بلبل آهسته به گل گفت شبی...که مرا از تو تمنائی هست..زنده یادپروین اعتصامی

بلبل آهسته به گل گفت شبی
 که مرا از تو تمنائی هست
 من به پیوند تو یک رای شدم
 گر ترا نیز چنین رائی هست
 گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
 گر که منظور تو زیبائی ماست
 هر طرف چهره‌ی زیبائی هست
 پا بهرجا که نهی برگ گلی است
 همه جا شاهد رعنائی هست
 باغبانان همگی بیدارند
 چمن و جوی مصفائی هست
 قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
 نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست
 نه ز زاغ و زغن آوائی هست
 نه ز گلچین حوادث خبری است
 نه به گلشن اثر پائی هست
 هیچکس را سر بدخوئی نیست
 همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیده‌ی بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
 که خبر داشت که فردائی هست

پروين اعتصامي

محتسب مستی بـه ره دید و گریبـانش گرفت..مست گفـت این پیـراهـن اسـت افـسـار نیست  زنده یاد پروین اعتصا

محتسب مستی بـه ره دید و گریبـانش گرفت

مست گفـت این پیـراهـن اسـت افـسـار نیست

گفت مستـی زان سـبب افتـان وخیزان می روی

گفـت جـرم راه رفتـن نیست ره هـمـوار نیسـت

گفت می باید ترا تا خانه ی قاضی برم

گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت نزدیک است والی راسرای آنجا شویم

 گفـت والـی از کجـا در خـانـه ی خمـار نیسـت

گفت تا داروغه راگوییم درمسجد بخواب

گـفـت مـسـجـد خـوابگـاه مـردم بـدکـار نیسـت

گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گـفـت کـار شـرع کـار درهــم و دیـنـار نیسـت

گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم

گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیسـت

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفـت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیسـت

گفت می بسیار خوردی زان چنان بیخود شدی

گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیسـت

گفت باید حد زند هوشیار مردم مست را

 گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

                                                                                        "پروین اعتصامی"

 

طفل يتيم »...شعری زیبا پرمفهوم وحزین از زنده یاد پروین اعتصامی

طفل يتيم »

