شمع درشعر وادبیات فارسی پروانه برآتش زنداز بهـرتـوخود را اي شمع تـو هم حرمت پـــروانه نگهدار.وحشی
شمع در شعر وادبیات فارسی پروانه برآتش زنداز بهـرتـو خود را اي شمع تـو هم حرمت پـــروانه نگهدار
وحشي بافقي
باز امشب جلوه بخش بزم مستانم چو شمع درميان سوز وساز خويش خندانم چو شمع
اطهري كرماني
در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشين كوي سربازان و رندانم چوشمع
حافظ
گريد و سوزد و افروزد و نابود شود هر كه چو ن شمع بخندد به شب تار كسي
منعم شيرازي
مه خفت و شمع مرد و شب بي سحر رسيد جامم به سنگ خورد و تهي شد سبو مرا
فريدون مژده
حاصل شمع وجودم همه اشك آمد و آه و آن قدر سوختم از غم كه تباهش كردم
گلچين همائي
حسن و عشق پاك را شرم و حيا دركار نيست پيش مردم شمع در بر ميكشد پروانه را
صائب تبریزی
پروانه سوخت، شمع فرو مرد، شب گذشت اي واي من كه قصّة دل ناتمام ماند
مهدي سهيلي
حالت سوخته را سوخته دل داند و بس شمع دانست كه جان دادن پروانه ز چيست
توحيد شيرازي
اي شمع بزم : دوش چرا ميگريستي؟ پروانه عاشق است تو سرگرم كيستي؟
ابدال اصفهاني
اينكههر شب تا سحر آيدزچشمم اشك نيست گوهر جان است ميريزد به دامانم چو شمع
هادي رنجي
چنان كه شمع فروزان نمايد از فانوس فروغ سينه اش از پيرهن بود روشن مظهر
ازما چه ديده اي كه به صد سوز همچو شمع خندان ميان بزم حريفان نشسته اي؟
علي اشتري
مي سوزم و به گريه شبي روز ميكنم چون شمع ، گريه هاي گلو سوز ميكنم
فيضي دكني
شمع من پرتو به بزم ديگران ميافكند وه كه اين گرمي مرا آتش به جان ميافكند
محمود قزويني
با دل روشن نگردد جمع خواب عافيت عمر شمع ما به اشك و آه در محفل گذشت
صائب تبریزی
پرتو شمع محال است به روزن نرسد بنيش چشم من از ديده بيدار من است
صائب تبریزی
زان شعله ها كه از دل پروانه سر كشيد روشن نشد كه شمع در اين انجمن كجا است
صائب تبریزی
بيهوده نيست گريه بي اختيار شمع آبي بر آتش دل پروانه ميزند
صائب تبریزی
عاشق و انديشة بوس و تمنّاي كنار بهر غيرت شمع آتش ميزند پروانه را
صائب تبریزی
دوستي با ناتوانان مايه روشندلي است موم چون با رشته سازد شمع محفل ميشود
صائب تبریزی
چون شمع عمر ما همه در تاب و تب گذشت دستي به زير سر ننهاديم و شب گذشت
ملا حاجي محمد