بی خبران خبر خبر ، ميکده باز باز شد

نيمه شبی به درگهی دست کسی دراز شد

شيخ فرود آمد از منبر وعظ و مرثيت

مطرب عشق از ميان هی زد و برفراز شد

می‌رسدم ز هر طرف بانگ رباب و چنگ و دف

يار ز راه می‌رسد دمدمه‌ی نياز شد

چنگ به دامنش زدم عشوه نمود و بست در

سنگ چو بر درش زدم صد در بسته باز شد

عشق چو سر بر آورد خواجه به بندگی بَرد

تاج سر سبکتکين ، خاک در اياز شد

سر وجود خال تو ، مستی‌ام از خيال تو

آينه‌ی جمال تو ، ساغر اهل راز شد

طرّه‌ی کيميا بَرد تاب و توان شمس را

عشق حقيقی عاقبت ختم به اين مجاز شد

آينه وقت ديدنت بر دلش آه، خيمه زد

سرو چو ديد قامتت خم شد و در نماز شد

(ارفع) اگر زدی به سر نعره کشيدی از جگر

شکر خدا که عاقبت آه تو کار ساز شد