كودكي كوزه اي شكست وگريست

كه مرا پاي خانه رفتن نيست

چه كنم اوستاد اگر پرسد

كوزه ي آب از اوست از من نيست

زين شكسته شدن دلم بشكست

كار ايام جز شكستن نيست

چه كنم گر طلب كند تاوان

خجلت و شرم كم ز مردن نيست

 گر نكوهش كند كه كوزه چه شد

سخنيم از براي گفتن نيست

كاشكي دود آه مي ديدم

حيف دل را شكاف و روزن نيست

چيزها ديده و نخواسته ام

دل من هم دل است آهن نيست

 روي مادر نديده ام هرگز

چشم طفل يتيم روشن نيست

 كودكان گريه مي كنند و مرا

فرصتي بهر گريه كردن نيست

دامن مادران خوش است چه شد

كه سر من به هيچ دامن نيست

خواندم از شوق هر كه را مادر

گفت با من كه مادر من نيست

از چه يك دوست بهر من نگذاشت

گر كه بامن زمانه دشمن نيست

 ديشب از من خجسته روي بتافت

 كز چه معنيت ديبه بر تن نيست

من كه ديبا نداشتم همه عمر

 ديدن اي دوست چون شنيدن نيست

طوق خورشيد گر زمرد بود

لعل من هم به هيچ معدن نيست

لعل من چيست عقده هاي دلم

عقد خونين به هيچ مخزن نيست

اشك من گوهر بنا گوشم

 اگرم گوهري به گردن نيست

كودكان را كليج هست و مرا

نان خشك از براي خوردن نيست

 جامه ام را به نيم جو نخرند

 اين چنين جامه جاي ارزن نيست

ترسم آنگه دهند پيرهنم

كه نشاني ونامي ازتن نيست

 كودكي گفت مسكن تو كجاست

گفتم آنجا كه هيچ مسكن نيست

 رقعه دانم زدن به جامه ي خويش

 چه كنم نخ كم است وسوزن نيست

خوشه اي چند مي توانم چيد

 چه توان كرد وقت خرمن نيست

درسهايم نخوانده ماندتمام

چه كنم در چراغ روغن نيست

همه گويند پيش ما منشين

هيچ جا بهر من نشيمن نيست

 برپلاسم نشانده اند آزان

كه مرا جامه خزّاد كن نيست

 نزد استاد فرش رفتم و گفت

 در تو فرسوده فهم اين فن نيست

همگنانم قفا زنند همي

كه ترا جز زبان الكن نيست

 من نرفتم به باغ با طفلان

بهر پژمردگان شكفتن نيست

گل اگر بود مادر من بود

چون كه او نيست گل به گلشن نيست

 گل من خارهاي پاي من است

گر گل وياسمين و سوسن نيست

اوستادم نهاد لوح به سر

 كه چوتو،هيچ طفل كودن نيست

 من كه هر خط نوشتم و خواندم

بخت با خواندن ونوشتن نيست

پشت سر اوفتاده ي فلكم

نقص حُطي‎‏ٌ و جرم كَلْمن نيست

 مزد بهمن همي زمن خواهند

آخر اين آذر است،بهمن نيست

چرخ،هر سنگ داشت بر من زد

 ديگرش سنك در فلاخن نيست

 چه كنم خانه ي زمانه خراب

كه دلي از جفاش ايمن نيست

 

 من گریستم چون باران سیل آسا...شما دوستان چی؟

  مست وهوشیار . شعر از.پروین اعتصامی محتسب، مستی به ره دیدو گربانش گرفت ...مست گفت: ای دوست، این پی

محتسب، مستی به ره دیدو گربانش گرفت

 

مست گفت: ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

 

 گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی

 

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

 

گفت: می بایدتو را تا خانه قاضی  برم

 

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست

 

 گفت: نزدیگ است والی را سرای، آنجا شویم

 

گفت: والی از کجا در خانه خمار نیست؟

 

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب

 

 گفت: مسجد. خوابگاه مردم بد کار نیست

 

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

 

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

 

گفت: از بهر غرامت، جامه ات بیرون کنم

 

 گفت: پوسیده ست، جز نقشی ز پود و تار نیست

 

 گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

 

گفت: در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست

 

 گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی

 

 گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست

 

گفت: باید حد زنند هشیار مردم، مست را

 

گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

 

 

زنده یاد پروین اعتصامی..

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست .. شعر از بزرگ بانوی شعرو غزلو عرفان زنده یادپروین اعتصامی

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست

 
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست


فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد


همدوش مرغ دولت و هم عرصه‌ی هماست


وقت گذشته را نتوانی خرید باز


مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست


گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین


تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست


تو مردمی و دولت مردم فضیلت است


تنها وظیفه‌ی تو همی نیست خواب و خاست


زان راه باز گرد که از رهروان تهی است


زان آدمی بترس که با دیو آشناست


سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری


عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست


چون معدنست علم و در آن روح کارگر


پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست


خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است


برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست


گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ


زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست


دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:


تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست

 
جان را بلند دار که این است برتری


پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست


اندر سموم طیبت باد بهار نیست


آن نکهت خوش از نفس خرم صباست


آن را که دیبا ‌ی هنر و علم در بر است


فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست


آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت


گاهی اسیر آز و گهی بسته‌ی هواست


مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن


کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست


تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است


تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست


بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت


نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست


بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل


مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست


جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب


کاگه نبود ازین که جهان جام خودنماست

 

زنده یاد پروین اعتصامی

جوجه نافرمان ...زنده یاد پروین اعتصامی

جوجه نافرمان



گفت با جوجه مرغکی هشیار

 

که زپهلوی من مرو به کنار

 

گربه را بین که دم علم کرده

 

 گوش ها تیز وپشت خم کرده

 

 چشم خود تا به هم زنی بردت

 

تاکله چرخ داده ای خوردت

 

 جوجه گفتا که مادرم ترسوست

 

 به خیالش که گربه هم لولوست

 

گربه حیوان خوش خط وخالیست

 

فکرآزارجوجه هرگزنیست

 

سه قدم دورترشد ازمادر

 

آمدش آنچه گفته بودبرسر

 

گربه ناگاه ازکمین برجست

 

 گلوی جوجه را به دندان خست

 

 برگرفتش به چنگ و ورفت چوباد

 

مرغ بیچاره ازپی اش افتاد

 

 گربه از پیش ومرغ ازدنبال

 

ناله ها کرد زد بسی پروبال

 

لیک چون گربه جوجه را بربود

 

ناله ی مادرش ندارد سود



پروین اعتصامی

 

این شعر زیبا  حاوی یپام بسیار بزرگتر  وپر بارتر از کلمات  ساده بکار  رفته در شعره تو کتابهای درسیمون بود.. درود بروان  پاک زنده یاد پروین اعتصامی..پندهای نهفته درین شعر بسیار باعظمته ..ایا هنوزم ان گوش شنوا هست؟یا ان بینش؟ وانسانهای ساده دل ومتواضع وبی نیاز وپند اموز ؟...  بار فلسفی ودیدگاه تخصیشو..بزرگان وصاحب نظرا ن دانند..صرفا برداشت شخصیم بود..ودر زندگی روزمره انسانها ..تمرد وگستاخی وبی خردی جاشو با اینها عوض کرده..وارزش محسوب میشه!!!..افسوس که بی فایده فرسوده شدیم.

بلبل آهسته به گل گفت شبی...پروین اعتصامی

بلبل آهسته به گل گفت شبی


که مرا از تو تمنائی هست


من به پیوند تو یک رای شدم


گر ترا نیز چنین رائی هست


گفت فردا به گلستان باز آی


تا ببینی چه تماشائی هست


گر که منظور تو زیبائی ماست


هر طرف چهره‌ی زیبائی هست


پا بهرجا که نهی برگ گلی است


همه جا شاهد رعنائی هست


باغبانان همگی بیدارند


چمن و جوی مصفائی هست


قدح از لاله بگیرد نرگس


همه جا ساغر و صهبائی هست


نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست


نه ز زاغ و زغن آوائی هست


نه ز گلچین حوادث خبری است


نه به گلشن اثر پائی هست


هیچکس را سر بدخوئی نیست


همه را میل مدارائی هست


گفت رازی که نهان است ببین


اگرت دیده‌ی بینائی هست


هم از امروز سخن باید گفت


که خبر داشت که فردائی هست


پروين اعتصامي

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست...پروین اعتصامی

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست

 وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست

 فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد

همدوش مرغ دولت و همعرصه‌ی هماست

 وقت گذشته را نتوانی خرید باز

مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست

 گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین

 تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست

 تو مردمی و دولت مردم فضیلت است

تنها وظیفه‌ی تو همی نیست خواب و خاست

 زان راه باز گرد که از رهروان تهی است

 زان آدمی بترس که با دیو آشناست

 سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری

عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست

چون معدنست علم و در آن روح کارگر

پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست

خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است

برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست

 گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ

زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست

دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:

 تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست

جان را بلند دار که این است برتری

 پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست

 اندر سموم طیبت باد بهار نیست

 آن نکهت خوش از نفس خرم صباست

 آن را که دیبه‌ی هنر و علم در بر است

 فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست

 آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت گاهی

اسیر آز و گهی بسته‌ی هواست

مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن

کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست

 تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است

 تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست

بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت

 نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست

بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل

مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست

جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب

کاگه نبود ازین که جهان جام خودنماست

 

زنده یاد پروین اعتصامی.

 

این شعر در کتابهای درسی

 سال چهارم یا پنجم ابتدائی بود.یاد دوران کودکی وروزهای بی

خبری ...بخیر....بابا نان نداشت.ولی ایمان ومروت ومناعت

طبع  ومردانگی .وسفره بی نان گسترده.ودری گشوده

داشت....چه زود گذشت.

شعری زیبا از زنده یاد پروین اعتصامی

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست

 

 وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست

 
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد

 

 همدوش مرغ دولت و همعرصه‌ی هماست


وقت گذشته را نتوانی خرید باز

 

مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست


گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین

 

 تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست


تو مردمی و دولت مردم فضیلت است

 

 تنها وظیفه‌ی تو همی نیست خواب و خاست


زان راه باز گرد که از رهروان تهی است

 

 زان آدمی بترس که با دیو آشناست


سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری

 

 عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست


چون معدنست علم و در آن روح کارگر

 

 پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست


خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است

 

 برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست


گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست

 

 هیچ زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست


دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:

 

تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست

 
جان را بلند دار که این است برتری

 

پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست


اندر سموم طیبت باد بهار نیست

 

 آن نکهت خوش از نفس خرم صباست


آن را که دیبه‌ی هنر و علم در بر است

 

 فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست


آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت

 

گاهی اسیر آز و گهی بسته‌ی هواست


مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن

 

 کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست

 
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است

 

 تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست

 


بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت

 

 نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست


بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل

 

 مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست

 
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب

 

 کاگه نبود ازین که جهان جام خودنماست