که دخترش را بزنی گرفتم .
از پدر و مادرم چند جور حکايت شنيده ام ، فقط يکی از اين حکايتها که
ننجون برايم نقل کرد ، پيش خودم تصور می کنم باشد - ننجون برايم گفت
که : پدر و عمويم برادر دوقلو بوده اند ، هردو آنها يک شکل ، يک قيافه و
يک اخلاق داشته اند و حتی صدايشان يکجور بوده بطوری که تشخيص آنها از يکديگر کار
آسانی نبوده است . علاوه بر اين يک رابطه معنوی و حس
همدردی هم بين آنها وجود داشته ، باين معنی که اگر يکی از آنها
ناخوش ميشده ديگری هم ناخوش ميشده است - بقول مردم مثل سيبی که
نصف کرده باشند - بالاخره - هردوی آ«ها شغل تجارت را پيش می گيرند و
در سن بيست سالگی بهندوستان ميروند و اجناس ری را از قبيل پارچه های مختلف
مثل : منيره ، پارچه گلدار ، پارچه پنبه ای ، جبه ، شال ، سوزن ، ظروف سفالی ،
گل سرشور و جلد قلمدان بهندوستان ميبردند و ميفروختند .
پدرم در شهر بنارس بوده و عمويم را بشهرهای ديگر هند برای کارهای
تجارتی ميفرستاده - بعد از مدتی پدرم عاشق يک دختر باکره بوگام داسی ،
رقاص معبد لينگم ميشود. کار اين دختر رقص مذهبی جل بت بزرگ لينگم
و خدمت بتکده بوده است - يک دختر خونگرم زيتونی با پستانهای ليمويی ،
چشمهای درشت مورب ، ابروهای باريک بهم پيوسته ، که ميانش را خال
سرخ ميگذاشته .
حالا میتوانم پيش خودم تصورش را بکنم که بوگام داسی ، يعنی مادرم
با ساری ابريشمی رنگين زر دوزی ، سينه باز ، سربند ديبا ، گيسوی سنگين
سياهی که مانند شب ازلی تاريک و در پشت سرش گره زده بود ، النگوهای
مج پا و مچ دستش ، حلقه طلايی که از پره بينی گذرانده بود ، چشمهای
درشت سياه خمار و مورب ، دندان های براق با حرکات آهسته موزونی که
بآهنگ سه تار و تنبک و تنبور و سنج و کرنا ميرقصيده - يک آهنگ ملايم و
يکنواخت که مردهای لخت شالمه بسته ميزده اند - آهنگ پر معنی که همه
اسرار جادوگری و خرافات و شهوت ها و دردهای مردم هند در آن مختصر
و جمعع شده بوده و بوسيله حرکات متناسب و اشارات شهوت انگيز -
حرکات مقدس - بوگام داسی مثل برگ گل باز ميشده ، لرزشی بطول شانه
و بازوهايش ميداده ، خم ميشده و دوباره جمع ميشده است ، اين حرکات که
مفهوم مخصوصی در بر داشته و بدون زبان حرف ميزده است ، چه تاثيری
ممکن است در پدرم کرده باشد - مخصوصا بوی عرق گس و يا فلفلی او
که مخلوط با عطر موگرا و روغن صندل ميشده ، بفهوم شهوتی اين منظره
می افزوده است - عطری که بوی شيره درخت های دوردست را دارد و
باحساسات دور و خفه شده جان ميدهد - بوی مجری دوا، بوی دواهايی
که در اطاق بچه داری نگهميدارند و از هن ميآيد - روغن های ناشناس
سرزمينی که پر از معنی و آداب و رسوم قديم است لابد بوی جوشانده های
مرا ميداده . همه اين ها يادگارهای دور و کشته شده پدرم را بيدار کرده -
پدرم بقدری شيفته بوگام داسی ميشود که بمذهب دختر رقاص - بمذهب
لينگم ميگورد ولی پس زا چندی که دختر آبستن ميشود او را از خدمت معبد
بيرون م يکنند.
من تازه بدنيا آمده بودم که عمويم از مسافرت خود به بنارس برميگردد
ولی مثل اينکه سليقه و عشق او هم با سليقه پدرم جور در ميآمده ، يکدل
نه صد دل عاشق مادر من ميشود و بالاخره او را گول ميزند ، چون شباهت
ظاهری و معنوی که با پدرم داشته اينکار را آسان میکند . همينکه قضيه
کشف ميشود مادرم ميگويد که هردو آنها را ترک خواهد کرد ، مگر باين
شرط که پدر و عمويم آزمايش مارناگ را بدهند و هرکدام از آنها که زنده
بمانند باو تعلق خواهد داشت.
آزمايش از اين قرار بوده که پدر و عمويم را بايستی در يک اطاق تاريک
مثل سياه چال با يک مارناگ بيندازند و هر يک از آنها که او را مار گزيد
طبيعتا فريا د ميزند ، آنوقت مارافسا در اطاق را باز ميکند و ديگری را
نجات ميدهد و بوگام داسی باو تعلق ميگيرد.
قبل از اينکه آنها را در سياه چال بيندازند پدرم از بوگام داسی خواهش
ميکند که يکبار ديگر جلو او برقصد ، رقص مقدس معبد را بکند ، او هم
قبول ميکند و به آهنگ نی لبک مار افسا جلو روشنايی مشعل با حرکات
پر معنی موزون و لغزنده ميرقصد و مثل مارناگ پيچ و تاب ميخورد - بعد
پدر و عمويم را در اطاق مخصوصی با مارناگ مياندازند - عوض فرياد
اظطراب انگيز ، يک ناله مخلوط با خنده چندشناکی بلند ميشود ، يک فرياد
ديوانه وار در را باز می کنند عمويم از اطاق بيبرون ميآيد - ولی صورتش
پير و شکسته و موهای سرش از شدت بيم و هراس ، صدای لغزش سوت
مار خشمگين که چشمهای گرد و شرربار و دندنهای زهر آگين داشته و
بدنش مرکب بوده از يک گردن دراز که متنهی بي: برجستگی شبيه بقاشق
ميشود - مطابق شرط و پيمان بوگام داسی متعلق به عمويم ميشود - يک چيز
وحشتناک معلوم نيست کسيکه بعد از آزمايش زنده مانده پدرم يا عمويم
بوده است .
چون در نتيجه اين آزمايش اختلال فکری برايش پيدا شده بوده زندگی
سابق خود را بکلی فراموش کرده و بچه را نميشناخته . از اين رو تصور
کرده اند که عمويم بوده است - آيا همه اين افسانه مربوط بزندگی من
نيست ، يا انعکاس اين خنده چندش انگيز و وحشت اين آزمايش تاثير خودش
را در من نگذاشته و مربوط به من نميشود ؟
از اين ببعد من بجز ي: نانخور زيادی و بيگانه چيز ديگری نبوده ام -
بالاخره همو يآ پدرم برای کارهای تجارتی خودش با بوگام داسی بهشر ری
رميگردد و مرا می آورد بدست خواهرش که عمه من باشد ميسپارد .
دايه ام گفت وقت خداحافظی مادرم يک بغلی شراب ارغوانی که در آن
زهر دندان ناگ ، مار هندی حل شده بود برای من بدست عمه ام ميسپارد.
يک بوگام داسی چه چيز بهتری می تواند برسم يادگار برای بچه اش بگذارد ؟
شراب ارغوانی ، اکسير مرگ که آسودگی هميشگی ميبخشد - شايد او هم
زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را بمن بخشيده بود -
از همان زهری که پدرم را کشت - حالا می فهمم چه سوغات گرانبهايی
داده است
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۸۹ ساعت ۱:۲۲ ق.ظ توسط عذرا مجیبی
|
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد